part 20

127 30 5
                                    

حس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخه
همزمان افکار توی سرش مواج به هرجهتی حرکت میکردند...
از همون لحظه که جاستین اسم پایگاه اونجرز رو آورد، استرس بدی به جونش افتاده بود!
خودش هم دیگه نمیدونست داره چیکار میکنه
توی اتوبوس نشسته بودند و همونطور که به طرف پایگاه اونجرز حرکت میکردند، جاستین و کت میگفتند و میخندیدند و اون فقط متمرکز روی بهونه ای بود که به اونجا نرن!
اما قسمتی از وجودش دوست داشت که این کارو بکنه
با فکر کردن بهش، آدرنالین توی خونش جریان پیدا می‌کرد و حس شگفت انگیزی بهش میداد ...
-هارلی تو نمیتونی این کارو بکنی!!
ترس توی وجودش با صدای پیتر، سعی داشت از این تصمیم منصرفش کنه
-دد اگه بفهمه.... اوووه پاپز اگه بفهمه!!
اوه اره پاپز مسلما خیلی ناامید میشه...
-حواست هست داری چیکار میکنی؟
زیرلب زمزمه کرد
+پیتر منو تو بارها جارویس رو هک کردیم...
-اون فرق داشت هارلی... وای فکرمیکنی دد وقتی بفهمه وضع بهتر میشه؟
نه به هیچ وجه بهتر نمیشه!
حالا دیگه یه دلیل منطقی برای بی‌توجهی‌هاش به من گیر میاره...
من باعث سرافکندگیش میشم
اوه فاک شاید اصلا از به فرزندخوندگی گرفتنم پشیمون بشه...
اون و پاپز باهم!
هارلی آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد
-حتی پاپز رو هم دیگه طرف خودت نداری که ازت حمایت کنه...
سرش رو به پنجره فشار داد تا شاید سرمایی که به مغزش میرسه صداهای توی سرش رو ساکت کنه
-این دفعه خیلی بد گند میزنی
+خواهش میکنم تمومش کن
جاستین به طرفش متمایل شد و با خنده گفت
(جاستین) - داری با کی حرف میزنی اچ؟
بدون هیچ حرفی به طرف جاستین برگشت.اما تو ذهنش هنوز داشت با پیتر حرف میزد
جرقه ای توی ذهنش خورده بود
+پیتر یادته ما یه نقطه کور پیدا کردیم؟ همون باری که تو می‌خواستی یواشکی بری تو پایگاه؟.... عام یواشکی رفتیم و یواشکی برگشتیم
-ما یه دوربین رو هک کردیم
+ولی کسی چیزی نفهمید! حتی دد هم چیزی بهمون نگفت!
-شاید فهمید وچیزی نگفت
+فکرمیکنی اگه دد میفهمید حتی یه تیکه هم بهمون نمینداخت؟
-این درست نیست!!
+اوه من حتی کدهاشو تو گوشیم ذخیره کردم
-برای چی اینکار کردی!!
+برای تو..... برای موقعیتی که مجبور میشم از دردسر نجاتت بدم...
(جاستین) - گایز فکرکنم اچ چت زده...
دستی به صورتش کشید و سرش رو پایین انداخت
+چت نزدم جاستین حالم خوبه
(جاستین) - عام.... اینطور به نظر نمیرسه. میخوای برگردیم؟
-اوه خواهش میکنم بگو اره.... بیا برگردیم هارلی این درست نیست...
اره درست نیست!
وهمین هم باعث میشه بیشتراز همیشه بخواد انجامش بده...
+نه بریم. فقط حواس منو پرت نکنید. باید فکرکنم!!
(جاستین) - عاکی....
کت و تیم دو ایستگاه بعد پیاده شدند. کت چشمکی به جاستین زد و ازش خواست از طرف اون یه آیرون من سکسی روی دیوار ساختمون اونجرز بکشه.
هارلی فقط با اضطراب پاهاش رو تکون میداد
دد منو میکشه...
دد منو میکشه...
فقط یک ایستگاه تا رسیدن به پایگاه داشتن. یا حداقل درمسیر پایگاه...
پایگاه اونجرز در بالاترین قسمت منهتن قرارداشت
با فاصله کمی از خونه اشون، درکنار رودخونه هادسون
جاستین دستش رو دور شونه هارلی انداخت و گفت
- تو بچه پولداری اچ مگه نه؟
+نه
- اوه جدا؟... خونتون تو کدوم محله اس؟
+همون پایینا
- جالبه که من تاحالا تورو اونجاها ندیدم!!
هارلی نگاهش بی هدف به بیرون پنجره زوم شد و سعی کرد حواسش رو پرت کنه..
- میدونی من چی فکرمیکنم اچ؟ تو یه بچه پولدار فاکی هستی!!! از همون روز اول میدونستم... ولی تو سعی داری خود واقعیت رو از من مخفی کنی! ولی این لباسات و لفظ قلم حرف زدنت همه چیز رو لو میده!!
هارلی شونه بالا انداخت و بیخیال گفت
+اگه این خود واقعیم باشه چی؟
- پس چرا از نشون دادنش میترسی؟... مگه میتونی چیزی که هستی رو تغییر بدی؟
با اینکه سوال جاستین خیلی ذهنش رو درگیر کرده بود ولی چون باید پیاده میشدند، سوالش رو بی جواب گذاشت و از کنارش گذاشت واز اتوبوس بیرون اومد.
هارلی جلو میرفت و جاستین به دنبالش، به جای راه اصلی وارد جنگل شد و مسیری خلاف جهت پایگاه رو انتخاب کرد
جاستین لحظه ای ایستاد و به دو طرف نگاهی کرد وبعد هارلی رو صدا زد
-هی اچ فکرکنم داریم اشتباه میرم...
+خفه شو بهم اعتماد کن...
- عاکی....
گفت و دوباره به همراهش به راه افتاد. بعداز اینکه مقداری از مسیر رو توی سکوت طی کردند جاستین به حرف اومد
- میدونی که جواب منو ندادی؟... نه که بخوام بهت فشار بیارما...
+من نمیدونم باید چیکار کنم جس... من نمیتونم خودم رو تغییر بدم نه! اما نمیتونم انتظارات خانواده‌امم برآروده کنم
-مگه داری برای اونا زندگی میکنی؟
+این موضوع خیلی پیچیده است
-تو داری پیچیده اش میکنی! اونا خانوادتن درهر صورت دوستت خواهند داشت.تازه اونجوری خودت هم شادتری.... میدونی! اینکه فکرکنی خود خودتی، نه کسی که داره نقش بازی میکنه
+من نقش بازی نمیکنم اما...
با دیدن دیوار سیمی و دوربین مداربسته ای که درگوشه ترین قسمت دیوار قرار داشت جلوی جاستین رو گرفت و مانع ادامه راهشون شد.
کنار درختی نشستند و هارلی گوشیش رو درآورد و مشغول به کارش شد. جاستین تمام مدت بهش خیره شده بود و حرفی نمیزد.
هارلی بعداز زدن دکمه ای سربلند کرد و به دوربین نگاه کرد که آروم به طرف دیگه ای میچرخه. راضی از نتیجه کارش به جاستین علامت داد که دنبالش بیاد و باهم به طرف دوربین رفتند که حالا سرش به طرف بالا رفته‌بود و هیچی تو فاصله نیم متریشو نمایش نمی‌داد.
دقیقا زیر دوربین، قسمتی از نرده که لوله ای رد شده بود و سیم های کنارش در گذر قبلی پیتر و هارلی چیده شده و راه رو براشون باز میکرد
-تو اینجارو از کجا بلدی؟؟؟
+هیششش
دستش رو جلوی بینیش گذاشت و اول کوله اش و بعد خودش رو از فاصله بین نرده ها و سیم گذر داد.
جاستین هم به تبعیت ازش از بین سیم ها گذشت و هردوباهم پا به داخل مجموعه گذاشتند
-اوه پسر ما الان تو پایگاه اونجرزیم؟؟؟
+اره.... دنبالم بیا
به طرف نزدیک ترین انبار رفتند که طبق گفته تونی هیچ چیز مهمی داخلش نبود...
احتمالا هم درست میگفت
بالاخره هیچ نگهبانی اونجا نبود!
دورترین قسمت پایگاه بود که هیچکس به اونجا گذر نمیکرد!!
پس شايد کسی هیچوقت نمیفهمید...
همین فکر باعث شد کمی آسوده خاطر بشه و لبخندی روی لبش بشینه...
تابه انبار رسیدند، جاستین با دیدن دیوار سفید به بغل گرفتش و گفت
-اوه بیبی میخوام خوشگلت کنم
+میدونستی جاستین.... تو واقعا یه احمقی
-اوه اره؟... تو هم اونقدری که فکرمیکنی محافظه کار نیستی... تو همین زمان کم بهتراز کت میشناسمت
+نه بابا شرلوک.... بگو ببینم چی فهمیدی؟
جاستین اسپری از کوله اش در آورد و تکونش داد. لب هاشو کج وکوله کرد و گفت
-مثلا اینکه اول اسمت اچه...
و اچ بزرگی روی دیوار کشید
هارلی خندید و به طرفش رفت
+و تو واقعا سلیقه ات افتضاحه... کاش حداقل بولدش میکردی...
-من اینجوری میبینم پسرِ لاغرمردنی
+مسلما هرچی باشم از تو بهترم
و با خنده به بازوش مشتی زد
هارلی اسپری رو از جاستین گرفت و مشغول قشنگ کردن حرف اچی شد که جاستین نوشته. جاستین شابلونی از کیفش درآورد و روی دیوار گذاشت.
شابلونی از تمام اعضای اونجرز ایستاده و آماده حمله. جاستین با رنگ مشکی مشغول شد...
هارلی بعداز اینکه کارش تموم شد عقب رفت و به شاهکارش خیره شد
+این یه چیزی کم داره!!
جاستین بعداز کمی فکرکردن گفت
-یکم خشنش کن
+عام یه اسکلت میکشم وسطش نظرت؟
-موافقم....
+چه رنگ هایی داری؟
هارلی به طرف کوله جاستین رفت و مشغول وارسیش شد
-اگه میخوای واقعا خشن به نظر برسه یا مشکیش کن یا قرمز
+اوه قرمز هم خوبه...
-هممم... اتفاقا یه قرمز رنگ خون گرفتم
+رنگ خون برای چی
-خودت چی فکرمیکنی؟...
گفت و خندید. جاستین بعداز تموم کردن کارش، با دقت روی چشم های احتمالی اونجرز شابلون خطی گذاشت و با رنگ قرمز رنگش کرد. خطی که شبیه به لیزر شده بود!
بعداز تموم کردن کارشون عقب رفتند و بهش خیره شدند
-اممم... عالی شد!!!
+اووووف حالا وقتشه عکس بگیریم ازش!

Marvelous Drama Season 1Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz