part 18

122 28 4
                                    

لبخند احمقانه ای که بعداز پیام روی لب هاش نشسته بودو به سختی مخفی کرد و با شنیدن صدای زنگ سریعا اسکیت بوردش رو برداشت و از شلوغی حیاط استفاده کرد و به راهرو رفت. بچه هایی که هرکدوم به یک جهت میرفتند رو کنار زد و کوله اش رو از کمدش برداشت از در پشتی خارج شد.
کوله اش رو روی دوشش انداخت و اسکیتش رو روی زمین گذاشت و با ژست خاصی روش سوار شد.
آهنگی رو انتخاب کرد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت و با شروع اهنگ به راه افتاد.
از خوردن باد به صورتش لبخندش عمیق ترشد و برای مدتی خودش رو تو اون حس خوب غرق کرد. بعداز مدتی با نزدیک شدن به خاکی، یک پاش رو روی زمین کشید و سرعتش رو کم کرد. وقتی تقریبا از حرکت ایستاد، پاش رو به زیر اسکیتش زد و با مهارت ازش پایین پرید و اسکیت رو توی دست گرفت و زیر بغلش زد.
قسمتی از مسیر رو پیاده طی کرد تا به پل برسه...
پل قدیمی که روی مسیل آبی قرار داشت که خیلی وقت بود خشک شده،خیلی فاصله ای با مدرسه اش نداشت. اولین بار که از مدرسه فرار کرد و پای خونه رفتن نداشت اون پل رو پیدا کرد و بعداز گذشت یک ساعت که همونجا لبه پل با پاهایی آویزون نشسته بود و از دور به ساختمون های دراز و بدقواره شهر خیره شده بود.... سروکله اشون پیدا شد.
یک دختر و پسر که بنظر میرسید ازش بزرگتر باشند. اولین چیزی که چشمش رو گرفت، پریسینگ بینی و موهای نارنجی دختر و سرخی چشم های پسر بود.
وقتی ازش پرسیدند که روی پل اونها چیکار میکنه، هارلی به خیال اینکه با یه زورگوی دیگه طرف شده قصد رفتن کرده بود.
اما اونها به جای اذیت کردنش با خنده خودشون رو معرفی کرده بودند، ازش خواسته بودند باهاشون همراه بشه، وحتی براشون هم مهم نبود که هارلی خودش رو "اچ" معرفی کرده بود و چیز دیگه ای راجع به خودش نگفت!
یه چیزی درباره اشون بود که از بقیه دور وریاش متمایزشون می‌کرد.
درحالی که غم رو به وضوح میشد تو تک تک رفتارهاشون دید، چشماشون میخندیدند! متفاوت بودنشون رو به خوبی احساس کرده بود و از اونجایی که خودش هم با تمام آدم های اطرافش فرق داشت باهاشون همزاد پنداری کرده بود و باهاشون همراه شده بود.
خیلی زودتراز اون چیزی که فکرش رو میکرد تک تکشون رو شناخته بود
برعکس خودش که همیشه محافظه کار پیش میرفت، اون ها خیلی راحت خود واقعیشون رو نشون میداند وتلاشی برای مخفی کردن اون چیزی که هستن نداشتند.
دقیقا برعکس خودش!
اون همیشه ترس از خواسته نشدن داشت!
همیشه ترس از تنهایی که درش قرار داره
هارلی نگاهی به ساعتش انداخت و عوض رفتن روش، از راه باریک کنار پل پایین رفت و هدفون هاش رو از گوشش در آورد.
قسمت پایین پل مثل همیشه تاریک بود. با یه عالمه گرافی روی دیواره هاش
-جاستین؟...
صداش پیچید و به گوش خودش برگشت.
با دیدن کوله پشتی جاستین روی زمین به طرفش رفت. اما خبری از خودش نبود.
کمی چشم چرخوند و بعد با ناامیدی سری تکون داد و گوشیش رو درآورد تا بهش زنگ بزنه که کسی توی گوشش داد زد
+بووووو
با ترس از جاش پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و با شنیدن صدای خنده های جاستین لبخند به لبش اومد.
-دیوونه سکته کردم!!
جاستین بعداز کمی خندیدن، با انگشت اشاره اشکی که از چشم های همیشه قرمزش پایین میریخت رو پاک کرد
+وقتی میترسی خیلی بامزه میشی اچ..
-اره... حالا هرچی...
کوله اش رو کنار کوله جاستین رو زمینِ نم دار انداخت و روی برآمدگی سکو مانندی که کنار دیوار بود نشست.
-خب امروز قراره چیکار کنیم؟
چشمای جاستین برقی زد و خم شد و زیپ کوله اش رو باز کرد
+مهمات آوردم
هارلی نگاهی به داخل کیف انداخت و با دیدن قوطی های رنگ لبخندی شیطون زد.
-این دفعه قراره دیوار کجارو خوشگل کنیم؟
هارلی با یادآوری دیوارهای برج بورس که با گرافی هاشون تزئین اش کرده بودند خندید و ادامه داد
-امیدوارم یه جای بزرگتری رو انتخاب کرده باشی!!
+اوه اچ دلت دردسر های بزرگتر میخواد؟؟.... بهت گفتم آدرنالینش معتادت میکنه...
کنارش نشست و ادامه داد
+ درواقع یه جای خوبشو سراغ دارم... منتظرم بقیه بازنده‌ها هم بیان!!
بازنده ها...
چه اسم خوبی...
اره... همشون یه جوری بازنده بودند...
+تو خوبی؟ بنظر میاد حواست پرته...
جلو رفت و دراماتیک بوش کشید و بعد صورتش رو جمع کرد
+خسته کننده.... میتونم بوشو حس کنم
از جاش پاشد و شونه هاش رو تکون داد
+اوه... امیدوارم به من سرایت نکرده باشه...
هارلی باخنده گفت
-خفه شو جاستین
جاستین به خنده اش اشاره کرد و گفت
+هاه... اره این بهتره پسر... همیشه بخند!
دوباره خندید وسرتکون داد. جفتشون با شنیدن صدای کت از جاشون بلند شدند.
(کت) - هی... میبینم که همه لوزرا جمعن!
+درست به موقع اومدی کت... هی تیمی!
هارلی نگاهی به تیم که مظلومانه پشت کت پنهان شده بود انداخت. پسر آرومی که تازه دوهفته ای میشد به جمعشون اضافه شده بود، و تو این دوهفته هر هفته یه قسمتی از صورتش رو زخمی میدید.
-کبودی زیرچشمت بنظر بهتر میاد
تیم لبخندی زد و سربه زیرانداخت
(تیم) - اره داره خوب میشه....
کت بی توجه به مکالمه اون ها بطرف جاستین رفت و وسوسه انگیز آدامسش رو جوید
(کت) - چیزی که گفتم رو برام آوردی؟
چشمای جاستین برق زد و به طرف کوله اش رفت و چیزی رو درآورد. هارلی با کنجکاوی جلورفت. کت نایلونی که جاستین دستش بود رو از دستش قاپید و با عشق به سینه اش چسبوند
هارلی با تعجب نگاهی اول به ماده های سبز رنگ توی نایلون و بعد به کت کرد و سوالی به طرف جاستین برگشت
به جای جاستین کت جواب نگاه پرسشگرش رو داد
(کت) - جوینته!
نگاه هارلی همچنان پرسشگر موند، جاستین اضافه کرد
+وید...
(تیم) -درواقع ماریجوانا!
هارلی آهانی گفت و عقب کشید.
(کت) - جنسش خوبه؟
+اره اره.... از جک کش رفتم! (به طرف هارلی برگشت و گفت) جک دوست پسر مامانمه....میدونی... دیلره...
-اوه!
(کت) - پس منتظر چی هستین؟ زودباش جس رولش کن... من الکی شیفتم رو نپیچوندم که بیام اینجا وتمام مدت به حرف های شما گوش بدم!
اوه اره... یه یادآوری دیگه برای هارلی که اونا ک 2سال ازش بزرگترن...
جاستین دست بهم زد و زبون روی لب هاش کشید
+بیاید بهتون یاد بدم چطور باید وید کشید
(*عکس جاستین قشنگم روهم که مشاهده می‌نمایید😁)

Marvelous Drama Season 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora