part 10

147 28 1
                                    

-خب جارویس... شروع کن
_بله قربان! آغاز عملیات خودکشی!!
عملیات خودکشی! اسمی که تونی روی عملیات پیدا کردن باکی گذاشته بود...
اوه اون نمیتونست بیکار بشینه و دست روی دست بزاره و اجازه بده استیو به تنهایی به دنبال معشوقه سابقش بگرده...
هیچ دلیل قانع کننده ای برای کارش نداشت اما میدونست اگه استیو داره دنبال باکی میگرده، اون هم باید همینکارو بکنه!
این بی‌خبری بیشتراز هرچیزی اذیتش میکرد.
با صدای رعدوبرق با ترس به طرف پنجره برگشت.
قیافه خسته خودش توی انعکاس شیشه بهش دهن کجی میکرد.
دستی به چشماش کشید و سرش رو به طرف صفحه نمایش برگردوند.
شاید بهتر بود که کارش رو نصفه ول میکرد و از کارگاهش بیرون میزد.
با استرس پاهاش رو تکون داد....
اما استیو هنوز نیومده بود که اون رو از کارگاه بیرون بکشه!...
به این رفتار استیو عادت داشت
همیشه وقتی بیشتراز سه ساعت توی کارگاه میموند استیو پیداش میشد و مجبورش میکرد از کارگاه بیرون بزنه...
اما امشب خبری ازش نبود!
دلش برای لوس کردن خودش تنگ شده بود!
همیشه به استیو بخاطر این تحکم هاش غر میزد ولی پنهانی عاشق این رفتارش بود!
وقت هایی که جوری رفتار میکرد که انگار تونی مهمترین آدم روی زمینه!
‌شاید دیگه قرار نبود از این رفتارها از استیو ببینه...
شاید دیگه زمان این لوس شدن ها گذشته بود...
آهی کشید و از جارویس خواست ردیایی رو مخفیانه ادامه بده و اگه موردی پیدا کرد بهش اطلاع بده...
خواست از جاش بلند بشه که صدای پای استیو و ناخودآگاه سرجاش نشوند و باعث شد قلبش تندتر بزنه.
لبخندی به پهنای صورت زد و با ورود استیو روش رو به طرف صفحه نمایش برگردوند.
+تونی؟... اوه بیب میدونی ساعت چنده
لحن استیو سرزنشگرانه بود. تونی اهمیتی نمیداد، اون حاضر بود هر روز سرزنش بشه اگه به معنی اهمیت دادن استیو باشه...
تونی درحالی که تظاهر میکرد هنوز مشغول کارشه، بدون اینکه به طرف استیو برگرده گفت
-چنده؟
+وقت خوابه.... پاشو تونی وگرنه مجبور میشم خودم شخصا وارد عمل بشم!
استیو دستی به کمر زد و دست دیگه اش رو تکیه گاهش روی میز قرار داد. تونی به تهدید استیو خندید و توی چشم هاش خیره شد
اوه من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم استیو!؟
از جاش پاشد و مقابلش ایستاد.
استیو با انگشت اشاره‌اش از شقیقه تونی به پایین خط فرضی کشید و با دلخوری گفت
+چشم هات قرمز شده!
-خوبم...
+نه نیستی تونی.... میشه یه چند روز به خودت مرخصی بدی و تو خونه بمونی و استراحت کنی؟
غر زدن تونی دوباره شروع شد
-من که بیشتر روز های هفته رو خونه بودم...
وبعد انگار متوجه اشتباهش شده، لب برچید.
کم کم سکوت بینشون طولانی شد. هردو همچنان به چشم های هم زل زده بودند.
تونی سرش رو پایین انداخت گفت
-من اگه خودم رو مشغول کار نکنم، افکاری که تو سرمه نابودم میکنه!!
+کاش میتونستم بفهمم تو سرت چی میگذره... کاش میتونستم با ترس هات بجنگم و همه اشون رو از بین ببرم
لبخندی زد و سرتکون داد
-کاش!!
استیو دستش رو گرفت تو چشماش زل زد
+میشه بامن حرف بزنی؟... میشه بگی مشکل چیه تا من رفعش کنم؟!
تونی با خودش فکر کرد این انصاف نیست که بار تمام مشکلات رو استیو تنهایی به دوش بکشه. پس لبخند اطمینان بخشی زد و سرتکون داد
-همون حرفای همیشگیه استیو.... دیگه خسته شدم از تکرارشون... میدونم توروهم خسته میکنم... فقط کاش راهی بود که میتونستم از ذهنم بیرون بندازمشون
+من میتونم کمکت کنم
-تو داری کمکم میکنی!... خواهش میکنم فقط همینطوری خوب بمون!
استیو لبخند نیمه جونی زد و سرخم کرد تا بوسه ای روی لب های تونی بزاره.
تونی پیش رفت و زودتر ازش بوسیدش...
لبخند تونی بعداز اون بوسه عمیق تر شده بود و این استیو رو امیدوار میکرد!
میدونست هر اتفاقی هم که بیوفته اون تونی رو تنها نمیزاره...
هر اتفاقی...
طاقت دیدن ناراحتی تونی رو نداشت
تحت هیچ شرایطی!!
باهم از کارگاه بیرون زدند.
صحبتشون با رسیدن به اتاقشون تبدیل به زمزمه شد. تونی به اتاق مورگان رفت و لبخندی به فرشته کوچولوی خوابیده اش زد.
بعداز ورودش به اتاق خودشون با یادآوری تماس امروزش آهی کشید و با نگرانی به طرف استیو برگشت
-راستی امروز مدیره هارلی باهام تماس گرفته بود! این پنجمین باره که داره مدرسه رو بدون اجازه ترک میکنه و خبری هم به ما نمیده....
+باهاش صحبت کردی؟
-بامن حرف نمیزنه... من تلاشم رو میکنم اما اون... هی منو از خودش میرونه
+من باهاش حرف میزنم
-من با معلم خصوصی گرفتن و درس دادنش تو خونه مشکلی ندارم. اما اون خودش از این قضیه صدمه میبینه! نمیخوام مثل من عقده نرفتن به یه جشن دبیرستانی تو دلش بمونه....
استیو لبخندی زد و چشم هاشو باز و بسته کرد
+نگران نباش تونی.... من درستش میکنم
.
بعداز دوییدن صبحگاهیش دوش سریعی گرفت و میز صبحانه رو روی کانتر چید.
سه تا وافل یخ زده رو از بسته بندی بیرون کشید و توی ماکروفر گذاشت.
نگاهش به تایمر موند و بعداز گذشت سه دقیقه دکمه خاموش رو زد و بشقاب رو درآورد.
با صدای پچ پچ پسراش از راهرو لبخندی زد و دست به سینه روبه روی میز ایستاد.
بعداز چند دقیقه جفتشون به آشپزخونه اومدند و اول با دیدن استیو تعجب کردند و بعد زیرلب سلامی کردند و روی صندلی های کانتر نشستند.
استیو روبه روشون ایستاد و با سر جواب سلامشون رو داد.
هارلی و پیتر که از برخورد جدی استیو تعجب کرده بودند، مظلومانه مشغول خوردن صبحانه شدند و گاهی زیرچشمی به پدرشون و گاهی به هم نگاه میکردند.
بعداز تموم کردن صبحانه اشون هردو کوله پشتی هاشون رو از روی زمین برداشتند و از جاشون بلند شدند
-هارلی... تو بشین!
استیو در غالب کپتن آمریکا، با اون لحن قاطع و نگاه نافذش لرزه براندام دوست دشمنش می انداخت و حالا پسر کوچولوش از جدیت پدرش ترسیده بود.
پیتر نگاهی سرسری به هارلی کرد.
خداحافظی زیرلب گفت وبا قدم های بلند از خونه خارج شد.
هارلی بعداز اینکه با نگاه، رفتن پیتر رو نظاره کرد به طرف استیو برگشت.
+... اتفاقی... افتاده ؟
-تو به من بگو! اتفاقی افتاده؟
+نه....
-یعنی هیچ اتفاقی نیوفتاده؟... یعنی حتی گربه ای هم بالای درخت گیر نکرده و نیاز به کمک تو نداره؟؟
هارلی لحظه ای گیج نگاهش کرد و بعد با یادآوری اون جمله لبخندی زد.
اوه این بهونه بچگی هاش بود، دلیل برای مخفی کاری هاش!
هارلی نگاهی به لبخند محو گوشه لب های استیو انداخت و سعی کرد خنده خودش رو بخوره...
شاید کپتن آمریکایِ جدی اونقدر هام سختگیر نبود!
-پس هیچ دفاعی از خودت نداری؟... باید حکمم رو صادرکنم؟
هارلی شونه بالا انداخت
+نمیخوای از هیئت منصفه نظر بپرسی!؟
-اوه... منو هیئت منصفه دیشب حرفامون رو زدیم!
+پس میشه... رو همون بهونه ای که الان گفتی کار کنم؟
استیو سری تکون داد و با حالتی متفکر گفت
-میتونی یدونه جدیدش رو واسم بسازی؟!
هارلی نفس رو با صدا بیرون داد و سر به زیرانداخت
+مدرسه دیگه داره مسخره میشه... همش تکراریه!!
-چیش تکراریه؟
+کلاسام... معلما.... همه حرفاشون تکراریه و من دنبال چیزای جدیدم...
-هارلی ....ما راجع به این قضیه باهم حرف زدیم! من و تونی نمیخوایم تورو مجبور به کاری که دوست نداری بکنیم... اما این برای خودت بهتره! من میخوایم تو مثل بقیه بچه ها یه زندگی معمولی رو تجربه کنی...
+خب مشکل اینکه هرچقدرم سعی کنم نمیتونم مثل اون ها بشم... چون هیچکدوم از اون ها پدرهاشون قهرمان های جهان نیستن!... پاپز نمیتونی تصور کنی که چقدر هر روز نظرات مثبت و منفی راجع به شما میگیرم! هیچکس با من بخاطر خود من حرف نمیزنه...
لحن هارلی دردی رو به قلب استیو نشوند! اون خیلی خوب میتونست نارحتی هارلی رو درک کنه...
یه زمانی خودش هم از مردم و نظراتشون فراری بود!
-خب دوستات...
هارلی میون حرفش پرید
+من هیچ دوستی ندارم پاپز... واز همه اون بچه های احمق متنفرم که فقط ادعا میکنن و با حرفا و کارها‌شون آدم رو میرنجونن و بعد به ناراحتیت می‌خندن!
-هارلی کسی اذیتت میکنه؟
+خواهش میکنم پاپز!.... من واقعا نمیتونم!!
استیو همونطور که به هارلی زل زده بود به فکر فرو رفت... بعداز چند لحظه سکوت درحالی که هارلی منتظر حکم نهایی پدرش بود، به حرف اومد
-کوله ات رو بردار و باهم بریم
+کجا؟
-اول مدرسه ات... پاشو باید با مدیرت صحبت کنم!

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now