part 24

118 29 17
                                    

نفس هاش به شماره افتاد. حتی قلبش هم برای لحظه ای از حرکت ایستاد!! نباید اونجا می‌ایستاد!
نورا گفته بود باکی نمیخواد ببینتش... که اون حالا شرایط دیدنش رو نداره!
اما...
اون اسمش رو صدا کرده بود؟
باکی اسمش رو صدا کرد؟
نتونست جلوی خودش رو بگیره و به طرفش برنگرده!
اون صدا، وقتی اسمش رو صدا میکرد همچنان براش موردعلاقه‌ترین بود‌. اشک به چشم‌هاش دوید
اولین چیزی که دید چشم های تیله‌ایش بودند که تو تاریکی اتاق برق میزدند. با لکنت گفت
-.. من.. منو یادته؟
نگاهش رو از استیو گرفت و سرش رو پایین انداخت
+راجع بهت تو موزه خوندم...
پلک هاش پرید. تو موزه؟
یه قدم به طرفش برداشت
-خوندی...؟... یعنی.... یعنی هیچی از من یادت نمیاد؟
عجز توی صداش موج میزد...
بگو یادته!
بگو...
+ما باهم دوست بودیم؟
نزدیکتراز قبل شد. حس میکرد باکی خودش ازش میخواد که بیاد. اون خودش میخواد که بدونه، از زبون استیو!!
این چیزی بود که به خودش می‌گفت تا حرکت‌های بعدیش رو توجیه کنه... درحالی که تمام تلاشش رو کرد که بغضی که راه گلوشو بسته رو قورت بده
-فقط... فقط همین؟
چین روی پیشونیش رو میتونست تشخیص بده. میدونست که کلافه شده! سرد جواب داد
+تو.... بهترین دوستم بودی؟
تلخ خندید
-ما.... عاشق هم بودیم!!... نزدیکترین کس وکار هم...
لب باز کرد تا ادامه بده، اما دیگه حرفی برای زدن نداشت!
لب پایینش میلرزید. لب هاشو روهم بست و جمع کرد. با احتیاط دستش رو جلو برد تا روی شونه اش بزاره، اما باکی سریعا خودش رو عقب کشید
بغضش شکست و اشک گونه هاش رو خیس کرد.
با درد گفت
-یادته که دوست داشتی لمس بشی
نگاه باکی توی چشم هاش قفل شد
-.... که... من... لمست کنم
-.... که دست بکشم توی موهات
نفس عمیقی کشید و دوباره چشم هاش به اشک نشست
نمیتونست از یادآوری اون خاطرات دست بکشه! تمام بدنش قفل شده و نگاهش به نگاهش باکی خیره مونده بود
-یادته دوست داشتی ببوسمت
ومیون گریه خندید
-نه فقط روی لبات...
باکی دوباره سرش رو پایین انداخت
+برو بیرون
هیستریک خندید. این بار بلندتراز قبل. بی توجه به حرف باکی ادامه داد
-یادته من چقدر این صداتو دوست داشتم؟ وقتی تازه از خواب پامیشدی و دورگه میشد.... وقتی.... وقتی باهاش اسمم رو صدا میزدی؟
باکی با خشم بیشتری زمزمه کرد
+برو... بیرون
سری به طرفین تکون داد. نه اگه تا اینجای کار اومده، باید بقیه حرفش روهم ادامه بده... الان دیگه نمیتونه دست بکشه!
-من نمیتونم اینجوری ببینمت... انگار دارن قلبم رو جلوی چشمام از سینه ام بیرون میکشن و مچاله‌اش میکنن... من...
باکی داد زد
+برو بیرون!!!
ناخودآگاه از ترس چند قدم به عقب برداشت، و به طرف در رفت. این شخص هنوز هم باکی خود‌‌ش نبود...
عقب عقب رفت، اما میون راه ایستاد.
مشت هاش گره کرده‌اش از فشار عصبانیت میلرزیدند
به طرفش برگشت و با عصبانیتی همراه با ناراحتی گفت
-نه! میدونی چیه؟!... این انصاف نیست که من همه چیز رو دونه دونه یادم باشه و تو نخوای به یاد بیاری!!...
انگشت اشاره اش رو تهدید آمیز به طرفش گرفت
-این عادلانه نیست بعداز این همه سال پاتو بزاری تو زندگیم و منو به یاد تمام اون خاطرات بندازی ولی حتی نخوای بیاد بیاری که من کی بودم!!
اشک هاشو با حرص پاک کرد و زیرلب زمزمه کرد
-این عادلانه نیست... این....عادلانه... نیست
باکی بی هیچ حرفی بهش زل زده بود.
سریعا از کارش پشیمون شد!
نباید سرش داد میکشید.
این بار آرومتر از قبل گفت
-من.... نمیخواستم بیام اینجا و سرت داد بزنم...
خندید.... و دستی به پیشونیش کشید. خودش هم نمی‌فهمید داره چیکار میکنه. این خشم چیه و یک دفعه از کجا سرباز کرده...
حس میکرد توی میدون مینی ایستاده که نه راه پیش داره و نه راه پس!
با دلخوری گفت
-ولی اگه یادت باشه این کاریه که من همیشه میکردم....هروقت از هرچی که عصبی میشدم میومد پیشت و داد میزدم و تو همینجوری.... درست مثل الان فقط میشینی و گوش میکردی!!
سرش رو پایین انداخت و باخودش زمزمه کرد
-این انصاف نیست که تو هیچ چیزو یادت نیاد!!!
وبا صدای بلندتر نالید
-تو حق نداری منو تو این موقعیت بزاری چون تو به من "قول" دادی...
و بغضش دوباره با ادای کلمه قول شکست
-قول دادی..... عهد بستیم!! که تو هر شرایطی کنارهم باشیم... تا آخرش!! من به قولام وفا میکنم!... بهت گفتم نترس از فراموشی که من هستم تا به یادت بیارم که تو کی بودی و.... من.... من.....من کی بودم!
اشک هاشو پاک کرد
-تو نمیتونی جلوی منو بگیری... نمیتونی... مجبوری گوش کنی!! به تک تکشون!! مجبوری به یاد بیاری!!
و با رضایت از تصمیم ناگهانیش سرتکون داد
-چون این عادلانه نیست که من این همه درد حس کنم و تو حتی منو یادت نیاد...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد و مثل طوفان درمقابل چشم های پرسشگر تونی از ساختمون به مقصدی نامشخص خارج شد
.
نمیدونست چندساعت گذشته که بی مقصد خیابون ها رو قدم میزنه...
فقط میدونست به قدری حالش بد هست که نتونه با این حال به خونه بره
باید ذهنش رو آروم میکرد
خاطرات باکی هرلحظه بیشتراز قبل به مغزش هجوم میاوردند و قلبش رو پراز احساسات ضدونقیض میکردند!
حالِ روز های بعداز سقوط باکی رو داشت
وقتی که گریه‌امونش رو بریده بود و هیچ چیز نمیتونست حالش رو خوب کنه
هیچکس حالش رو نمیفهمید
هیچکس!!
حتی کسی که عشق زندگیش رو جلوی چشم هاش از دست داده بود هم نمیتونست درکش کنه!
باکی فقط عشقش نبود!
اونا باهم بزرگ شده بودند
واسه مدت ها خنده ها و گریه هاشون باهم بود!
لحظات تلخ و شیرینشون رو باهم تجربه کرده بودند
باکی.....
تمام زندگیش بود!
تمام چیزی که از خودش میشناخت
و با از دست دادنش، خودش روهم از دست داد
و اون آدم روز به روز ازش دورتر شد
آدمی که یک زمانی بود...
حتی تونی هم نتونست اون رو برگردونه
همیشه احساس خلأ میکرد
تونی راست میگفت!
اون قسمتی از قلبش که متعلق به باکی بود، هیچوقت پر نشد!
اون هیچوقت دیگه خودش نشد!
اما حالا حس میکرد اون خود دیگه‌اش دوباره برگشته!
و سایه‌اش همه جا دنبالش میکنه...
حالا که دیگه نمیخوادش!
بخاطر تونی...
حالا داره از خودش هم فرار میکنه....
جنگ تمام عیاری توی دلش به پاشده بود.
جنگی که هردوطرفش براش باخت بود...
یه روز با عجز و التماس آرزو کرده بود که باکی زنده باشه....
چون نمیتونست بدون اون ثانیه ای زندگی کنه!
اما دنیا چرخید و زمونه چرخوند!
و اون آرزو به حقیقت بدل شده بود
حالا که همه چیز عوض شده بود!
میخندید و گریه میکرد!
به وضعیت اسفناکش
اشک هاش گاهی به یاد حال دردناک باکی گونه هاش رو خیس میکردند و گاهی بخاطر خودش و این دوراهی که درش قرار داشت...
از نیمه‌های شب گذشته بود که به خونه رسید.
دستی به صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد.
چراغ های خونه خاموش بودند.
حدس نمیزد که تونی بیدار منتظرش باشه!!
به آرومی وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.
اما به جای رفتن به اتاق، مستقیم راهی انبار شد.
دررو باز کرد و چراغش رو زد.
نگاهی به قفسه ها چرخوند و با دیدن چیزی که دنبالش بود روی پنجه با ایستاد و جعبه ای رو از بالاترین طبقه‌ درآرود.
غبار روش رو پاک کرد و درش رو برداشت.
برگه ها و عکس های قدیمی رو کنار زد و فایل های مربوط به خودش رو بیرون آورد...
ته جعبه، باکس چوبیه کوچکی قرار داشت.
با دیدنش قلبش فشرده شد.
باکس رو گرفت و درش رو باز کرد.
با دیدن اون یادگاری های کوچیک لبخند تلخی زد
تمام چیزی که از باکی براش مونده بود
یک پلاک، با اسم باکی...
یه شیشه کوچک استوانه‌ای شکسته...
و یه قطب‌نما با عکس باکی که داره بهش میخنده داخلش...
هرسه رو توی مشتش گرفت به قلبش چسبوند.
چشم هاشو بست و قطره اشکی از چشمش سرازیر شدند و به پایین ریختند.
تونی که با شنیدن صدای در از جاش پریده بود، با دیدن استیو که به طرف انبار میره به دنبالش رفته بود و بعد توی تاریکی ایستاده و با نگاه های خیره حرکات استیو رو زیرنظر گرفته بود.
میخواست بره که با دیدن قطرات اشک استیو که گونه هاش رو خیس کردند، بی حرکت ایستاد!
ضربان قلبش بالارفت.
اما حتی قدرت قدم از قدم برداشتن هم نداشت.
همونجا مسخ شده ایستاد و به گریه های عشقش زل زد
.
دم دمای صبح بود که یادگاری های باکی رو توی جیبش گذاشت و شبح‌وارانه از انبار بیرون زد و به طرف مقر اونجرز حرکت کرد.
خواب به چشم‌هاش نیومده بود.
نه اینکه برا‌ش مهم باشه...
زود از خونه بیرون زد چون نمیخواست با تونی چشم تو چشم بشه...
وقت برای توضیح حالش نداشت!
حالا باید خودش رو به باکی میرسوند
تا به یادش بیاره...
تا به خود واقعیش برشگردونه...
بعدا همه چیز رو برای تونی تعریف میکرد.
جلوی در اتاق باکی بود که ایستاد و نفس گرفت. درواقع نورا جلوش رو گرفته‌بود.
لحنش دلخور بود. اما همچنان ادبش رو حفظ میکرد
_کپتن خواهش میکنم.... تو قرار بود باهاش صحبت نکنی! میدونی دیروز بعداز رفتنت چه به روزش اومد؟ مجبور شدیم بهش آرام‌بخش بزنیم تا بخوابه...
-من نمیتونم نبینمش.... نمیتونم تحمل کنم که اون هیچ چیز از خود‌ش رو به یاد نداره، من رو به درک!!
_به من اعتماد کن. این کار نتیجه میده!
سر تکون داد و دست چپش رو به کمرش زد و با دست راست به دیوار تکیه کرد. درواقع تصمیمش رو گرفته بود و حرف های نورا حالا فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمیکرد
توی چشم های نورا خیره موند و بعد دستش رو روی دستگیره در گذاشت و رو به نورا گفت
-نه!! من بهتر میدونم که اون الان به چی نیاز داره.... و تو هم از من دستور میگیری!!
و در رو باز کرد و نورا رو با دهانی باز تنها گذاشت.
باکی روی تخت نشسته بود و دفترچه ای رو توی دست هاش گرفته بود.
با اومدن استیو، بدون اینکه سرش رو بلند کنه، سرد بهش زل زد.
استیو مضطرب لبخند نصفه نیمه ای زد و دستش رو توی جیبش برد و پلاکِ باکی رو توی دستش فشرد.
آب دهانش رو قورت داد و با تردید گفت
-نیومدم اذیتت کنم. فقط میخوام حرف بزنیم. پس اگه نمیخوای فقط کافیه به زبون بیاری!.. من چیزی رو بهت تحمیل نمیکنم...
وباکی بی هیچ حرفی به چشم هاش خیره موند.
خودش هم نمیدونست چی میخواد!
استیو که با سکوت باکی جرئت گرفته بود، با قدم‌های مطمئن خودش رو بهش رسوند
اما دوقدم مونده بهش ایستاد.
لب هاشو ترکرد و زنجیری که دور انگشت هاش پیچیده بود رو از جیبش درآورد و روبه روی باکی گرفت
-اینو.... اینو یادته؟
شیشه استوانه کوچکی که توی هوا آویزون شد توجه باکی روبه خودش جلب کرد...
بغضش رو فروخورد وسرش رو پایین انداخت
+نه!
استیو به ناچار روی دو زانوش نشست و توی چشم هاش خیره شد. مردمک هاش دو دو میزدند تا حقیقت رو از اون چشم های یخ زنه بیرون بکشند.
با حرص گفت
-نه.... باورنمیکنم! تو خوب یادته.... مگه میشه یادت بره...
و برای اولین بار لبخندی محو توی صورت باکی دید..
.
(پادگاه نظامی انگلیس، لندن، سال 1944)
استیو بعداز یه روز طولانی و جلسات پیاپی درباره ضربات سخت نازی ها به شرق کشور و درگیری های محلی بین غیرنظامی ها، بالاخره به اتاقشون برگشته بود.
اتاق نظامی که با باکی شریک شده بود، کوچک بود اما حس خونه رو براشون تداعی میکرد.
با دو تخت یکنفره‌ی آهنی که به هم چسبونده بودند تا بهتر بتونند کنار هم بخوابند.
بوتش رو از پاش درآورد. نگاهش رو به باکی بود که بی توجه بهش سرگرم خوندن مجله‌ای که صبح باهم از بازارهای محلی لندن خریدند، بود.
-هی...
باکی سربلند کرد و با لبخند گفت
+هی..... خوبی؟
همزمان که به طرفش میرفت گفت
-خیلی خسته ام...
و روی تخت ولو شد و سرش رو روی پاهای دراز کشیده باکی گذاشت.
باکی لبخندی به پهنای صورت زد و با روی باز پذیرای خستگیش شد. سرشو خم کرد تا به چشم های دریایی استیو که حالا هاله قرمزی توش نشون از خستگیش میداد، زل زد و با سرانگشت هاش مشغول نوازش اون موهای به رنگ طلاش شد.
نرم پرسید
+قرار نیست ماموریتی بهمون بدن؟
نفس رو صدادار بیرون داد و سرتکون داد
-معلوم نیست چرا دست روی دست گذاشتند. اتفاقا امروز بهشون گفتم.... اگه اتفاقی بیوفته مسئولش خودشونن!...
باکی در سکوت حرفش رو تایید کرد و به دیوار تکیه داد تا راحت تر بتونه صورت استیو رو ببینه.
بعداز گذشت چند دقیقه سکوت که انگار جفتشون درتلاش برای ازبین بردن افکار منفی توی سرشون بودند، باکی با یادآوری چیزی چشم هاش برق زد و گفت
+اوه.... میدونی امروز چی فهمیدم!؟
به مجله ای که تا چند دقیقه پیش دستش بود اشاره کرد و گفت
+یه مطلبی درباره گرگ‌ها نوشته بود. نوشته وقتی زخمی هستند با بوی شریکشون، اون هارو میشناسند...
استیو با اینکه این داستان ها اهمیتی براش نداشت،
بخاطر علاقه عجیب باکی به گرگ ها خودش رو مشتاق نشون داد!
-اوه!
باکی با هیجان بیشتر ادامه داد
+اره.... و حس اون بوِ که دردشون رو تسکین میده!
-واقعا جالبه
باکی لحظه ای به چشم های استیو خیره موند و لب گزید. شیشه عطرکوچکی رو از جیبش درآورد و از زنجیرش گرفت و روبه روی استیو آویزون کرد.
استیو با تعجب بهش زل زد. باکی باهمون لحن ادامه داد
+بعداز اینکه تو رفتی گرفتمش!
-برای چی؟
+... یه ذره از عطرت رو بریز توش میخوام برای خودم نگهش دارم
استیو با ابروهای بالا داده تک خنده ای کرد و گفت
-باک ما گرگ نیستیم!
اخم های باکی درهم رفت
+اوه کامان.... این واقعا رومانتیکه...
جلو رفت و سرش رو مابین گردن استیو مخفی کرد
روی پوستش لب زد
+به علاوه من واقعا با حس بوی تو حالم بهتر میشه...
استیو گوش هاش داغ شد...
لب های لرزونش رو ازهم بازکرد و دوباره بست.
اوه اره این واقعا رمانتیک بود...
-اگه.... اگه تو برای خودت رو بدی... منم میدم!!
باکی بهش خیره شد و چشم هاش خندید. بوسه ای روی لب هاش نشوند و گفت
+همه چیز من برای توِ بیب...
.
ضربان قلبش تند شد.
سینه اش با شدت بالا و پایین میشدند و نفس کشیدنش به شماره افتاد.
سرش رو به طرفین تکون داد.
سرما تا مغز استخونش پیش رفته بود.
پاهاش رو به بغل گرفت و توی خودش مچاله شد.
استیو با دیدن حالش ترسیده اسمش روبارها صدا کرد
اما اون نمی‌شنید
برف جلوی چشماش کوران کرده بودند و جلوی دیدشو میگرفتند. درلحظه دست قطع شده اش تیر کشید.
هیسه ای از درد کشید و ناخودآگاه دستش رو روی بازوی آهنیش گذاشت
-باکی.... باکی....شت!... باکی چی شده؟
استیو بالای سرش به التماس افتاد
+دستم... دستم.... درد میکنه!!!
مگه میشه عضوی که از بدنت خارج شده هم درد بگیره؟
باکی با خود‌ش فکر کرد!
واشکی از چشم هاش پایین ریخت و به نقطه ای نامعلوم زل زد.
استیو ترسیده از جاش پاشد تا نورا رو صداکنه...
و به خودش لعنت فرستاد که چرا به حرفش گوش نکرده...
تصاویر محوی از جلوی چشم های باکی می‌گذشتند.
چشم بست و بازکرد
تمام بدنش یخ زده بود.
دست چپش رو دیگه نمی‌تونست حس کنه!
با ناله اسم استیو رو صدا زد
ولی کسی اونجا نبود!
هیچکس صداشو نمیشنید!
به ریل قطاری که مایل ها با فاصله از بالای سرش قرار داشت خیره شد.
اون افتاده بود!
افتاده....بود...
بدنش از شدت سرما بی حس شد.
تکونی به خودش داد تا از جاش بلند بشه و اما بدن دردش مانع از حرکات بعدی شد
با نفس نفس، درحالی که زیرلب اسم استیو رو صدا میکرد دست برد به زیر کتش و پلاک و شیشه عطرش رو توی مشتش گرفت
چشم هاشو بست.
این همون مرگی بود که میخواست...
درست مثل وایکینگ ها که لحظه مرگ شمشیرشون رو به دست میگیرن..
باکی با در دست داشتن اون ها آماده مرگش شد!
دستش رفت روی قلبش که حالا منظم‌تر میزد....
خاطره دردناکی رو به یادآوردبود
حتی اون لحظات آخر هم با فکر به استیو آروم ‌شده بود.
استیوی که حالا با بی رحمی از خودش رونده بود، چون از خودش متنفر بود!!
چون نمیخواست استیو اون رو اینجوری ببینه!!
اما....
دیگه نمیتونست این دوری رو تحمل کنه
از استیو
از خودش!
پس صداش کرد
+استیو....
اینقدر آروم که فکرنمیکرد بشنوه...
اما شنیده بود!
به پهنای صورت اشک میریخت. اما دیگه درد نداشت...
مشتش رو باز کرد به شیشه توی دستش لبخند زد...
"حس بوی شریکش دردش رو تسکین داده بود!!"
استیو دستش روی دستگیره در خشکید.
برگشت و نگاهی بهش انداخت
باکی ادامه داد
+من.....
+من.... من یادمه!!

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now