درو باز کرد و به جاستین که با مظلومیت کوله ی روی دوشش رو نگه داشته و بهش زل زده بود لبخند زد
+اوه....انتخاب خوبی بود!
باکی کنار رفت و اجازه داد جاستین به داخل بیاد.
-ممنونم بابتش...
وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت. ورودش به اون خونه بدون هارلی کمی عجیب بود...
حس تنهایی میکرد!
باکی در رو بست و به طرفش رفت
+بخاطر تو اینکارو نکردم!
جاستین سرتکون داد
-بهرحال....بخاطر هرکسی که کردی من قدردانتم....
+خوبه.....با خودت غذا نگرفتی؟
باکی گفت و نگاهی با دست های خالی جاستین انداخت. جاستین اول خط نگاه باکی رو دنبال کرد و بعد با گیجی به باکی خیره شد
-عام....
+شت....به استیو گفتم بهت بگه که داری میای غذا بگیری...
نه امکان نداشت باکی همچنین چیزی رو گفته باشه...
شایدم گفته!
نمیتونست از لبخند کج باکی تشخیص بده که داره اذیتش میکنه یا حقیقت رو میگه. با این حال با روی گشاده گفت
-من...میتونم بپزم؟
ابروهای باکی بالا رفت و لبخندش عمیق تر شد
+آفرین پسرخوب!!
به شونه اش زد و بعد به طرف مبلمان رفت. جاستین لب باز کرد و بست. خودش رو توی عمل انجام شده ای میدید که نمیتونست ازش سرباز بزنه...
سری برای خودش تکون داد. کوله اش رو کنار میز گذاشت و زیپ سویشرتی که به تن داشت رو باز کرد و به آشپزخونه رفت. در یخچال رو باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت صورتش رو جمع کرد و با کلافگی گفت
-نیمرو میخوری؟
+داری مِنو میدی؟
چشم از یخچال گرفت و به طرف باکی برگشت که پاهاشو روی میز گذاشته و بهش خیره شده
چشمی براش گردوند و گفت
-گادددد....این کارو بامن نکن.... من واقعا جای دیگه ای ندارم برم...
باکی خندید و به طرفش رفت
+به خودت ترحم نکن....انتخاب خودت بود بیای اینجا!!
روی کانتر نشست و به طرفش چرخید
-اره ولی نه اینکه آشپز شخصیت بشم!
+اوکی.... من اهل سازشم....بیا باهم شام درست کنیم
جاستین خندید و از روی کانتر پایین پرید.
-منویی هم درکار نیست چون بجز تخم مرغ چیزی تو یخچالت نیست...
و همچنان که میگفت نگاهی به سبد نون انداخت
-هی....نون خیلی خوب هم نداری...
باکی سرتکون داد
+باید بریم خرید...
با تعجب به طرف باکی برگشت
-تو میتونی از خونه بری بیرون؟
+تو واقعا فکر کردی من اینجا زندانیم؟
درحالی که ماهیتابه رو روی گاز میگذاشت گفت
-نه!!.... منظورم این بود که....میدونی...عام...همه چیز جدیده و تو برای زمان قدیمی و....
باکی چشمی براش گردوند و تخم مرغ هارو از یخچال درآورد
+نترس از پس دنیای جدیدتون برمیام....قبل از اینکه اینجا خونه نشین بشم یه ۶ماهی اون بیرون چرخیده بودم...
جاستین فقط به حرفش سرتکون داد
باکی تخم مرغ هارو توی ماهیتابه شکوند و جاستین میز شام رو آماده کرد
با درست شدن غذا هردو سر میز نشستند و مشغول خوردن شدند.
سکوتشون تقریبا روبه طولانی شدن میرفت که باکی لقمهای دهانش بود رو قورت داد روبه جاستین گفت
+هارلی هم همراه استیو به پاسگاه اومد؟
جاستین با دهان پر سرتکون داد
باکی بعداز کمی مکث دوباره پرسید
+کی میخوای بهش بگی که دوسش داری؟
با شنیدن این حرف غذا توی گلو جاستین پرید و به سرفه افتاد
باکی لبخندی به پهنای صورت زد و به استرس مقطعی جاستین خیره شد
جاستین بعداز چندبار سرفه کردن، لیوان آبی خورد و چند نفس عمیق کشید و به باکی که همچنان با شیطنت بهش زل زده بود چشم دوخت
-گاد....جیسز...
چشم از باکی برداشت و به صندلیش تکیه داد
میدونست باکی بهش یک دستی زده...
اما اینم میدونست که هیچ راهی جز گفتن حقیقت نداره. استیو راست میگفت اون واقعا میتونه درون آدم هارو ببینه. نفس رو با صدا بیرون داد و گفت
-نمیگم بهش...
+چرا؟
-چون ما نمیتونیم باهم باشیم باکی....
+چرا؟
با قاطعیت گفت
-اون ۱۶سالشه
باکی شونه بالا انداخت
+خب؟؟
-من ۱۸سالمه ...
و قبل از اینکه باکی دوباره بگه خب با عصبانیت ادامه داد
-اون زیر سن قانونیه و من یه بزرگسال به حساب میام!
+این مشکلی نیست که نشه حلش کرد.... بهرحال که باید چندوقتی صبرکنید...
-حرفتو قبول ندارم!....چون فقط مسئله صبرکردن یا نکردن نیست.... من به دردش نمیخورم.... رابطه اش بامن هیچ نفعی براش نداره.... اون یه عجوبه اس... یه آینده درخشانی درانتظارشه و من... من...
با ناراحتی سر به زیر انداخت
-من هیچ آینده ای ندارم! بودنش بامن فقط از اون چیزایی که حقشه دورش میکنه
+جاستین
-اون داشت بخاطر من خانواده اش رو ترک میکرد تا همراه من از این شهر بریم....
+جاستین
-اگه پسر خودت بود قبول میکردی؟؟
باکی با این حرف ساکت موند.نمیتونست دقیقا بگه اگه پسر خودش هم بود این کارو میکرد یا نه،اما مسئولیتی که به دوش جاستین بود رو حس میکرد
اون داشت سعی میکرد برای جفتشون آدم بالغی باشه و کار درست رو بکنه...
-من نمیتونم احساسی تصمیم بگیرم، اون تازه ۱۶سالشه هنوز کلی چیزها هست که باید یاد بگیره و خودش رو پیداکنه ....و نمیخوام بیشتراز این سردرگمش کنم
لبخندی روی لب های باکی نشست. شاید تصمیم درستی گرفته بود...
شاید بودنشون الان باهم فقط جدایی رو درپی داشت
شاید حق با جاستین بود و جداشدنشون حالا از هم قبل از اینکه بیشتراز این بهم وابسته بشن بهترین کار بود...
اما نه!...یه جای کار ایراد داشت! جاستین اشتباهی رو میکرد که اون هم یه زمانی کرده بود!!
اون حق نداشت بجای هارلی تصمیم بگیره...
+میدونی با این حرفات روزایی رو به یادم آوردم که تقریبا فراموششون کرده بودم.... داری تصمیم عاقلانه ای میگیری... این واقعا خوبه! چون هرکسی جز تو بود از موقعیتی که داشت سواستفاده میکرد....ولی تو واقعا دوستش داری که نمیخوای مشکلی براش به وجود بیاری....اما فکرنمیکنم تنها گذاشتنش راه حل این ماجرا باشه.... اون نباید فکرکنه که دوست داشته نشده....خودت هم گفتی...اون ۱۶ سالشه و خیلی چیزا هست که باید یاد بگیره... این حسها براش جدیده!...تجربهاش نکرده... نزار یادآور این روزهاش و تو، توی ذهنش خواسته نشدن باشه...
لحظه ای مکث کرد. خودش هم درست نمیدونست دیگه بیشتراز این دخالت توی رابطه اشون درست باشه یانه....
اوایل فقط چون میتونست خودش رو جای اون دو بزاره و به عنوان کسی که به اخرهای راه رسیده،سعی داشت کمکشون کنه تا هرچه زودتر دست از شک و تردید بردارند و بهم برسند....
اما الان به نظر میرسید مشکلاتشون بیشتراز اون چیزی بوده که فکرش رو میکرده....
+میتونی بهش بگی که دوستش داری و باهم یه فکری برای مشکلتون بکنید... اما اینکه ندونه....شاید اثر بدتری روش بزاره!!
جاستین با موافقت سرتکون داد
-خوبه که حداقل یکی رو سمت خودم دارم....اونم وقتی که یکی از پدرهاش تهدیدم کرده که دیگه سمتش نرم و اون یکی آخرین شانسش رو بهم داده و دیگه بعداز این کمکی بهم نمیکنه...
باکی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد
با خودش فکر کرد: واقعا اون پسر بچه لجباز بروکلین اونقدر بزرگ شده که به دوست پسر پسرش اولتیماتوم میده؟؟!
ساعتی بعداز تموم شدن غذاشون بود اما هردو همچنان گرم صحبت بودند.
باکی با جاستین احساس راحتی میکرد!
شاید چون گاهی خودش رو پشت اون چشم های دردکشیده میدید....
و یا شاید چون سلیقه هردوشون تو آدم هایی که دوست دارن یکسان بود!
باکی از ماجرای عشقش به استیو برای جاستین تعریف کرده بود و جاستین با هیجان به لب های باکی چشم دوخته بود.
براش جالب بود که قسمت های مخفی مونده از داستانهایی که همه همسن و سالاش باهاش بزرگ شدند رو بشنوه....
توی جاش لم داد و گفت
-این همیشه یه شایعه باقی موند... راستش تعجب نکردم که واقعیت داشته...اخه میدونی حالا برام همه چیز باورپذیر تر شده که کپتن برای نجات عشقش تک نفره وارد کمپ نظامی نازی ها شده ...بدون ترس از دست دادن جونش....
باکی خندید و با موافقت سرتکون داد
+واقعا با دیدنش تو اون هیبت تعجب کرده بودم... تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که دوباره بخاطر شکنجههاش بیهوش شدم و اینم یکی دیگه از خیالاتمه...
جاستین بیشتراز قبل توی جاش لم داد و سرش رو روی بازوش گذاشت و به باکی زل زد
توی ذهنش هارلی رو تصورمیکرد که اگه اتفاق مشابهی براش بیوفته آیا برای نجاتش به سراغش میاد یانه...
روبه باکی گفت
-تو چطور بهش گفتی که دوسش داری....
سرتکون داد
+اصلا آسون نبود.... چون کسی رو نداشتم که مطمئنم کنه این علاقه دوطرفه اس...همیشه یه قسمتی از ذهنم میگفت که اگه به زبون بیارم با فضاحت طرد میشم....
جاستین همون لحظه شکرگذار بودن باکی شد که با بودنش جفتشونو از این فکرهای منفی نجات داده...
-همجنسگرا بودن توی اون دوران خیلی سخت بود نه؟
باکی فقط سرتکون داد انگار که توی ذهنش به اون دوران برگشته....
+ما آدم های پولداری نبودیم... و فقیر بودن توی دوران جنگ واقعا غیرقابل تحمل بود!... مادربزرگ من ثروت نه چندان زیادی داشت که میشد باهاش روز هارو سرکرد....اما خانواده استیو نه! پدرش همون سال های اول زندگیش تنهاشون گذاشته بود و مادرش پرستار بود.... با علم به بیماری های استیو برای اینکه بتونه دارو های مورد نیازش رو تهیه کنه روز و شب کار میکرد و استیو اکثرا تنها توی خونه میموند...
لبخند تلخی روی لب هاش نشست
به دیوار روبه روش خیره مونده بود
انگار چیزی که تعریف میکرد رو جلوی روش میدید
+من تا جایی که میتونستم نمیذاشتم تنها بمونه... بعضی وقتا اینقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست حرف بزنه... روی تخت میخوابید و من کنارش روی صندلی خوابم میبرد...همیشه عادت داشت دستم رو بگیره! انگار میترسید که برم و تنهاش بزارم... ولی من یک بارم از کنارش جم نخوردم!!
با قطره اشکی که از چشم هاش سرازیر شد و سُر خورد و روی لب هاش نشست، باقی حرفش رو خورد
خودش هم نمیدونست چرا شروع به گفتن این حرفا کرده...
انگار به یک باره با حرف های جاستین از این زمان و مکان جدا شده و توی اون روز و تاریخ پرت شده بود
جلو چشم هاش تقریبا میتونست جسم نحیف پسربچه دوست داشتنیش رو ببینه که با دلهره دست توی دستش گذاشته و بخواب رفته...
سرش رو تکون داد و از فکرش بیرون اومد
بعداز اینکه کمی حالش بهتر شد روبه جاستین گفت
+جاستین.....تونی چطور ادمیه؟
جاستین با حرف باکی از جا پرید انتظار این سوال رو نداشت! با لکنت گفت
-عام....من راستش....خیلی خوب نمیشناسمش...
و وقتی چشم های منتظر باکی رو دید ادامه داد
-یه بیلیونر مشهور؟...صاحب صنایع استارک؟...یه نابغه؟...یه رول مدل برای خیلی ها....
دستی توی موهاش کشید و توی جاش جابه جا شد. لبه مبل نشست و گفت
-شایعه های زیادی ازش هست که شاید فقط نزدیک ترهاش بدونن واقعیت داره یانه... اون یه زمانی به عنوان یه دخترباز شناخته میشد....پلی بوی صداش میزدن... یه سریا میگفتن اون هر روز با یه دختره و اونم نه هر دختری....مدل های مشهور!!...نمیدونم...و بعد....کپتن از یخ بیرون کشیده شد و بوممم.... دیگه هیچ جا حرفی از تونی استارک و دختربازی هاش نبود... من اون موقع بچه بودم اما یادمه که راجع کپتن و استارک تو مدرسه حرف میزدن که باهم رابطه دارن... چون خیلی جاها باهم دیده شده بودند!! بعضیا میگفتن اونا فقط دوستن و بعضیا میگفتن فراتراز دوست....و خب وقتی استارک رو توی افغانستان اسیر کردن و کپتن برای نجاتش رفت...وقتی برگشتن، توی یه کنفرانس مطبوعاتی اعلام کرد که با کپتن توی رابطه اس کل دنیا از این خبر پر شد!! و خب بعداز چندوقت هم باهم ازدواج کردند....
باکی با ملاحظه سرتکون میداد.
توی ذهنش سوالات زیادی ایجاد شده بود. اما ترجیح داد ساکت بمونه
بعداز تموم شدن حرفای جاستین از جاش پاشد.جاستین پرسید
-برای چی میخواستی بدونی؟
به طرفش برگشت و مغموم گفت
+چون دعوتم کردن به خونشون...
ابروهای جاستین از تعجب بالا رفت. باکی سرتکون داد
+اره میدونم برای خودمم عجیبه...
-فکرمیکنی بتونی از پسش بربیای؟
باکی با گیجی به جاستین نگاه انداخت
معلوم بود که از پسش برمیاد!
اصلا مگه انتخاب دیگه ای هم داشت؟
-منظورم رفتن به خونش و دیدن زندگی عشقته.... چون میدونی....اگه من بودم فکرنمیکنم میتونستم دووم بیارم!!
باکی سر به زیر انداخت و لبخند نمکی زد
اره....
شاید سخت ترین کار باشه
اما نمیتونست عقب بکشه. دوست داشت بره و حداقل به این وسیله ساعاتی رو درکنار استیو بگذرونه
همون ساعاتی که از وقتی برگشته بود آرزوش رو داشت...
چون دیگه حالا میترسید که شاید هیچوقت فرصتش رو پیدا نکنه!
+من میتونم...یعنی باید بتونم!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...