استیو بعداز برگشتن از خونه باکی به طرز باورنکردنی آروم شده بود.
به باکی اعتماد داشت.
میدونست که میتونه خیلی خوب هارلی رو سر عقل بیاره...
و باوجود نورا درکنارش، با اینکه ازش خوشش نمیومد اما میدونست برای هارلی بهترین اتفاق بوده...
با ورودش به خونه متوجه نبود تونی شد.
بهش گفته بود که هیچ کاری نکنه تا اون برگرده!!!
به نظر غیر ممکن میومد کنترل کردن تونی!
اون هیچوقت قرار نبود حرف گوش کنه...
کتش رو درآورد و روی مبل انداخت.
نمیدونست پیتر هنوز خونه هست یانه، ترجیح داد اول به آشپزخونه بره و برای خودش قهوه دم کنه و بعد جویای حضور پسرش بشه...
سرش از بیخوابی شب قبل دردگرفته و بدنش به شدت به کافئین نیاز داشت
با علم به اینکه وقتی تونی برگرده مطمئنا به قهوه نیاز پیدا میکنه به اندازه دونفرشون دم کرد و درحالی که منتظر ایستاده بود تا دم بکشه به کابینت تکیه داد و دست به سینه شد.
به یاد آوردن خاطرات قدیم با باکی براش شیرین بود...
چه روزهای خوبی رو باهم پشت سر گذاشتند
قبل از اینکه باکی به دوست داشتنش اعتراف کنه...
همون زمانی که فقط دوست بودند!
شاید دوباره میتونستند به همون روزها برگردند
همون دوست های خوب برای هم باقی بمونند
مگه این همون چیزی نبود که خود باکی هم ازش خواسته بود...
همون زمانی که توی شک و تردید بود، باکی بهش گفته بود که اگه نخواد باهاش باشه هیچ خللی تو دوستیشون ایجاد نمیشه!
ولی حالا چی؟ اگه این کار ناراحتی بیشتری رو براش به وجود بیاره...
اصلا..... خودش میتونست با این دوستی کنار بیاد؟
با باز شدن در ورودی از افکارش بیرون اومد و اول گاز رو خاموش کرد و دو لیوان از کابینت برداشت و به مقدار لازم توی هر دو لیوان قهوه ریخت و روی کانتر گذاشت.
تونی وارد آشپزخونه شد و با تردید به استیو چشم دوخت.
نمیدونست چطور میخواد سر صحبت رو باز کنه...
اصلا نمیدونست چی میخواد بهش بگه!!
تا به خونه برسه با افکارش درگیر بود که چه کاری بکنه بهتره...
میخواست به خونه باکی بره اما پشیمون شده بود
بهتر بود اجازه میداد استیو به این موضوع رسیدگی کنه
و بهتر بود بجای رفتن به اونجا، به استیو بگه که باکی چطور با مخفی کاری هارلی رو پیش خودش نگه داشته....
-کجا بودی تونی؟ فکر میکردم خونه باشی؟
استیو سعی کرد ناراحتیش رو پشت بیتفاوتیش مخفی کنه...
همیشه همین بود!
با اینکه از این رفتار تونی رنجیده میشد اما سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه و جو بینشون رو متشنج نکنه...
حس میکرد تونی بهش اعتماد نداره...
اما این فقط یک حسی گوشه ذهنش بود!
"مسلما که این طور نبود اون بهش اعتماد داشت"
(کامنت).
این جمله ای بود که هردفعه با ورود فکرهای مریض به ذهنش به خودش میگفت...
روبه روی استیو نشست و سرش رو تکون داد
+اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم!!.... تو جاستین نامی رو میشناسی؟
اخم های استیو درهم رفت و با شک گفت
-نه....
تونی با افتخار گفت
+دوست هارلیه...
قبل از اینکه استیو لب باز کنه که یه چیزیی ازش شنیده تونی که انگار که یه کشف جدیدی کرده، با صدایی بالارفته گفت
+درواقع اینجا هم بوده یک شب پیش!!
ابروهای استیو از تعجب بالا رفت
+اره.... و منم برای همین رفتم!... پسره رو پیدا کردم و باید بگم که... اون اصلا پسر خوبی نیست!!.. هارلی درحال حاضر داره تصمیمات بدی میگیره استیو....
استیو دلخور از جاش پاشد. دلخور از حدسی که میزد. تونی نمیتونست تنها کسی که هارلی به عنوان دوستش معرفی مرده رو تهدید کرده باشه!!!
-نگو که رفتی باهاش حرف زدی و تهدیدش هم کردی که نزدیک هارلی نشه!!
تونی با ناباوری به استیو خیره شد
+اون تحت تعقیبه استیو!!... میدونی چندتا پرونده داره تو پاسگاه!!!
استیو از جاش پاشد. اون تونی رو خیلی خوب میشناخت!! اونقدر خوب که بدونه دقیقا چطور و چگونه اون پسر رو تهدید کرده...
قبلا هم این روی تونی رو دیده بود!
از همون بچگی پسراش با همه کسایی که بنظرش براشون مناسب نبودند و یا اذیتشون میکردند برخورد میکرد!
خودش شخصا وارد عمل میشد و از پسرش دفاع میکرد
شاید چون میخواست برخلاف هاوارد رفتار کنه...
باشه درکنارشون..
اما فقط استیو میدونست که این رفتار اشتباه چه پیامدهایی داره...
مطمئن بود که جاستین پسر خوبی برای دوستی با هارلی نیست! به قضاوت تونی اعتماد داشت
اما روشش غلط بود...
اونم حالا توی این وضعیت...
از جاش پاشد وهمزمان که لیوان خالی قهوه اش رو توی سینک میگذاشت گفت
-اوه خدای من.... تو تهدیدش کردی تونی!!!
صدای تونی بالا رفت
+اصلا متوجه شدی من چی گفتم؟
استیو با آرامش برگشت و گفت
-من حرفت رو قبول دارم... خب؟! ولی این راهش نیست! ما باید با خود هارلی راجع به دوست هاش حرف بزنیم که خودش اون هارو کنار بزاره.... نه که بریم دوستش رو تهدید کنیم تا از زندگیش بیرون بره!!! این کار درستی نیست...
تونی شونه بالا انداخت و درحالی که با خودش میگفت "روش خوبی بود یا بد من جوابی که میخواستم رو گرفتم" گفت
+بهرحال مهم اینکه حالا میدونم کجاست و اگه بهت بگم باورت نمیشه...
استیو با يادآوری اینکه هنوز به تونی نگفته که هارلی خونه باکیه سرش رو به طرفین تکون داد و با اطمینان گفت...
-اوه تونی فراموش کردم واقعا....من میدونم اون کجاست جاش امنه... پیش باکیه
تونی یک قدم جلو اومد. چشم هاشو ریز کرد و درحالی که در آستانه عصبانیتش بود گفت
+تو میدونستی؟؟!!
استیو هنوز متوجه عصبانیت نهفته تونی نشده بود و با بیخیالی جواب داد
-اره برای همینم رفتم...
تونی این بار داد زد
+میدونستی و به من نگفتی؟
استیو لحظه ای مکث کرد. متعجب از عصبانیت ناگهانی تونی جواب داد
-منم تازه فهمیدم تونی!.... همون لحظه که مطمئن شدم اومدم خونه از نگرانی در بیارمت
تونی انگشت اشاره اش رو به طرف استیو گرفت و گفت
+تو باید به من میگفتی که داری میری خونه باکی!!!
لب های استیو باز و بسته شد. با تردید جواب داد
-من مطمئن نبودم تونی!!! وقتی گفتی خونه امن یاد شالگردنی که روز قبل خونه باکی دیده بودم افتادم و حدس زدم بجز نورا کس دیگه ای هم به دیدنش رفته باشه
تونی با شنیدن "روز قبل" تک خنده ای کرد و نگاهش رو دزدید. بیشتراز اون چیزی که تصورش رو میکرد عصبانی شده بود...
+تو حتی نمیفهمی مشکل کجاست
درد توی صداش کاملا قابل تشخصی بود!!
خودش هم میدونست داره بیمنطق برخورد میکنه...
اون ها باهم دراین باره حرف زده بودند!
از اول هم قرار براین بود که استیو گاهی به باکی سر بزنه...
اما با این حال.... براش سخت بود که همه این چیز هارو باهم بفهمه!..
هارلیی که پیش باکیِ و استیوی که حالا از پیش اون میاد...
استیو همچنان سعی در آروم کردن تونی داشت. با ملایمت گفت
-خب مشکل کجاست؟
تونی با خودش گفت
"بگو مشکل کجاست تونی...
بگو با رفتنش به اونجا مشکل داری...
بگو که نمیتونی اونها رو درکنارهم تجسم کنی...
بگو که هنوز هم ترس از دست دادنش رو داری..."
توی چشم های پرتلاطم استیو چشم دوخت و تمام افکار توی ذهنش رو کنار زد و گفت
+چطور میتونی بگی جاش امنه! ؟ما داریم درباره وینترسولجر حرف میزنیم!!
استیو جبههگیرانه جواب داد
-اون خیلی وقته دیگه وینترسولجر نشده... تقریبا 7ماه میشه...
تونی با قاطعیت گفت
+ولی تو نمیتونی مطمئن بگی!!
و استیو با جدیت جواب داد
-من باکی رو میشناسم!!
استیو نمیخواست دیگه حرفی از صلاحیت نداشتن باکی بشنوه...
تونی اون رو نمیشناخت.... حالا هم باهاش برخوردی نداشت
باکی اگه ذره ای از خودش اطمینان نداشت هیچوقت هارلی رو به خونه اش راه نمیداد...
استیو به خیال اینکه بحثشون خاتمه یافته از آشپزخونه خارج شد و به پذیرایی رفت و کتش رو از روی مبل برداشت تا به اتاق بره و لباسش رو عوض کنه
تونی به دنبالش به راه افتاد وگفت
+نورا گفت که اون خاطرهات باکی و وینترسولجر رو باهم داره... این نظر روانشناسشه نه نظر من!! ممکنه هر لحظه کنترلش رو از دست بده و... استیو.... من فقط نمیتونم بفهمم که تو چطور میتونی بچه ات رو دست اون آدم بسپری!!
استیو با عصبانیت کتش رو روی مبل انداخت و به طرف تونی برگشت
-من سر جونم بهش اطمینان دارم!!!
پلک های تونی پرید. با یادآوری جسم بیجون و کبودی های صورت استیو تو مبارزه اش با وینترسولجر افتاد و اشک گوشه چشمش جمع شد
سرش رو تکون داد و روش رو برگردوند
به آرومی زمزمه کرد
+تو نمیفهمی....
استیو نفس رو با صدا بیرون داد و غرید
-چی رو نمیفهمم!؟
نگاهش به چشم های استیو برگشت و درحالی که بغضش رو پس میزد گفت
+باید به من میگفتی رفتی خونه باکی!!!
اخم های استیو درهم رفت
مثل همیشه وقتی که متوجه چیزی نمیشد!
-چی؟ نه.... مشکل این نیست تونی!! الان ناراحتیت از اینکه من رفتم اونجا؟ یا هارلی رفته اونجا؟؟
تونی عصبی خندید و گفت
+تو واقعا نمیفهمی
طعنه و کنایه های تونی بیشتر استیو رو آتیشی میکرد
-خب یه جوری بگو که بفهمم.... ما باهم درباره باکی حرف زدیم!! تونی من بهت قول دادم که باهات صادق باشم... بهت قول دادم که حتی لمسش هم نمیکنم.... من باهات عهد بستم که بهت وفادار بمونم!! من زیرحرفم نمیزنم.... من همچنین آدمی نیستم تونی!! ما باهم حرف زده بودیم... تو قبول کرده بودی که من بهش سر بزنم و مواظبش باشم! اون.... اون دوست منه... من فقط نگران وضعیتشم
میدونست!! همه رو خیلی خوب میدونست...
و به استیو اعتماد داشت!
اما این حس فریبخوردگیش رو نمیتونست پس بزنه...
انگار که به دوراز چشمش با باکی بوده!
شنیدن واژه "دوست" از زبون استیو پوزخندی زد و گفت
+من همه اینارو میدونم!!! ولی نمیفهمم تو چطور متوجه این موضوع نمیشی که هارلی رفته خونه دوست پسرت!
استیو یه قدم به طرفش برداشت
-چی؟؟؟؟
تونی از عصبانیت ناگهانی استیو ترسیده بود اما همچنان محکم ایستاده بود و ابرو بالا می انداخت
استیو در یک قدمی تونی ایستاد و با حرص گفت
-برای بار هزارم تونی!!!! باکی. دوست پسر. من. نیست..... و. منِ لعنتی. شوهرِ فاکی. تو. هستم....
این رفتار استیو بیشتراز قبل عصبانیش کرد
وطبق معمول عصبانیتش رو زیر ماسک بیخیالیش مخفی کرد و پوزخند زد
دست به سینه شد و گفت
+ولی این فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمیکنه!!
استیو یک قدم عقب رفت و به تایید فکری که توی ذهنش ریشه دونده بود سرتکون داد
-پس بگو به من اعتماد نداری!!
مکثی کرد و ادامه داد
-حداقل اونقدر اعتماد نداری که وقتی بهت میگم صبرکن تا من برگردم... به حرفم اهمیت ندی و بری و یه گند دیگه بزنی!!!
تونی با دهانی باز به خودش اشاره کرد وگفت
+"من"یه گند دیگه بزنم؟؟؟!!!!.... کی بدون اینکه من بفهمم رفته خونه دوست پسرش!!!
استیو از لفظ دوست پسر دوباره بهم ریخته بود و با حرص گفت
-تو واقعا الان داری اینو یه مشکل مطرح میکنی وقتی خودت هر دفعه میری خونه پپر به من خبر نمیدی؟ درواقع.... دوست دارم بدونم الان مورگان کجاست؟؟
ذهن تونی لحظه ای از حرکت ایستاد!
اوه پپر...
درسته اونا باهم رابطه داشتند! اما فقط یکی دو بار...
همون زمانی که تونی تازه از افغانستان برگشته بود و توی گفتگوی خبری اعلام کرد که با استیو توی رابطه است....
همون زمانی که همه چیز بینشون بهم ریخت...
و رابطه اشون بهم خورد...
اما پپر و باکی باهم فرق میکردند!
اون عاشق پپر نبود و فقط از ترس تنهایی بهش پناه آورده بود و باکی.... سال های سال عشق استیو بود
و در واقع..... هنوز هم بر روی قلبش و منطقش سلطه داشت...
+استیو
استیو هیستریک خندید و گفت
-خونه پپر مگه نه؟ چه فرقی میکنه بین هارلی که خونه باکیه و مورگان که خونه پپره؟؟!!!
تونی تقریبا پاش رو به زمین کوبید و داد زد
+خیلی فرق میکنه!!!
استیو عقب رفت و دست هاشو از هم باز کرد
-من واقعا نمیتونم درکت کنم تونی!... این دعوا مسخره اس
مسخره اس؟
چیزی که برای اون مهم بود... مسخره... بود؟
تلخ شد. نگاهی به سر تا پای استیو انداخت و گفت
+موافقم مسخره اس وقتی تو نمیتونی بفهمی کجای کار رو اشتباه کردی آقای "کپتن امریکاااا" .... "مرد همیشه درست کار" !!!!
وبه طرف کارگاهش حرکت کرد
استیو داد زد
-باز شروعش نکن تونی!!!! من هیچوقت نگفتم که بی اشتباهم!!!
منصرف از رفتن به کارگاه برگشت و گفت
+معلومه که نباید بگی... حتی گفتنش هم اشتباهه و تو هیچوقت اشتباه نمیکنی... مگه نه!!!
-تونی!!!!!
+چیه؟.... من باز اشتباه کردم نه؟... اوه من واقعا احمقم چرا من همش اشتباه میکنم؟!!... چطوره کپتن تو از این به بعد بهم دستور بدی که چیکار بکنم و چیکار نکنم ها؟
استیو شقیقه هاش رو ماساژ داد و سرش رو به زیر انداخت
دیگه تحمل این دعوا رو نداشت
-فقط حرف نزن.... دیگه حرف نزن...
ننمیخواست این بحث به جای بدتری کشیده بشه...
+اوه حتما حتما!!!.... اصلا میدونی چیه؟... بیا یه قراری باهم بزاریم من دیگه حرف نمیزنم اگه توهم دیگه جلو چشمم نیای چطوره؟؟...
وبعد در مقابل ناباوری استیو نگاهی به سرتا پاش انداخت و گفت
+اصلا نمیخوام دیگه نگاهت کنم....
و با دو از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاقشون رسوند و در رو محکم به هم کوبید وقفل کرد.
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...