part 28

131 27 4
                                    

کتابی که جلوی روش بود رو بست و برای آخرین بار به ساعت نگاه کرد.
استیو دیر کرده بود!
از وقتی بچه ها رو به اتاقشون فرستاده بود ثانیهِ ثانیه هاش رو میشمرد و افکار منفی داخل ذهنش رو دونه دونه خط میزد.
به خودش دلداری میداد که قبلا هم از این اتفاقات افتاده...
استیو خودش رو توی کارش غرق میکنه و...
هزارتا بهونه دیگه!
اما خودش هم خوب میدونست اینا همش بهونه است...
چون هیچ چیز شبیه به قبل نبود!
استیو صبح سراسیمه رفته بود که باکی رو ببینه و اگه تا الان دیر کرده حتما....
سرش رو تکون داد و از جاش پاشد
اگه یکم دیگه اونجا می‌نشست، افکارش می‌بلعیدنش
به آشپزخونه رفت تا قهوه ای بخوره اما پشیمون شد...
تو این احوال خرابش هرچیزی رو میخواست الا اضافه شدن بی‌خوابی همراه با فکرخیالات ترسناکش
به خودش گوش‌زد کرد که بهتره کمتر با ذهنش خلوت کنه
چون حالا دیگه از خودش هم میترسید
به طرز نگاه کردنش به زندگی
به رابطه اش با استیو
به دنیاش
همه چیز جلوی چشم هاش تاریک شده بودند
به سیاهی شب!
واین بیشتراز هرچیزی میترسوندش!
استیو باید بهتراز اینا میدونست که اون رو به حال خودش رها نکنه...
اما این واقعا خودخواهی بود که همچنین چیزی رو ازش بخواد
اون همیشه کنارش بود
تو بدترین شرایطش
همیشه بود و بدون چشم داشتی کمکش میکرد و حالا...
حالا زمان این بود که برای تکیه گاهش، تکیه گاه بشه!!!
آهی کشید و چراغ هارو خاموش کرد و ناامید از پله ها بالا رفت.
خودش رو به اتاق پسرا رسوند و بعداز اینکه از خواب بودنشون مطمئن شد و سرکی به اتاق مورگان کشید، به اتاق خودش رفت.
آباژور کنار تختشون رو روشن کرد.
دوتا قرص از پاتختیش بیرون کشید و با تردید بهشون خیره شد.
این درست نبود که به قرص پناه ببره!
اما اگه استیو نمیومد چی....؟
جعبه قرص رو روی میز گذاشت و لباس خوابش رو پوشید و بعداز مسواک زدن به زیر پتوش خزید.
همزمان که نگاهش به قرص های روی میز بود سرش رو روی بالشت گذاشت و آباژور خاموش کرد و چشم هاشو بست.
بعداز گذشت چند دقیقه، چشم هاشو باز کرد و دوباره به جعبه قرص ها خیره شد. به خودش لعنت فرستاد و توی جاش نشست. آباژور رو روشن کرد و به تاج تخت تکیه داد.
اونها قرص های بدی نبودند. نه مثل بقیه آرام‌بخش های قوی... اما به هرحال مثل همشون اعتیاد آور بودند
قبلا هم ازشون استفاده کرده بود!
تجویز دکترش بود تا بتونه راحت بخوابه...
وبعد!
زمانی که استیو وارد زندگیش شد دیگه مصرفشون نکرد! چون دیگه نیازی بهشون نداشت...
البته همیشه مقداریش رو برای روی مبادا نگه میداشت اما میدونست قرار نیست ازشون استفاده کنه.
شاید حالا هم فرقی با قدیم نداشت!
برای خودش دلیل آرود که یک شب قرص که به جای برنمیخوره...
خواست از جاش بلند بشه که با شنیدن صدای در ورودی سرجاش میخکوب شد
گوش هاش تیز شدند و ضربان قلبش بالا رفت
استیو به خونه اومده بود!
میتونست صدای قدم های سنگین استیو رو بشنوه که از پله ها بالا میان.
استیو بعداز گذشتن از پله ها خودش رو به پشت در رسوند و بعد سکوت محض!
نفس تو سینه تونی حبس شد
استیو پشت در ایستاده بود، اما به داخل نمیومد...
تونی با خودش فکرکردم "اگه داخل اتاق نیاد چی؟"
پلک هاش پرید و اشک تو چشم هاش جمع شد.
با باز شدن در افکار منفیِ توی ذهنش رو خط زد و نفس راحتی کشید و به طرف استیو برگشت
باوجود نور ضعیفِ آباژور هم میتونست رد اشک رو روی گونه های استیو ببینه...
استیو با دیدنش، شرمنده اخم هاش توی هم رفت و سرش رو پایین انداخت. با تردید جلو رفت و نرسیده به تخت روی زانوهاش افتاد. قلب تونی از بی پناهی استیو فشرده شد وترسیده پتو رو کنار زد و پاهاش رو روی زمین گذاشت و سر استیو رو توی دست هاش گرفت و بلند کرد
-هی.... هی بیبی چی شده؟
استیو به اون چشم های بی‌قرار زل زد. چشم هایی که قرار دلش بودند. چونه اش لرزید و اشک هاش بار دیگه سرازیر شدند.
+...تونی...
-استیو.... داری میترسونیم! چی شده؟
سرش رو از بین دست های تونی بیرون کشید با عصبانیت اشک های روی گونه اش رو پاک کرد
+من... خیلی خودخواهم!!
-چی داره اذیتت میکنه استیو... به من بگو! تو میتونی راجع بهش بامن حرف بزنی! خواهش میکنم...
سرش تکون داد و به زیرانداخت.
+من خیلی خودخواهم این درست نیست
-استیو....
سرش رو بلند کرد و تو چشم هاش زل زد
+تونی من دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط! یه زمانی تشخیص اینا خیلی راحت بود و حالا... نمیدونم... نمیدونم... چرا همه چیز داره روی سر من خراب میشه؟!!
اشک های تونی با گریه استیو راهشون رو روی گونه هاش پیدا کردند. خودش رو جلوترکشید تا استیو رو درآغوش بکشه... با تردید پرسید
-امروز.... امروز باکی رو دیدی مگه نه؟.....به.... به یاد آورد؟
خدایا.... چرا اینقدر حرف زدن سخت شده بود؟!
استیو خنده تلخی کرد
+مشکلم همینه.... من میخواستم که باکی به یاد بیاره.... که کی بوده! برام مهم نبود چی میشه بعدش... چون فقط داشتم به خودم فکرمیکردم...
نفس عمیقی کشید و بغضش رو خورد
+فکرمیکردم این درست نیست که من به یاد بیارم و اون حتی ندونه من کیم.... فکرمیکردم این درست نیست که حتی ندونه خودش کی بوده... اما.... اما این خودخواهی بود! نهایت پرتوقعی بود!! چون اون همیشه تو بدترین شرایطم کنارم بوده ومن نفهمیدم چه دردی میکشه وقتی به یاد بیاره و ببینه که من....
توی چشم های تونی خیره موند و با درد گفت
+که من یه زندگی دیگه ای رو بدون اون شروع کردم!! اون نابود میشه تونی... من چی کار کردم؟؟
گریه استیو شدیدتر شد. تونی لبخند محزونی زد و سرش رو تو بغلش گرفت
-استیو.... اوه خدای من.... استیو
دست توی موهای استیو برد و به آرومی مشغول نوازششون شد.
استیو با گوش کردن به کوبش قلب تونی آرامش گرفته بود.
با حس بوی عطرش...
و این حس خوبش با یادآوری دردی که باکی میکشید هرلحظه بیشتر عذاب آور میشد، قبل از اینکه تونی حرفی بزنه، سرش رو بیرون کشید و گفت
+و میدونی....اینقدر خودخواهم که فکرنکردم توی این 70سال چی به روزش اومده!! منی که برام تمام این سال ها به اندازه یه ساعت خوابیدن گذشت، چطور میتونم بفهمم 70سال شکنجه شدن یعنی چی!!!... تونی تو بهتراز هرکسی میدونی که وقتی اون افتاد... من یه قسمتی از وجودم رو از دست دادم! خودم رو از دست دادم... و وقتی تو پیدام کردی.... وقتی تو تکه هام رو دوباره بهم چسبوندی و منو سرپا کردی... وقتی دوبار به این زندگی امیدوارم کردی! دیگه اون من سابق نشدم!.... یه آدم جدید شدم.... اما الان! اون من قدیمیم برگشته و این من جدید نمیدونه باید چیکار کنه... پراز احساسات متناقض شدم... پراز خواستن و درعین حال نخواستن.... تو میفهمی من چی میگم نه؟
تونی سرش زد تکون داد و لبخند دردآوری زد
-میفهمم
استیو نفس راحتی کشید و ادامه داد
+امروز وقتی.... وقتی گفت منو یادشه! وقتی گفت... فاک... حتی نتونستم قدم از قدم بردارم! من باید چیکار میکردم تونی!! میخواستم کمکش کنم... پناهش باشم! همونجوری که با وجود تمام مریضی هام کنارم بود! همونجوری که ازم مقابل همه دفاع میکرد!... یه زمانی نگران من بودن یه شغل بود واسش... فکرمیکردم که این درست نیست که تو این شرایط تنهاش بزارم!! میخواستم به یاد بیاره تا حالش بهتر بشه... اما قراره خودم عامل حال بدش باشم! دکتر فالن راست میگفت... شاید اگه اصلا منو نمیشناخت بهتر بود....
تونی دیگه نمیدوست باید چیکار کنه. همونجا نشسته بود و به حرف های استیو گوش میکرد و همپای اون اشک میریخت...
+تونی من خیلی خودخواهم که نمیخوام زندگیم از هم بپاشه!... چون..... من هنوزم دوستت دارم تونی... بین تموم این احساسات ضدونقیضم... فقط همینو میدونم
تونی بی معطلی جواب داد
-منم دوستت دارم.... و هیچ چیزی نمیتونه جای این حس رو بگیره...
استیو جلو رفت و بوسه ای روی لب های تونی زد.
روی لب های هم خندیدن و گریه کردند.
دستش رو روی ته ریش استیو کشید و غرق اون دریای آبی چشم هاش شد
-همه چیز درست میشه استیو... باکی هم حالش خوب میشه... اون بهترین چیزارو برات میخواد... چون... دوست نداره ناراحتیت رو ببینه! همونطوری که من دوست ندارم ببینم!!
استیو بالاخره لبخندی زد و با ناراحتی سرتکون داد...
تونی کمی سرش رو عقب برد و گفت
-الان بنظرم... بهتره یکم ریلکس کنی.... میرم یه مشروب سنگین بیارم مست کنی...
استیو اشک هاشو پاک کرد و خندید
به طرف تونی متمایل شد و مجبورش کرد روی تخت بخوابه و توی گردنش گفت
+عا عا.... من میخوام مست تو بشم
و گردنش رو غرق بوسه های ریز کرد
تونی چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
با اینکه هنوز شک توی دلش ریشه کرده بود، اما میدونست این مرد فقط برای اونه...
فقط وفقط برای خودش!!
و هیچکس نمیتونه اون رو ازش بگیره!
استیو روش خیمه زد و بوسه ای روی لب هاش نشوند.
بوسه ای که هر لحظه شدت میگرفت....
⚠️Sad smut :)⚠️
لب هاشون روی لب های هم قفل شده بود و بدن های برهنه اشون، پر حرارت بهم برخورد میکرد وباهاش، لذت رو به وجود هم تزریق میکردند و جونی دوباره به روح خستشون میدادند.
تونی دستاشو میون موهای پریشون استیو بالا و پایین میکرد و بیشتر از قبل بهم می‌ریختشون.
اون داشت آرامش رو‌ تو بند بند وجودش احساس میکرد. آرامشی که فقط استیو میتونست بهش بده نه اون قرصای لعنتی....
دستاشو رو دور گردن استیو حلقه کرد و بیشتر به خودش نزدیکش کرد. ترس هر لحظه از دست دادنش مثل خوره به جونش افتادن بود
صداهای تو سرش هرلحظه بهش یادآوری میکردن که استیو موندنی نیست..
اون هم قراره تونی رو تنها بزاره و بره...
وتمام این حس های خوب...
یه حقیقته روی آبه!
حقیقتی که هرلحظه ممکنه تغییرکنه و... و تونی رو توی تنهایی‌هاییاش غرق کنه!
این درموندگی که داشت، تشنه ترش میکرد!
که استیو رو برای خودش کنه...
مثل قله ای میدیدش که باید فتح بشه!
انگار همه چیز دوباره به عقب برگشته بود و اون میخواست با این سکس قلب استیو رو برای خودش کنه...
جوری بهش لذت بده که اون دیگه هیچوقت از پیشش نره...
و این ناراحت کننده ترین اقرار زندگیش بود!
که حالا داشت از رابطه اشون برای نگه داشتن استیو سواستفاده میکرد...
چرخید و روی استیو قرار گرفت و به آرومی خودش رو روی دیکش بالا و پایین می‌کرد.
نفس نفس میزد و سعی میکرد ذهنش رو متمرکز کنه...
و به اینکه چقدر کارش اشتباهه فکرنکنه!
استیو هم حال بهتری نداشت!
میون خواستن و نخواستتن قلبش، برای به آرامش رسیدن و دور کردن حواس و افکارش به تونی پناه آورده بود...
چیزی که میدونست خودخواهی محضه!
این روزا بیشتراز تمام زندگیش خودخواه شده بود...
میدونست کاری که داره میکنه اشتباهه
ولی حتی الان هم نمیتونست درست و غلط رو از هم تشخیص بده!
اون فقط میخواست به زندگی عادیش برگرده چیزی که با وجود باکی ... غیرممکن بنظر میرسید!
باکی که حالا با اینکه سعی میکرد از ذهنش بیرون بندازه، بیشتراز قبل حسش میکرد.
دستاشو دور کمر تونی قرار داد و سرعتشو بیشتر کرد.
تونی روی استیو خیمه زد و لب هاشو بار دیگه روی لب های استیو گذاشت...
استیو دست از بوسیدن لب های داغ تونی کشید و سرش رو‌ تو گردنش فرو کرد و حرکاتش رو تندتر کرد.
- اوه... بیبی.. من..نزدیکم
_استیو؟
سرش رو‌ بلند کرد و با دیدن چیزی که داشت دید خون تو رگاش یخ بست و لحظه حرکت نکرد!!
باکی!!
ذهنش ناخودآگاه باکی رو جلوی روش تجسم کرده بود!!
و صداش....
تونی چندتا تار موی استیو رو از پیشونی خیسش کنار زد تا اون آبی اقیانوسی رو ببینه
ولی استیو‌ نمیتونست...
حس شرم کل وجودش رو گرفت و چشم هاشو بست.
احساس میکرد که اگه تونی به چشم هاش نگاه کنه همه چیز رو میفهمه!!
سرش رو تکون داد تا باکی رو از تو سرش بیرون بندازه و بی رحمانه به سراغ لب های تونی رفت صورتش رو حصار دست‌هاش کرد.
ضرباتشون دوباره تند شد و با چند ضربه محکم و نامنظم به ارضا رسید...
حرکاتش رو آروم پیش برد تا تونی هم ارضا بشه و بعد از اینکه نفس کشیدنشون منظم شد از هم فاصله گرفتند و هر دو دوشادوش هم روی تخت دراز کشیدند و به سقف زل زدند.
استیو هنوزم تو شوک دیدن باکی و شنیدن صداش بود...
تونی اما اینقدر غرق افکار خودش بود که حتی متوجه تغییر حال ناگهانی استیو نشده بود...
به پهلو دراز کشید و به نیم‌رخ استیو زل زد.
چشم های استیو دوباره به اشک نشسته بودند.
سرش رو گرفت به طرف خودش چرخوند
توی چشم های هم زل زدند و تونی لبخندی بهش زد
قبل از اینکه تونی لب باز کنه استیو گفت
-باید با باکی حرف بزنم... باید همه چیز رو بهش بگم! اون بالاخره همه چیز رو میفهمه... باید بهش بگم و کمکش کنم که به این قضیه کنار بیاد....
و توی ذهنش گفت"و شاید اون کمکم کنه که چطور با این قضیه کنار بیام...."
تونی سرتکون داد و از جاش پاشد. خوشحال از اینکه تلاشش نتیجه داده و استیو رو برای خودش کرده گفت
+کی میخوای بهش بگی؟
استیو هم همراهش از جاش پاشد
-بعداز اینکه منتقلش کردیم یه جای امن!

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now