part 60

143 19 8
                                    

اون اینجا چیکار میکرد؟؟!
دهانش از تعجب باز موند و با چشم های گرد شده بهش زل زد.
باکی اما با بی تفاوتی بهش زل زده بود
تونی نگاهش رو ازش گرفت و گفت
-استیو اینجا نیست...
باکی با جدیت جواب داد
+برای اون نیومدم!!
چشمش رو چرخوند
-هارلی هم نیست...
باکی یه قدم جلو گذاشت
+اومدم باخودت حرف بزنم...
ناخوداگاه عقب رفت
ترسیده بود؟ شاید...
اما سعی کرد مخفیش کنه، کنار کشید و با بیخیالی گفت
-پس خوش اومدی...
و شونه بالا انداخت. باکی با احتیاط قدم به داخل خونه گذاشت و چشم به اطرافش گردوند و به وسط سالن که رسید سرجاش ایستاد.
تونی هنوزم دم در ایستاده و به باکی زل زده بود. باکی نگاهی بهش انداخت و گفت
+میخوام باهات حرف بزنم...
تونی با بی‌میلی در رو بست و دو قدم به طرفش رفت. اما همچنان با فاصله ازش ایستاده بود
مشکوک گفت
-بگو...
+میشه بشینیم؟
و به مبلمان اشاره کرد
تونی با تردید سرتکون داد و جلو رفت و نشست و باکی روبه روش لبه مبل نشست و دست هاشو بهم گره کرد
تونی مشغول بررسی حال اوضاعش بود
نگرانیش رو حس میکرد، اما باقی احساسش ازش مخفی موند
باکی لب تر کرد و کمی آغشته با عصبانیت گفت
+چه غلطی داری با زندگیتون میکنی؟
تونی ابروهاش بالا رفت و تک خنده ای زد
-من؟
باکی دوباره پرسید
+مشکل چیه؟
با حرص بهش چشم دوخت.
حرفای زیادی توی سرش میچرخید که فقط و فقط مخاطبشون باکی بودند...
اما بین گفتن و نگفتنش توی تردید بود...
شاید باید میگفت
الان بهترین فرصت بود! بالاخره خودش میخواست که حرف برنن....
-مشکل من؟ مشکل من تویی...
و سرش رو پایین انداخت
-نمیتونم ببینمتون کنارهم!
باکی با درموندگی گفت
+ما تا الان کاری نکردیم که.... تونی... ما فقط باهم...
میون حرفش پرید
-اره اره... دوستید!!! ولی من نمیتونم....حتی به عنوان دوست...مخصوصا به عنوان دوست!!.... اصلا نمیتونم تصورکنم این دوستیتون رو درکنارهم...
و با اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود گفت
-نمیتونم درست فکرکنم.... نمیتونم بخوابم... نمیتونم غذا بخورم.... نمیتونم نفس بکشم.... من فقط..... نمیتونم!!
لحظه ای سکوت بینشون شکل گرفت.تونی نگاهش رو ازش گرفت و به زمین دوخت. ولی با لحن آروم تری گفت
-بهت حسودیم میشه!
باکی پوزخندی واضح زد و سرش رو تکون داد و گفت
+به من؟؟
و قبل از اینکه تونی جوابی بده با حرص جواب داد
+به یه مرده متحرکی که همه چیزشو از دست داده حسودی میکنی؟؟....به کسی که ۷۰ساله شکنجه می‌شده؟....و هنوزم داره میشه....به کسی که عشقش رو از دست داده و نمیدونه میتونه بازم با این قلب داغوون به کسی عشق بورزه یا نه؟؟.... من نمیفهمم تو...تو استیو رو داری.... این خونه... زندگی... بچه ها... چرا به منی که چیزی ندارم حسودی میکنی؟
دیگه مهم نبود چقدر ضعیف بنظر میرسه...
اون چیزی رو که نباید میگفت گفته بود! پس دیگه باقیش مهم نبود!
چون اره حسودی میکرد
به باکیی که توی ذهن استیو بود حسودی میکرد! به کسی که هرچقدر تلاش کنه بازم نمیتونه جاشو بگیره...
-فیزیکی شاید....اما حضورش رو نه...اون خیلی وقته که اینجا نیست.... خیلی وقته اون استیو سابق نیست! استیو من نیست...و وقتی پیش توعه.... من دیگه نمیشناسمش!
باکی توی چشم هاش خیره موند
نا امنی مسئله کمی نیست...
حتی اگر از طرف رقیب عشقیش باشه، نمیتونه نسبت بهش بی توجه باشه...
تونی شونه بالا انداخت
-اون نمیخواد تصمیم بگیره... نمیتونه تورو کنار بزاره... حتی اگه به قیمت از دست دادن زندگیش باشه...
سرش رو برای انکار تکون داد. نمیخواست استیو اینجوری شناخته بشه...
+این درست نیست... اون زندگیشو دوست داره...بچه هاش....اون هنوز ... تو رو دوست داره
و قلبش با گفتن این حرف تیر کشید
تونی لبخند محزونی زد
-نه اونقدر دوستم داره که منو انتخاب کنه...نه اونقدرم ازم بریده که ولم کنه ...منو بین زمین و اسمون نگه داشته...و خودش رو هم...
با احتیاط پرسید
+و تو....تو دوستش داری؟
تونی بدون فکر جواب داد
-اره...
نگاهشون توی چشم های هم خیره موند
تونی میتونست برق اشکی رو پس چشم های باکی ببینه
+حاضری شونه بشی برای گریه هاش؟... وقتی قوی نیست و نیاز به کسی داره که بجاش قوی باشه؟... حاضری اونقدر بهش عشق بدی که یادش بره یه زمانی چی شد و چی گذشت بهش؟
لحظه ای مکث کرد و بعد سرتکون داد
-اره
شاید نه از نظر تونی اما از نظر باکی این قول مهمی بود...
نیاز داشت مطمئن بشه...
مثل مادری که داره بچه اش رو به دست کسی به امانت می سپره...
باکی برای خودش سری تکون داد و از جاش پاشد
+پس م اباید به جاش تصمیم بگیریم
و نگاهش به طرف تونی برگشت
+من میرم...
تونی با ناباوری از جاش پاشد
-چی؟
با آرامش دوباره تکرار کرد
+من، میرم...
تونی با درد گفت
-اما اون به دنبالت میاد.....
+کاری میکنم که نیاد.... باید باهاش حرف بزنم!
تونی با فهمیدن کاری که میخواد بکنه تلخ خندید
-اون.... میفهمه وقتی دروغ میگی...
+پس باید بهتر بگم!....یه جوری که نفهمه!!!
بغضش رو فرو خورد گفت
+فقط باید بهم قول بدی!!
تونی مظلومانه جواب داد
-چه قولی؟
لب گزید و تلاشش رو کرد تا اشک هاش سرازیر نشه...
نه حق نداشت گریه کنه... آب دهانش رو به سختی قورت داد و گفت
+که بعداز اینکه من قلبش رو شکوندم، تیمارش کنی....همونجوری که قبلا این کارو کردی...
تونی فقط سرتکون داد
هیچ واژه ای نبود که بتونه حالش رو توصیف کنه...
انتظار شنیدن این حرفا رو از باکی نداشت...
تمام قدردانی که ازش داشت رو توی صداش ریخت و گفت
-ممنونم...
سرش رو تکون داد و با جدیت گفت
+من این کارو بخاطر تو نمیکنم!!!... نه حتی استیو.... این فقط بخاطر هارلیه... چون بهش قول دادم باعث نشدم زندگی پدرهاش ازهم بپاشه...
و با خودش فکرکرد شایدهم برای هاوارد... تا کمی وجدانم راحت بشه از کاری که کردم!!... کاری که وینترسولجر کرد!!
توی چشم های تونی زل زد و ادامه داد
+من میرم.... اما این به این معنی نیست که دستام رو بالا آوردم و تسلیمت شدم!!.... قرار نیست هیچ پرچم سفیدی بین منو تو به اهتزاز در بیاد چون من عاشقش بودم و خواهم بود..... دارم میرم فقط چون نمیخوام زندگیتون رو براتون سخت کنم!... اگه این تنها راهه که شما به خود سابقتون برگردید من این کارو میکنم....
تونی ساکت بود تا زمانی که باکی از در بیرون رفت و بعد نفس حبس شده اش رو رها کرد و روی مبل سر خورد
بعداز صحبت با تونی خودش رو به پایگاه رسونده بود تا قبل از اینکه استیو به پیش تونی بره باهاش حرف بزنه...
و دلش رو بشکونه....
با خودش عهد کرده بود که حق نداره گریه کنه!!
حق نداره حتی با چشم های اشک آلودش به استیو زل بزنه...
تونی راست میگفت
اون زود متوجه میشد!!
چون خیلی خوب همدیگه رو بلد بودند... پس قانع کردنش سخت ترین کار بود!!
قراری رو با قلبش گذاشته بود، که اگه ساکت بمونه و اجازه بده اون حرف هاشو بزنه، بعدش میتونه ساعت ها گریه کنه....
حتی روزها...
دیگه چه فرقی میکرد!
چند ساعت یا چند سال!!
وقتی گذر روزها اون رو از هرچیزی که عاشقش بود دورتر میکرد!
استیو درحال جمع کردن وسایلش برای رفتن به پیش تونی بود. بعداز پیامش بود که از جاش پاشده بود و کمی به خودش رسیده بود
آبی به دست و صورتش زده بود و موهای آشفته اش رو با دست مرتب کرده بود...
توی ذهنش تمام حرف هایی که میخواست به تونی بزنه رو مرور کرده بود
درسته که فرصت دوباره میخواست....اما دیگه التماس نمیکرد!!
نمیخواست زندگیش ازهم بپاشه.... اما به هرقیمتی هم حاضر به برگردوندنش نبود....
نه حداقل با قربانی کردن خودش!
اگه تونی کوتاه نمیومد اونم دیگه پا پیش نمیگذاشت
حداقل اینجوری خودشون و بچه ها کمتر اذیت میشدند...
سری برای خودش تکون داد و قصد رفتن کرد که متوجه حضور باکی توی پایگاه شد
دو دستش رو روی میز گذاشت و چشم هاشو بست و نفس گرفت...
البته که از بودنش ناراحت نبود
اما میترسید در اخر کاری رو بکنه که نباید!!
بودن اون حالا توی این شرایط آشفته فکریش فقط همه چیز رو سخت تر میکرد....
شب قبل با حضورش هم دردکشیده بود و هم درمان شده بود....
بارها به خودش نهیب زده بود
اون الان باید به فکر تونی و برگردوندن زندگیش باشه
نه به این فکر کنه که اگه نشه چی میشه....
نه نباید فکر میکرد...
و نمیخواست فکرکنه
اون هنوز زندگیش رو دوست داشت
و نمیخواست از دستش بده
پس باید میجنگید
هرطور که شده....
پس حضور باکی حالا، کمی خودکنترلیش رو سخت تر میکرد
نمیخواست ذهنش مشغول چیز دیگه ای به غیر از زندگی از هم پاشیده شده اش متمرکز باشه...
قطعا وقتی خیالش از زندگیش راحت میشد میتونست یه گفتگویی با باکی داشته باشه...
زمانی که ذهنش به دو نیمه تقسیم نشن و با افکار ضدونقیضشون اعصابش رو به چالش نکشند...
باکی دو تقه به در زد و با شنیدن بیا توی استیو پا به داخل اتاقش گذاشت
استیو لبخندی نصفه مهمون لب هاش کرد و صاف ایستاد...
باکی درو بست و همونجا جلوی در ایستاد
-استیو!!
نگاهش روی صورت استیو زوم شد
بالاخره این شاید بار آخری بود که اینقدر راحت نگاهش میکرد
میخواست یه دل سیر بهش خیره بشه
به اندازه تمام این سال ها دوری...
و هر جز از صورتش رو به حافظه اش بسپره
موهای طلاییش با چندتا خال سفید کنار شقیقه اش...
چشم های آبی زلالش که حالا کمی خسته و خون افتاده بودند....
همونایی که باکی عاشقشون بود
با وجود خستگیشون!
لب هایی که با وجود شرایط سختش هنوز هم میتونستند بهش لبخند بزنن و اون ته ریش های دراومده اش...
صورت اصلاح نکرده اش، با اون موهای پریشونی که معلوم بود با دست ونه شونه، مرتبشون کرده
با وجود تمامشون هنوز زیبا بودند
و خاص برای اون...
استیو به طرفش اومد و با تردید طوری که ناراحت نشه گفت
+هی باک.... من....الان با تونی قرار دارم.... میشه بعدا صحبت کنیم؟
دندون های بهم قفل شده اش رو ازهم باز کرد و با جدیت گفت
-زیاد وقتت رو نمیگیرم...
صدای خش دارش ترس رو به دل استیو انداخت و با احتیاط پرسید
+چی شده؟
سرش رو کمی تکون داد و توی چشم های استیو خیره شد و با سردی گفت
-پلاکم رو می خوام...
سردی حرفش اول از همه دل خودش رو شکوند...
استیو بهت زده گفت
+چی؟؟؟
نگاهش رو ازش دزدید
شاید تلاشش بی نتیجه میموند و استیو از نگاهش همه چیزو میفهمید...
زمزمه وار گفت
-پلاکم...
سری رو چندباری تکون داد و با گیجی پرسید
+منظورت چیه
«سخت ترش نکن استیو... من نمیخوام سردتر از این بشم»
با چاشنی عصبانیت گفت
-مال منه دیگه مگه نه؟... درست نیست وقتی دارم میرم دست تو بمونه..
استیو یک قدم عقب رفت
درست شنیده بود؟؟
باکی حرف از رفتن زده بود؟؟
با ناباوری زمزمه کرد
+داری میری...
و ذهنش با ناچاری به دنبال دلیلی که بتونه رفتن باکی رو بهش نسبت بده، دوقدم به طرفش برداشت وگفت
+اوه نه باکی...هیچکدوم از این مسائل پیش اومده ربطی به تو ندارن... من و تونی...
میون حرفش پرید.صداشو بالا برد و گفت
-برام مهم نیست بین تو و تونی چه اتفاقی میوفته استیو... فقط اون پلاک کوفتیم رو میخوام!!
لحظه ای سکوت بینشون شکل گرفت
دلش لرزید و پسرکوچولوی توی ذهنش با ترس از عصبانیت باکی به گوشه ترین قسمتش خزید
چند بار پلک زد
بلکه خواب باشه...
اخه این اتفاق ممکن نبود تو واقعیت بیوفته!
با لکنت پرسید
+من کاری کردم که ناراحتت کرده؟
دست به کمر شد و سرش رو تکون داد
لب پایینش رو گزید تا اشک هاش از چشم های خسته اش جاری نشن...
«نه احمق تو ناراحتم نکردی...ولی من دارم این کارو میکنم!!»
پوزخندی زد و سرش رو به طرف استیو برگردوند
-تو واقعا خیلی احمقی اگه که فکرمیکنی... این چیزی که بین ما هست میتونه مثل سابق بشه... دوست یا هرچیز دیگه... استیو...
اخمی روی پیشونی استیو نشست
حرف باکی رو بار دیگه با خودش زمزمه کرد
+این.... چیزی که بین ماهست....
انگار خودش با دست خودش، قلبش رو به پای چوبه دار میفرستاد تا مرگش رو نظاره گر باشه...
-من دیگه اون آدم سابق نیستم... توهم نمیتونی منو به زور شبیه بهش بکنی... اینقدر برای به دست آوردن چیزی که خیلی وقته از بین رفته تلاش نکن!
نه نبود...
چون اون ادم سابق هیچوقت جرات شکوندن قلب استیو رو نداشت...
چطور میتونست...
استیو درمونده شد
+نه... من نمیخواستم تورو... باکی... من اصلا نمیفهمم تو چی داری میگی!!؟
استیو اما همچنان ذهنش به دنبال آوردن دلیلی بود تا باهاش حال خراب باکی رو توجیه کنه...
«احمق... واقعا ازم میخوای این کارو بکنم؟... استیو من میتونم از سنگم سخت تر بشم... خواهش میکنم تا همین حدش رو ازم قبول کن... نزار بیشتراز این با شکستن تو بشکنم!! »
لب تر کرد و سری به تاسف برای خودش تکون داد و بعد گفت
-دیشب بعداز اینکه باهات حرف زدم به این نتیجه رسیدم... که برم...
چشم های استیو میون نگاهش دو دو زد
-تو لازم نیست از خودگذشتگی بکنی تا خودت رو به کسی ثابت کنی... همونطوری که من لازم نیست وانمود کنم کسی هستم که خیلی وقته مرده...
لب هاشو از هم باز کرد و بست
نقس کشیدن براش سخت شده بود
+این حرفو نزن...
نزن چون من تحملش رو ندارم اینو ازت بشنوم...
نمیدونست چرا جمله اش رو ادامه نداده
شاید چون میترسید باکی درست بودن حرفش رو بهش ثابت کنه...
باکی نگاهی به چشم های خیس از اشکش انداخت و گفت
-این عین حقیقه... من اون ادم نیستم!!... میخوام باشم ولی نیستم... به نفعته اگه ازم فاصله بگیری...
سرش رو سریع تکون داد. نمیتونست قبول کنه...
نمیخواست قبول کنه...
انکار واقعیت گاهی وقتا بهتراز رسیدن به سرآبی به اسم حقیقته...
+باکی...
کاسه صبر باکی لبریز شده بود...کم کم به التماس افتاده بود
-اون ادم ۷۰ سال پیش از اون قطار لعنتی پرت شد پایین و مرد، قبول کن که مرده....
به آرومی قدم به طرفش برداشت
+باکی...
ناگهان با لهجه ای روسی داد زد
-من اون نیستم!... لعنت بهت
استیو ناخوداگاه با ترس عقب رفت
نه نبود...
همین حالا بهش ثابت شده بود!!
قبل از اینکه بتونه فکرش رو جمع کنه و حرفی بزنه باکی کمی آروم تر زمزمه کرد
-همه چیز تموم شده استیو اینو بفهم!!... بفهم و سعی کن یه تصمیم درست واسه زندگی خودت بگیری. مثل قبل انگار که... من مردم!
نگاهشون تو چشم های هم قفل شد
«میدونی الان چی رو فهمیدم؟؟... ما عشقمون واقعی بود!!.... نیمه گمشده یا هرچیز دیگه ای که اسمش و میزارن... اما زمان بندیمون همیشه اشتباه بود... برای همین بهم نرسیدیم!!...»
سرش رو پایین انداخت
-«ما» خیلی وقته تموم شدیم استیو....الان فقط یه من مونده و یه تو... دیگه مایی وجود نداره...
«اما مهم نیست.... من فقط عاشق تموم لحظه های درکنارهم بودنمونم!... و وقتی که رفتم، میخوام بدونی که از همیشه قوی ترم... چون عشق امون رو به همراه دارم... اره دارم ازت میگیرمش و باخودم میبرم... تو بهش نیازی نداری.... ولی من دارم... خیلی بد!! اره شاید درآخر منم خودخواهم... اما داشتن این عشق یک طرفه بهم حس قدرت میده... چون دیگه نیازی ندارم که از تو عشقی بگیرم... این فقط برای منه... مخصوص خودمه.... چون دیگه کسی نیست بیاد و اینم ازم بگیره!»
با عصبانیت التماس کرد
-اون پلاک کوفتی رو بده بهم
استیو بعداز چند لحظه نگاه کردن توی چشم هاش وقتی دید نمیتونه چیزی رو از اون چشم ها بخونه تسلیم شد و به طرف میزش رفت
دورش زد و کشوش رو باز کرد
بعداز شروع دعواهاشون با تونی، هر اون چیزی که از باکی داشت رو به دفترکارش منتقل کرده بود که تونی یه موقع برای زجر دادن خودش سروقتشون نره...
چون میدونست این کارو میکنه...
در جعبه رو باز کرد و پلاک باکی رو به دست گرفت و بار دیگه بهش زل زد...
شاید حق با باکی بود...
اون حق داشت خودخواه باشه...
حق داشت به خودش و احساسش فکرکنه
شاید درنهایت اون همیشه و تا ابد تکیه گاهش نبود!
اما براش خیلی سخت بود...
کسی که همیشه ازش حمایت میکرد پا پس بکشه...
با قدم های بی رمقش خودش رو به باکی رسوند
پلاک رو از دستش آویزون کرد...
اره تونی راست میگفت این فقط یه یادگاری لعنتی نبود
مثل باقی خاطراتش از باکی....
اون خاص بود... یکی از ناب ترین لحظه های زندگیش بود
همون روزی که روی زانو های لرزانش نشست و با اشتیاق عهد هاش رو گفت
که دوستت خواهم داشت
از امروز تا اخرین روز عمرم...
توی این دنیا
و دنیای بعد....
منو به عنوان شریک خوشی و غمت می پذیری؟؟
اشکی از چشم هاش چکید...
شاید اونجوری که باید شریک غمش نبود!
نتونسته بود نجاتش بده...
و حالا هم ناتوان تراز قبل...
با خودش فکرکرد: باکی...چرا من همیشه باید رفتنت رو نظاره کنم؟؟
باکی پلاک رو توی دست آهنیش گرفت و مچاله کرد
قلبش از حرکت ایستاد...
نگاهش روی پلاک مچاله شده باکی ثابت موند
توی چشم هاش خیره شد و گفت
-هیچوقت... هیچقوت دیگه استیو!! وقتت رو برای پیدا کردن من هدر نده.... تو کارهای مهمتری هم داری که بهشون برسی
به جای اینکه خاطراتت رو نبش قبرکنی... چون این همون کاریه که من میخوام بکنم....برم دنبال آینده ام و گذشته ام رو فراموش کنم!!
استیو با بهت به چشم هاش خیره موند
لب های از هم باز شده اش یارای ادای کلمات رو نداشتند...
اشک توی چشم های باکی جمع شد
دیگه بیشتراز این نمیتونست اونجا بمونه...
توی ذهنش زمزمه وار گفت
«خداحافظ عشق من»
و مثل کوران برف از اتاق بیرون رفت و سرما تمام وجود استیو رو دربرگرفت....

Marvelous Drama Season 1Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt