+اون نگاه های نگرانت رو تمومش کن استیو... نگاهش کن!!!... اون الان حالش خوبه و داره میخنده، مگه این چیزی نیست که میخواستی براش؟
تونی گفت و به باکی اشاره کرد که کنار نورا نشسته بود و باهم گرم صحبت بودند
همه چیز طبق نظر تونی پیش رفته بود.
غذا و دسر و میوه و... همونجوری که باید باشن آماده شدند. باقی اونجرز خودشون رو به موقع رسونده بودند و کمی بعد باکی و بعداز اون نورا به جمعشون اضافه شدند...
و طبق پیش بینی تونی، درکنارهم نشستند و مشغول صحبت شدند. درست همون چیزی که تونی میخواست!
اگه تا اخر شب هم همه چیز همونطوری پیش میرفت که اون میخواد، برای همیشه برنده این جنگ میشد!
درحالی که کسی متوجه "جنگ " بودن این مهمونی نمیشد...
همه شاد بودند و میخندیدند. یا حداقل وانمود میکردند که شاد هستند!
بجز استیو!!
که روی بداخلاق ترین حالتش رفته بود و از صبح به زور تونی چند کلمه ای حرف زده بود!
و وقتی باکی اومد همونجا توی آشپزخونه ایستاد و در دورترین فاصله از باکی زیرنظر گرفته اش...
شاید چون نمیخواست نشون بده که نقشی توی این مهمونی یا هرچیز دیگه ای که هست داره...
چون هنوز هم اطمینانی به خوب بودن نیت تونی از برگزاری این مهمونی نداشت
و ته ذهنش میدونست هرجور بگذره درنهایت بازهم اون مقصر خواهد بود...
نمیدونست مقصر چی...
اما میفهمید، به زودی!!
استیو نگاهش رو از باکی گرفت و به تونی دوخت
+نمیدونم چی باید بگم
تونی دستی به بازوش کشید و با آرامش گفت
-تو فقط الکی نگرانی.... میگی اون کسی رو بجز تو توی این دنیا نداره و به این خاطر میترسی تنهاش بزاری...ولی ببین اونا چقدر زود باهم صمیمی شدن!!... نورا واقعا دختر خوبیه و باکی... اونجور که تو فکرمیکنی یه پرندهِ پروبال شکستهِ بی پناه نیست! اون از پس خودش برمیاد استیو....
و بعد شونه به شونه اش ایستاد و درحالی که نگاهش به باکی برگشته بود گفت
-درواقع من فکر میکنم نورا تو این مدت دوست بهتری براش بوده.... وخب بالاخره اونم باید خودش رو به این زندگی جدید وفق بده.... مثل خودت وقتی که تازه از یخ برگشته بودی!... اگه تو میتونی از پسش بربیای اون هم میتونه... نگران نباش!
تونی بعداز زمزمه کردن اخرین کلماتش درگوش استیو، روی پنجه پا ایستاد و بوسه ای به شقیقه اش زد و کنار رفت و استیو رو با افکارش تنها گذاشت
اصلا قصد بدی نداشت! فقط میخواست حقیقتی رو به استیو نشون بده که اون خودش نمیخواد ببینه...
نمیخواد قبول کنه که حالا همه چیز عوض شده و باید این تغییر رو بپذیره
اونا نمیتونن تا ابد اون استیو و باکی افسانه ای بمونن
جفتشون باید این رو بفهمن!!
و تونی اون کسیه که باید این رو بهشون بفهمونه!!
از آشپزخونه خارج شد و به طرف نورا و باکی رفت
باکی با دیدنش دست از صحبت کشید و به طرف تونی برگشت
تونی با خوشرویی نگاهی به نورا انداخت و گفت
-خیلی خوشحالم کردید که اومدید...
و نگاهش به باکی برگشت
-جفتتون!... شما واقعا کنارهم جذابید... اما بنظرم وقت برای اینجور گرم گرفتن ها و صحبت های خصوصی تر زیاد باشه...
و چشمکی به باکی زد
باکی به وضوح جا خورد و خودش رو کمی عقب کشید.
-چرا به ایوان نمیاید...پیش بقیه ها؟
شرم گونه های نورا رو سرخ کرد و باعث شد نگاهش رو از اونها بدزده و به زمین زل بزنه
تونی ادامه داد
-... از بابام شنیده بودم که اون موقع ها مثل مغناطیس دخترا رو جذب خودت میکردی اما راستش باورم نمیشد!!
خندید و سری تکون داد و به طرف ایوان رفت
باکی دندون هاشو بهم فشرد و روی عصبانیتش سرپوش گذاشت...
دیگه روی نگاه کردن به چشم های نورا رو نداشت پس کمی ازش فاصله گرفت و به طرف پنجره های قدی خونه رفت.
دستی به صورتش کشید و نگاهی به سم و کلینت و پیتر و هارلی انداخت که توی زمین بازی مشغول بودند...
امروز برای اولین بار به اصرار های هارلی برای شرکت تو بازیشون نه گفته بود و خودش رو داخل خونه حبس کرده بود درحالی که همه به ایوان رفتند!
همه بجز استیو که از همون اول ازش فاصله گرفته بود و اما نگاه های خیره اش مثل یه روح تو جای جای خونه به دنبالش بود...
با این حال تحمل کرد و به ایوان نرفت چون نمیتونست این جمع رو تحمل کنه...
خیلی زود از تک تکشون منزجر شده بود
کلینت.... خیلی پر سرو صدا بود !!
گاد ...حتی صدای جویدنش هم بلند بود!!
جوری که با یادآوری حرف هارلی از چیتوز خوردنش سردرد میگرفت...
سم .... از اون دسته آدم هایی بود که تصور میکنن خیلی بامزه ان اما نیستن....
نگاه های خیره و قضاوت گرانه ناتاشا هم حالش رو بد میکرد....
بروس....حداقل بروس جوری رفتار نمیکرد که براش غیرقابل تحمل باشه...
اما بهتر بود از اون هم دوری میکرد
چون حوصله سروکله زدن با یه هیولای سبز عصبانی رو نداشت!
اگرچه باهمشون با احترام رفتار کرده بود اما دعادعا میکرد به زودی به خونه اش برگرده....
نورا که به جمعشون اضافه شد بالاخره نفس راحتی کشیده بود
کسی که بهتراز بقیه میتونست تحملش کنه...
نورا کنارش با فاصله ایستاد و گفت
-نمیخواستم با حضورم باعث ناراحتیت بشم... راستش من تنها کسی که اینجا میشناسم تویی و ... عا...بروس که.... استارک تمام مدت کنارشه و خب نمیزاره یه گفتگوی درستی باهم داشته باشیم
خندید و دستی به پیشونیش کشید
-خب... من راستش هنوز نمیدونم چرا به این مهمونی دعوت شدم!!
باکی نگاهش به سمت تونی رفت که با خنده درحال صحبت با بروس و ناتاشا بود
+فکرکنم فهمیده باشم چراشو.... اما دلیلش رو هنوز نه!
و بعد به طرف نورا برگشت
-حضورت ناراحتم نمیکنه نورا.... برعکس... این مهمونی رو برام قابل تحمل تر کرده
نورا وقتی مطمئن شد اثر حرف های تونی از بین رفته و باکی دیگه ازش فاصله نمیگیره، فاصله اشون رو کم کرد و دستشو دور کمر باکی حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و به بیرون زل زد
همونطور که درحال تماشای بازی هارلی و بقیه بود گفت
-من نباید این حرفو بزنم!!... اما راستش از بودن درکنار اونجرز اونقدری که فکر میکردم لذت ببرم.... نبردم!!... درواقع دارم به این نتیجه میرسم شاید دیگه هیچ جمعی قرار نیست خوشحالم کنه...و این خیلی غم انگیزه....
باکی تک خنده ای کرد و گفت
+من افسردگی دارم تو چرا تو جمع احساس شادی نمیکنی؟؟؟
نورا سرش رو از روی شونه باکی بلند کرد و باکی به طرفش برگشت
-واقعا فکر میکنی خود روانشناس ها مشکلات روانی ندارن؟؟
قبل از اینکه باکی بتونه جوابی بده با صدای بهم خوردن در جفتشون از جا پریدند
باکی نگاهش به استیو خورد که از خونه خارج شده بود و به طرف باقی اونجرز میرفت
باکی دوباره از نورا فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت
نورا چرخید و به پنجره تکیه داد و با آرامش گفت
-میدونی چی رو فهمیدم؟؟
باکی سر بلند کرد و چشم های پرسشگرش رو بهش دوخت
-اینکه اون هروقت نگاهت میکنه تو لبخند میزنی...اما وقتایی که نگاهت نمیکنه ....تو غمگین ترین ادم روی زمین میشی!!!
باکی پوزخندی زد و روی یکی از نزدیک ترین مبل ها نشست
+نمیخوام ناراحتیم رو ببینه...
«چون نمیخوام ناراحتیش رو ببینم!» باکی از خیر قسمت دوم جمله اش گذشت
-میخوای خودت رو قوی نشون بدی؟
+میخوام.....
به چشم های نورا زل زد و باقی حرفش رو خورد
نفسی گرفت و گفت
+این اصلی ترین قسمت رابطه امون بود!... اون نیاز داشت قوی باشه... قوی بمونه، بخاطر تمام مشکلاتی که داشت! و من باید این حسو بهش میدادم...
بغضش رو خورد. اما چشم هاش با یادآوری حرفی که میخواست بزنه خیس از اشک شد
+این اولین و مهمترین اصل دوست شدن با یه پسر مریضه...
و باخودش فکر کرد: شاید دیگه حالا مریض نباشه، اما بیشتراز هرچیز نیاز داره که قوی باشه... قوی بمونه!
-این واقعا قول بزرگیه که به یه نفر بدی... که همیشه قوی نگهش داری...
+اون چیزی از این قول نمیدونه!!
نورا لبخندی محزون زد
-فکرمیکنم اشتباهه که ندونه... اخه تو مشخصا داری درد میکشی اما هرچی توان داشتی جمع کردی تا خودت رو سرپاکنی و به جایی بیای که به زور با وجود یه نصفه دوست بتونی تحملش کنی...
مغموم جواب داد
+من میخوام بخشی از زندگیش باشم....
و این حرف گفتنش واقعا دردناک بود! چون اون زمانی همش رو داشت... نه یه بخشیش رو!
لبخندی زد و گفت
+الان به دیدن خنده هاش هم راضیم...فقط...همین....
همون خنده هایی که حالا استیو ازش دریغ میکرد
جمله ها هرلحظه بیانشون سخت تر میشد!!
نورا دست به سینه شد و به طرف پنجره برگشت و نگاهی به تونی و استیو انداخت و با افسوس گفت
-میدونم!!! این خیلی سخته که ببینی یکی جاتو گرفته...داره خوشبختی تورو زندگی میکنه!
تلخ خندید
+خوشبختی درکار نیست... نه برای من نه برای اونا
-چطور؟؟
باکی کنارش قرار گرفت تا بهتر بتونه استیو رو ببینه
+استیو خوشحال نیست... با اینکه خیلی تلاش میکنه که خودش رو خوب نشون بده...
و نگاهش به طرف تونی برگشت
+تونی هم خوشحال نیست....عصبی و نگران به نظر میرسه...تقریبا مطمئنم میخواد یه چیزی رو بهم ثابت کنه!! دلیل اینکه امروزهم به اینجا دعوتم کرده همینه.... ولی نمیفهمم اون چیه!
به طرف نورا برگشت
+و من واقعا میخوام به خودم و اونا کمک کنم... واقعا میگم!...اما نمیدونم باید چیکارکنم!
کمی بعد صدای خنده هاو شوخی هاشون به خونه برگشت، کلینت پیتر رو توی آب انداخته بود و بخاطر خنده های هارلی، اون دوتا برادر باهم درگیر شده بودند و هارلی هم به داخل استخر افتاده بود!
تونی گفته بود آب کثیف بوده و بهتره برن دوش بگیرن و بخاطر همین جفتشون به اتاق هاشون خزیدند و بقیه به خونه برگشتند و دورهم نشستند...
هنوز کمی تا خوردن ناهار باقی مونده بود!
تونی یکدفعه از پذیرایی رفت و همه با تعجب به رفتنش خیره شدند
استیو روبه روی باکی نشست و کلینت کنارش
سم صندلیی نزدیک باکی گذاشت و نشست.
ناتاشا کنار کانتر ایستاد و بروس که مورگانو به بغل داشت دورتراز اون ها ایستاده بود و با مورگان صحبت میکرد.
نورا لبخندی به تک تکشون زد و روبه استیو گفت
-ممنونم که به جمعتون دعوتم کردید کپتن، این واقعا افتخار بزرگیه....
استیو لبخندی از سر ادب زد
+خواهش میکنم!.... ایده تونی بود.میخواست ازتون بخاطر کمکی که به هارلی کردید تشکر کنه
باکی توی ذهنش چشمی گردوند و به مبل تکیه داد
قطعا همینطور بود...
"فقط" میخواست تشکرکنه...
کلینت خندید و گفت
-اره واقعا چون اگه به باباهاش بود، اون پسر تا الان هزاران مایل با اینجا فاصله داشت...
خون به صورت استیو دوید و رگ های گردنش متورم شد
قبل از اینکه بتونه جواب کلینت رو بده باکی با آرامش گفت
+نه این اتفاق نمیوفتاد!!...اون باهوش تراز ایناس که بخواد اینجوری باباهاشو نگران کنه...
کلینت ساکت موند و استیو قدرشناسانه به باکی زل زد
قبل از اینکه کس دیگه ای سکوت بینشون رو بشکونه تونی با تابلوی بزرگی که به اندازه قدش بود به پذیرایی برگشت و به کلینت اشاره کرد که بهش کمک کنه و اون از جاش برخواست
نات کنجکاو به طرف جمعشون اومد و روی یکی از صندلی های خالی نشست و گفت
_جریان چیه تونی؟
با حرف نات همه به طرف تونی برگشتند
تونی شونه بالا انداخت و دست هاشو بهم زد تا گردوخاک فرضیشون رو پاک کنه
+هیچی....میخواستم اینو بزنم به دیوار... یادگار سالگرد ازدواج اولمونه....
ابروهای استیو از تعجب بالا رفت و به آرومی زمزمه کرد
-چرا....
تونی نگاهی بهش انداخت و با صدای بلند گفت گفت
+چون سالگرد ازدواجمونم نزدیکه هانی...
باکی با نفس حبس شده به تابلو خیره شد
نقاشی از نیمرخ تونی...
ناتاشا با گیجی به طرف جمعشون برگشت بعد از نگاه معناداری که به استیو انداخت گفت
_اما اون که دوماه دیگه اس!!
تونی خندید و بالا سر استیو ایستاد و شونه اش رو فشرد و روبه نات گفت
+خب نزدیکه دیگه!!....
و بعد نگاهی به تک تکشون انداخت
+چیه؟ چرا اینقدر تعجب کردید؟ یعنی من حق ندارم از کار هنرمندانه همسرم تجلیل کنم....؟
و به باکی خیره شد تا تاثیر حرفش رو ببینه
اما متاسفانه نمیتونست احساسی رو از صورتش بخونه
از این ویژگی باکی متنفر بود!!
سم دست به سینه شد و گفت
_بستگی داره این تجلیل چطوری باشه!؟
تونی با بازیگوشی جواب داد
-با آویزون کردن این تابلو شروع میشه... بعدش هم شاید یه جشن بزرگ و....
بروس درحالی که مورگان رو از بغلش پایین میاورد گفت
_تو همونی نبودی که میگفتی از جشن های بزرگ بدت میاد و میخوای همه چیز ساده و خودمونی باشه....؟
استیو سرش رو به عقب برد تا به تونی که بالا سرش بود نگاه کنه، گفت
-فکرنمیکنم لازم به انجام این کارا باشه...
تونی سرش رو پایین برد و لبخندی بهش زد و توی چشماش گفت
+چرا لازمه عزیزم!!!
و استیو به چشم هاش خیره موند و تونی لبخندش عمیق ترشد. قبل از اینکه سربلند کنه باکی یکدفعه به حرف اومد
_کجه!!!!
تونی و استیو باهم به طرفش برگشتند. باکی وقتی نگاه های خیره اشون رو دید به تابلو اشاره کرد و وقتی همه سرهاشون به طرف تابلو چرخید از جاش پاشد
حالا متوجه شده بود تونی چه چیزی رو میخواد بهش ثابت کنه! درواقع جواب سوالی که از اول این مهمونی داشت رو گرفته بود!!
اون میخواست نورا رو تو بغل باکی پرت کنه و دست استیو رو بگیره و یه خط میون خودشون و اونا بکشه...
یه خط قرمز، یا یه دیوار به بلندای آسمون
که دیگه نتونن ازش بگذرن....
اما باکی نمیگذاشت این اتفاق بیوفته...
اون حالا فقط به دیدن لبخند های گهگاهی استیو هم راضی شده بود
اجازه نمیداد کسی همین قدر بودن با استیو روهم ازش بگیره...
رو به کلینت گفت
_یکم ببر راست...
کلینت با کلافگی کمی چرخوند. باکی لحظه ای متفکر شد و بعد گفت
_نه نه ببر چپ... زیاد آوردی
کلینت نفسش رو با صدا بیرون داد و برگشت تا نگاهی به باقی کسانی که بهش خیره شدن بکنه و نظرشون رو بدونه. همه بی هیچ حرفی به کلینت زل زده بودند
اینقدر این توجه باکی به تابلوی سالگرد ازدواج تونی براشون غیرمنتظره و عجیب بود که کسی نمیتونست لب از هم باز کنه و چیزی بگه
باکی با قاطعیت گفت
_چپ کلینت...ببر چپ!!
کلینت به ناچار دوباره تکونش داد. وخواست قبل از اینکه باکی دوباره حرفی بزنه از چارپایه پایین بیاد که باکی دوباره گفت
_حالا یکم راست
استیو دقیق نمیتونست باکی داره کلینت رو اذیت میکنه یا تونی رو...
اما قطعا میدونست این کار باکی نیتی پشتش داره...
کلینت کلافه کمی به راست کشید و با حرص به طرف باکی برگشت
باکی دست به سینه شد و سری به طرفین تکون داد
_نچ....نه!! ...انگار قرار نیست درست بشه....
و به طرف تونی برگشت
_گفتی یادگار سالگردتون بوده؟
یه ابروی تونی کم کم بالا رفت و تازه متوجه منظور تمام این رفتارهای عجیب باکی شد
لبخند کجی مهمون لب هاش شد و به طرف باکی چرخید
با خودش فکر کرد: پس فهمیدی ماجرا از چه قراره و داری تلافی میکنی؟... خوبه! پس بچرخ تا بچرخیم!!!
با بیخیالی گفت
+ولش کن کلینت....اصلا مهم نیست صاف بودن یا نبودنش... مهم اینکه هنر استیو....
و لبخند باکی عمیق شد
_اوه البته... اون واقعا هنرمنده... یه بار چهره یه پیرمرد دورگرد رو اینقدر خوب کشید که تصور میکردی واقعا جلوی روته.....
و بعد روبه بقیه گفت
_مطمئنم اگه جنگی نمیشد شما بجای کپتن آمریکا یه نقاش مشهور دهه ۴۰ داشتید....
تونی با حرص بهش زل زد. باکی الان تابلوی نقاشی اونو با نقاشی یه پیرمرد دورگرد مقایسه کرده بود؟؟
استیو برای خاتمه دادن به بحثشون قبل از اینکه تونی جوابی درخور باکی پیدا کنه گفت
-اما خب نشد!!.... دنیا واسه هیچکس صبرنمیکنه!!
باکی به طرفش برگشت و توی چشم هاش خیره موند و لبخند تلخی زد
_اره....صبرنمیکنه!
استیو این منظور رو نداشت.اما لحن باکی لحظه ای لرزه به اندامش انداخت
تازه متوجه شده بود چقدر معشوق هاش شبیه به همن...
باکی هم مثل تونی توی کل کل کم نمیاورد...
حالا بیشتراز قبل از ادامه این مهمونی میترسید!
تونی درجواب استیو گفت
+اره صبرنمیکنه!! ولی وقتی به یه زمانی تعلق نداری مثل یه معجزه به جلو میفرستت تا به اون چیزی که لیاقتش رو داری برسی!!!
باکی پوزخندی زد و به طرف تونی برگشت
_اوه گاد.... تاحالا از این منظر بهش نگاه نکرده بودم! پس واقعا چیزی شبیه به معجزه بود که جفتمون به این زمان پرت بشیم...
تونی با حرص زبون روی دندون هاش کشید
استیو با بهت به جفتشون خیره مونده بود!
اصلا دیگه نمیدونست چه حرفی باید بزنه تا این شرایط تنش زای بینشون رو از بین ببره. خوشبختانه ناتاشا به موقع به کمکش اومد
_استیو بنظرم بهتره بریم برای چیدن میز ناهار...
استیو با سرعت از جاش برخواست
-فکرخیلی خوبیه!!
نات به طرف تونی رفت و دستش رو روی بازوش گذاشت
_تونی...من یه مشکلی دارم که فقط تو میتونی حلش کنی...
نات گفت و به ایوان اشاره کرد
تونی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت
+اوکی....
و با ناتاشا همراه شد. باهم از پذیرایی خارج شدند و به ایوان رفتند. تونی در رو بست و به طرف نات که دست به سینه بهش خیره شده بود چرخید
نات پیش دستی کرد و با جدیت گفت
-حرف بزن!
تونی با تعجب گفت
+فکرمیکنم تو قرار بود حرف بزنی!
چشمی براش چرخوند
-بگو اون چیزی رو که داره اذیتت میکنه چیه!!
خندید
+چیزی منو اذیتم نمیکنه نات.... همه چیز خوبه!!
-واقعا تو دروغ گفتن افتضاحی تونی...من میفهممت!! همه همینیم!! گاهی وقتا چیزایی تو سرمون میگذره که به زبون آوردنشون یا مارو تبدیل به یه آدم عوضی میکنه...یا ضعیف!....یا هردوش
تونی نگاهش رو دزدید
مسلما این هردوش بود...
ناتاشا یک قدم بهش نزدیک شد با لحن آروم تری گفت
-میخوام باهات یه قراری بزارم...
چشم های تونی به طرف نات برگشتند
-میخوام رازی رو بهت بگم که باعث میشه عوضی ترین ادم زیر این سقف بشم و ولی درازاش توهم باید بگی چی اذیتت میکنه!!!
ناتاشا میدونست...دقیقا میدونست که اون چیه
بعداز کل کلی که با باکی داشت، تقریبا همه متوجه اش شده بودند!
اما نات نیاز داشت که بشنوه
میخواست تونی حتما اون رو به زبون بیاره
ناتاشا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت
-من دیگه نمیتونم به زندگی با کلینت ادامه بدم
تونی ترسیده گفت
+چیییی؟؟؟
با ملایمت جواب داد
-فکرمیکنم ما به آخرش رسیدیم تونی!
گفت و رو برگردوند و به نرده های سنگی ایوان تکیه داد
+چرا؟..این تصمیم یهویی چه معنی داره؟؟
-یهویی نیست!... ما نمیتونیم بچه دار بشیم! من نمیتونم....
+خیلی راه ها هست برای...
ناتاشا میون حرفش پرید
-نمیتونم و نمیخوام!!
سرش رو پایین انداخت
-اما اون میخواد....خیلی هم میخواد...من اول ازدواجمون گفتم که راجع بهش فکر میکنم... وقتی از همون موقع هم مطمئن بودم جوابم نهِ...وحالا اون ازم جواب میخواد ومن نمیتونم بیشتراز این به خودم و اون دروغ بگم!! ما دیگه نمیتونیم به این شکل ادامه بدیم تونی... و این تقصیر منه!!... و باید باهاش کنار بیام...
تونی هم کنارش به نرده تکیه داد و به نقطه ای نامعلوم زل زد و گفت
+من نمیتونم استیو و باکی رو حتی درحد دوست درکنارهم ببینم... نمیتونم حتی تصورکنم اونا دوست باشن و یه موقعی یه جایی همدیگه رو ببینن... با تمام اعتماد و عشقی که به استیو دارم....با اینکه میدونم دست از پا خطا نمیکنه...ولی نمیتونم.... من... من فقط نمیتونم ناتاشا!! و برام دیگه مهم نیست اگه این منو تبدیل به یه ادم خودخواه میکنه... یا عوضی... بارنز باید گورشو از زندگی استیو گم کنه!!
نات به طرفش برگشت
-راجع بهش به استیو گفتی؟
خندید
+راجع به اینکه چه ادم عوضیم؟....تو گفتی به کلینت؟
نات هم خندید و سرش رو پایین انداخت
بعداز چند ثانیه سکوت به طرف تونی برگشت
-من خوب نیستم تو نصیحت.... اما بنظرم یه موقعی به زبون آوردنش بهتراز ذره ذره نابود کردن تمام خاطرات خوب توی ذهناتونه....
برای همدردی دستی به شونه تونی گذاشت و بعد به خونه برگشت
تونی برای لحظاتی همونجا موند
هنوز تصمیم به این کار نگرفته بود...
اون نمیخواست استیو رو از دست بده
با تمام مشکلاتشون هنوز هم میخواستش
خودش رو و عشقش رو...
بیش از اندازه میخواست
و این خواستن میترسوندش...
این حس مالکیتی که نسبت به استیو داشت!
که اون فقط باید برای من باشه...
میدونست استیو به خواست خودش حاضر نیست باکی رو ول کنه...
و باکی هم به خودی خود رفتنی نبود...
و اگه اون افکار وحشتناکی که توی ذهنش میگذشت رو به زبون میاورد، استیو برای همیشه تنهاش میگذاشت
پس هدفش از مهمونی امروز همین بود!
که به استیو و باکی بفهمونه بهتره از هم فاصله بگیرن...
نمیدونست تا اخر مهمونی به خواسته اش میرسه یانه
اون فقط نمیخواست یه بازنده لعنتی باشه...
پس بار دیگه تمام احساسات بدش رو قورت داد و دستی به صورتش کشید و با لبخندی گشاده که از صبح روی لب هاش بود به خونه برگشت
هارلی از حموم برگشته بود و کنار باکی و نورا و سم مشغول صحبت بود.
به پیش بروس و نات و استیو برگشت که مشغول آماده کردن میز ناهار بودند و کلینت که به هر غذایی که روی میز بود دستبرد میزد...
بروس ازش جای چیزی رو پرسید و با سوال بروس وارد آشپزخونه شد
ناتاشا کنار استیو ایستاده بود درحال جمع کردن قاشق و چنگال ها بود که کلینت با بازیگوشی خودش رو بهشون رسوند و روبه نات گفت
_نات وقتشه براشون آستین بالا بزنی
گفت و به حرف خودش خندید
_کیا؟؟
به نورا و باکی اشاره کرد
_نورا و باکی...اونا خیلی بهم میان!!!
استیو و بروس ناگهان باهم سربلند کردند وگفتند: نه
تونی به طرف استیو برگشت و استیو سریع برای اصلاح نهِ ناگهانیش گفت
-اصلا فکرخوبی نیست اینکار....اون شرایط خاصی داره، هرکسی که باهاش وارد رابطه میشه ممکنه زندگیش تو خطر بیوفته... ماهنوز نمیدونیم چی باعث میشه اون تبدیل به وینترسولجر بشه...
وبروس هم با موافقت حرف استیو گفت
_این رابطه درستی نیست!!نورا اصلا با بیمارهاش قرار نمیزاره....
نات خندید و گفت
_مثل اینکه برای یه نفر دیگه باید آستین بالا بزنم...
و با نگاه معناداری به بروس چشم دوخت
بروس مشکوک نگاهش کرد
_کی؟
و وقتی متوجه نگاه های خیره همه شد خندید و خجل سر به زیر انداخت
_نه اینطوری نیست!!! تمومش کنید...
نات به خجالتش خندید. تونی شونه بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت
+ولی با این حال بنظر منم باکی و نورا باید وارد رابطه بشن... اونا واقعا خیلی بهم میان...
بروس با ناراحتی به طرفش برگشت
تونی بدون اینکه توجهی به بروس بکنه هارلی رو صدا زد و گفت
+ برو برادرت رو صدا کن که بیاد ناهار
هارلی با بی حوصلگی گفت
_اون خودش گشنه اش بشه میاد دد...
استیو با عصبانیت صداش زد
-هارلی!!!
و هارلی با دیدن اخم های جفتشون از جاش پاشد و درحالی که غرغر میکرد از پله ها بالا رفت
باکی به همراه نورا و سم به طرف میز اومدند
بروس ظرف غذایی که به دست داشت رو روی میز گذاشت و روبه باکی گفت
_خیلی دوست دارم بدونم باکی.... گی بودن توی اون دوران چطور بود.... ارتش و تمام اینا... چون به شخصه داستان های خوبی ازشون نخوندم....
تونی با عصبانیت نگاهی به بروس انداخت!!
اون میخواست چیزی رو به نورا ثابت کنه؟؟
چرا همه درتلاش بودند که نقشه های تونی رو نقش بر آب کنند؟
باکی لبخند غمگینی زد
-ارتش هیچوقت با این مسئله موافق نبود...اما آدم های خوبی اطرافمون بودند که اینو مثل یک راز پیش خودشون محفوظ نگه داشتند...
همه متوجه گفتگوی دونفره اشون بودند اما خودشون رو بی تفاوت نشون میدادند...
مخصوصا استیو که نمیخواست به هیچ وجه وارد این بحث بشه...
نورا نگاهش به چهره توی هم رفته استیو و برافروخته تونی رفت!
و به این فکر کرد که اگه این مهمونی یه شوی تلویزیونی بود قطعا هوادارن زیادی میگرفت....
کلینت کنار بروس نشست و گفت
_این هنوز برای من غیرقابل باوره!!!... حتما خیلی سخت بوده براتون...نه؟
باکی مجبور به جواب دادن بود اما حتی نیم نگاهی هم به استیو نمیکرد. بهتر بود اگه فکرمیکرد اون اونجا حضور نداره و متوجه حرفاشون نمیشه....
برای تموم کردن بحث گفت
-سخت بود...اما ارزشش رو داشت
و بروس باز ادامه داد اما این بار روی صحبتش با کلینت بود
_این قضیه هنوز هم با وجود اینکه ازدواجشون قانونی شده سخته...چون برای یه کسایی غیرقابل قبوله... همون کسایی که نمیتونن عشق رو تو نگاه دونفر ببینن و با حرف ها و یا کارهاشون آزارشون میدن!
و نورا درجواب بروس گفت
_این مسئله واقعا ربطی به قانونی بودن یا نبودن ازدواج نداره باید فرهنگ سازی بشه...
و کلینت دوباره وارد بحث شد
_چطور میگی ربطی به قانونی بودن یا نبودن ازدواجشون نداره... مسلما اگه قانونی بود اینا اون زمان باهم ازدواج میکردید و لازم نبود بودنشون درکنارهم رو از همه مخفی کنند
باکی لبخندی به یاد اون دوران زد و قبل از اینکه استیو خودش رو به اونها برسونه و بتونه بحثشون رو عوض کنه گفت
-ولی ما باهم ازدواج کرده بودیم!!!
استیو وسط راه از حرکت ایستاد.
درواقع همشون برای لحظه ای از حرکت ایستادند
قلب تونی به شماره افتاد و با ناباوری به طرف استیو برگشت و به آرومی گفت
+چی؟
اما کسی نشنید...
بروس اما بلندتراز تونی گفت
_چی؟؟
باکی نگاهی به تک تکشون انداخت. حتی به چهره پراز استرس استیو
باکی نمیدونست حرف از رازمگویی زده...
چیزی که استیو هیچوقت به زبون نیاورده بود!
-ما باهم ازدواج کردیم.... درست قبل از آخرین عملیاتمون!... مسلما بدون حضور کشیش...اما...عهدهامون رو ردوبدل کردیم و...
نگاهی به چشم های نگران استیو انداخت و با تردید ادامه داد
-و ما پلاک هامون رو به عنوان حلقه ازدواج گردن هم انداختیم...
فک تونی با شنیدنش منقبض شد...
رگ های شقیقه اش متورم شد و صورتش روبه سرخی رفت
پلاک هاشون...
همون پلاکی که استیو تا قبل از ازدواجشون به گردنش می انداخت...
چیزی که فرای یک یادگاری ساده از باکی بود!!
همونی که حالا هنوزم توی جعبه ای محفوظ شده ازش نگهداری میکنه...
استیو با استرس به طرف تونی برگشت که با دهان باز به باکی زل زده بود
سم با خنده گفت
_اوه واقعا دوست دارم بدونم کی اول زانو زده!!
باکی با نگرانی خندید و بعد سر به زیر انداخت
استیو با عصبانیت رو به سم گفت
-فکرنمیکنم دیگه حالا نه مهم باشه نه ربطی داشته باشه...
نات لب تر کرد و سرتکون داد
_اره مشخصا.... هرچی بوده برای ۷۰ سال پیش بوده...
درست نمیدونست ادامه جمله اش از "تموم شده" هم استفاده کنه یانه...
باکی همچنان که سر به زیر انداخته بود, پوزخندی برای حرف نات زد و نورا با نگرانی به دست های مشت کرده زیرمیزش خیره شد
استیو به طرف تونی که هنوز به باکی زل زده بود برگشت با جدیت گفت
-غذابخوریم؟
تونی از خلسه بیرون اومد و نگاهش رو به روش دوخت و گفت
+بخوریم!
استیو اینقدر صبر کرد تا تونی به طرفش چرخید و به زور لبخندی بهش زد
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...