+نگران استیوم! باید تا الان میومد...
کلینت کنار ناتاشا ایستاد و شونه هاش رو ماساژ داد
-چیزی پیدا نکردی؟
وبه فلشی که به لپ تاپ وصل بود اشاره کرد.
ناتاشا که روی صندلی های جلوی کانتر نشسته بود، لبخندی به دست های کلینت زد وسرتکون داد.
+این درایو به وسیله یه جور هوش مصنوعی محافظت میشه، همش خودش رو دوباره نویسی میکنه تا جلوی هک شدنش رو بگیره...
کلینت خواست لب باز کنه که با باز شدن در خونه، جفتشون به طرفش برگشتند.
تونی چمدون کوچکی که دستش بود رو به زمین گذاشت و با ترس گفت
-استیو کجاست؟!!
.
استیو بعداز بیرون اومدن از دفتر پیرس به طرف آسانسور قدم برداشت. حرفای پیرس اصلا با عقل جور درنمیومد!
اون لعنتی داشت یه چیزی رو ازش مخفی میکرد و استیو استرسش رو به خوبی حس کرده بود....
حتی ترس رو تو نگاه افرادی که از کنارش میگذشتن میدید
افرادی که بارها درکنارشون جنگیده بود حالا ازش میترسیدند!!
مسلما یه جای کار میلنگید!
استیو دکمه آسانسور رو زد و به داخل رفت. لحظه ای کل کابین رو از نظر گذروند و به سقفش و دوربین مداربسته داخلش و سیم های کشیده شده کنارش و فضای بیرون ساختمون که از اون آسانسور شیشه ای کاملا معلوم بود نگاه کرد.
آسانسور ایستاد و عده ای به داخل اومدند.
ورود هرشخص به آسانسور و سکوت خفقان آوری که وجود داشت، دلشوره استیو رو بیشتر میکرد.
ناخودآگاه حالت تدافعی به خودش گرفت و به روبه روش زل زد. مردی که کنارش ایستاده بود درتلاش برای ادامه دادن گفتگویی با مرد کناریش بود و عرق سردی از شقیقه هاش به پایین میریخت.
استیو به روبه روش زل زد و خودش رو آماده حمله کرد. باهمون لحن قاطعش گفت
-قبل از اینکه شروع کنیم کسی میخواد بره بیرون؟
.
(نات) - راجع به تیراندازه بگو....
استیو بعداز خلاصی از دست شیلد خودش رو به خونه اش رسونده بود و با دیدن تونی بی هیچ حرفی اونو سخت درآغوش گرفت.
سختی این شرایط با وجود تونی براش آسون تر شده بود.
درسته که تکیه گاه همیشگی همه بود اما بدون وجود تونی میدونست که نمیتونه برای مدت طولانی قوی بمونه...
نیازی به اعترافش نبود! همه میدونستن استیو بدون تونی نمیتونه دووم بیاره...
اون یه بار عشقش رو جلوی چشماش از دست داده بود.
دیگه نمیتونست کس دیگه ای روهم از دست بده!
دست به سینه جلوی کانتر ایستاده بود و به تونی نگاه میکرد که سخت مشغول بود. نات مخالف جهت، کنارش ایستاده بود.
لپ تاپی جلوی تونی قرار داشت که مشغول شکستن قفل های امنیتش بود.
کلینت هم کنار پنجره ایستاده و مراقب خطرات احتمالی بود.
(استیو) -... اون... سریع بود و قوی!... یه دست فلزی داشت
نات سرتکون داد انگار که میدونه استیو از چی حرف میزنه. استیو با تعجب به طرفش برگشت
(استیو) - تو میدونی اون کیه؟
حواس کلینت و تونی متوجه اونها شد. تونی سرش رو بلند کرد و با تعجب به ناتاشا نگاه کرد. کلینت اما خیلی سوپرایز نشده بود
ناتاشا چشم گردوند و گفت
(نات) - بیشتر سازمان های اطلاعاتی باورنمیکنن که اون وجود داره. اونایی که باور دارن بهش میگن "وینترسولجر".... اون به بیش از 24 عملیات ترور در طی 50 سال گذشته مرتبط بوده
(تونی) - 50 سال؟؟؟.... پس روحی چیزیه!
نات نگاهی میون جمع گردوند و دوباره روی استیو زوم شد
(ناتاشا) - پنج سال قبل من یه مهندس انرژی هسته ای رو به خارج ایران اسکورت میکردم... نزدیکای اودسا بود که به لاستیکام شلیک شد..... کنترل ماشین رو از دست دادم و به پایین یه دره سقوط کردیم!! خودمون رو بیرون کشیدیم...
سرش رو پایین انداخت. انگار داشت خاطره بدی رو به یاد می آورد
(ناتاشا) - وینترسولجر اونجا بود. من اون مهندس رو پشت خودم پوشش داده بودم تا ازش محافظت کنم و اون دقیقا به اینجام شلیک کرد
و لباسش رو بالازد و جای زخمی اطراف پهلوش رو نشون داد
(ناتاشا) - درست مثل گلوله ای که به فیوری شلیک شد، با یه فشنگ روسی... بدون خان و غیرقابل ردگیری..... بای بای بکینی
لب هاشو جمع کرد و به کلینت نگاه کرد.
کلنیت لبخند محوی زد.
به طرف استیو برگشت و ادامه داد
(استیو) - گشتن دنبالش هیچ سودی نداره... من گشتم و چیزی پیدا نکردم
استیو سرتکون داد و به طرف تونی رفت و کنارش نشست. نات هم بعدازلحظه ای کنار کلینت ایستاد و آهسته مشغول صحبت شدند.
کلنیت به آرومی با پشت دست گونه نات رو نوازش کرد و لبخند اطمینان بخشی بهش زد. ناتاشا بازوهاشو دورش حلقه کرد و سرش رو روی قلبش گذاشت.
شنیدن کوبش قلب کلینت همیشه آرومش میکرد.
حس پشتیبان داشتن دلگرمی بهش میداد.
(کلینت) - تونی چیزی پیدا نکردی؟ باید زودتر بریم.... اینجا امن نیست!
استیو سرتکون داد
(استیو) -اره حتما میان دنبالمون.... تونی... میتونی از پسش بربیای؟؟
تونی دوباره مشغول به کار شد وگفت
(تونی) -معلومه که میتونم راجرز.... ناسلامتی به من میگن تونی استارک!!... (چشماشو از روی صفحه گرفت و با غرور گفت) اونی که اینو نوشته فکر میکنه از من باهوش تره...هه...
ناتاشا چشم گردوند سرش رو از بغل کلینت بیرون کشید
(استیو) -نات... فکرمیکنم اون آدم ربایی هفته پیش توی کشتی هم کار فیوری بوده... انگار دزد هارو استخدام کرده بود که اطلاعات شیلد رو بدزدن!
نات سرتکون داد و کلینت گفت
(کلینت) - با عقل جور درمیاد اون کشتی مشکل داشت.
(تونی) - خب.... راستش نتونستم قفلش رو بشکونم.... اما یه ردیاب روش گذاشتم و فهمیدم سیگنالش از کجاست... جارویس؟
-بله قربان....
صفحه نمایشی روبه روشون قرار گرفت و مکانی رو روی نقشه به نمایش گذاشت . استیو از جاش پاشد و دست درجیب نگاهی بهش انداخت. درحالی که تو افکارش غرق شده بود گفت
(استیو) - ویتون، نیوجرسی...
(ناتاشا) - میشناسی؟
(استیو) -.... میشناختم.... زره هاتونو بپوشید باید بریم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Marvelous Drama Season 1
Fanficشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...