part 55

119 19 8
                                    

شب درست نفهمید چطور بخواب رفته...
برای مدتی صداهای توی سرش آروم شدند و مغزش دیگه اتفاقات چند ساعت قبل رو بارها و بارها پلی نمیکرد و تا بخاطر هر اشتباهی با چوب توی سرش بکوبه...
صبح زودتر از استیو از خواب پاشد. حموم رفت و اصلاح کرد و لباس مرتبی پوشید...
درست مثل روز بعداز طوفان بود. همه چیز براش روشن تراز روزهای قبل شده بود. حتی نور خورشید هم بنظر تیز تر شده بود...
انگار مرده و دوباره زنده شده
حس عجیبی داشت!
دنیاش شب قبل تکه تکه شده بود و امروزش رو با پردازش حال و اوضاعش شروع کرد
انگار خسارت ها و خرابی های وارده رو بررسی میکرد
دیگه وقتش بود که تکه های شکسته شده اش رو بهم وصل کنه و خودش رو دوباره از نو بسازه
هیچکس این حقیقت رو نمیدونست که تونی استارک خودش میتونه مشکلات های کوفتیش رو حل کنه
نه نیازی به استیو داره و نه یه مشاور ازهمه جا بی خبر!!
قطعا نه به یه مشاور...
«هیچ مشکلی وجود نداره که نشه حلش کرد»
این جمله رو بارها با خودش زمزمه کرده بود
شاید تا الان درمان اشتباهی رو به کار گرفته بود
توی لاکش فرو رفته بود و از بقیه انتظار داشت صدمه ای بهش نزنند...
اما بیشتراز قبل صدمه دیده بود
از هرکسی!
مثل اینکه توی رینگ بوکسی باشی و با هر مشت به سمتی پرت بشی!
اما دیگه بس بود!
چون اون دیگه اون ادم سابق نبود....
شیوه اش رو عوض کرده بود
و این ورژن جدید تونی استارک کمی برای خودش هم ترسناک بود!
اما درعین حال حس شکست ناپذیری بهش میداد
فرای همه چیز و دور از دسترس
کسی که بالای صخره ای نشسته و به اتفاقات افتاده نگاه میندازه
نه انگار که خودش اون هارو گذرونده
اون یه تونی استارک دیگه بود!
هیچکس تاحالا نفهمید که چطور تو جهنمی که بود دست و پا زده...
اما دیگه تموم شد!!
هر اتفاقی که شب قبل افتاده بود...
دوست نداشت یادآوری کنه
از بی توجهی های استیو...
فاک....کم توجهی!
به استیو گفته بود که یا تمامش رو میخواد یا هیچی...
و منظورش از تمامش، تمام فکر و حس و روحش بود
تمام قلبش...
تمام حواسش....
اما شاید این خواسته زیادیه
خیلی زیاد...
چون خودش هم میدونست که این امکان پذیر نیست
اون خودش هم صاحب تمام قلبش نبود که دوستی تقدیم تونی بکنه!
انگار توی مبارزه ای که قبل از شروعش باخته شرکت کرده بود
چون دقیقا همین بود
عشقش درمقابل عشق باکی کم آورده بود
اونقدر بزرگ نبود که استیو رو به طرف خودش بکشونه...
خودش هم همیشه اینو گوشه ای از ذهنش حک کرده بود که اون هیچ شانسی دربرابر اون چشم های یخ زده نداره....
ولی دیگه الان مسئله استیو و عشقی که بهش داشت نبود
نه....
تونی از اون هم گذر کرده بود
همه چیز تموم شد...
باکی برنده بود و تونی به افتخارش کف هم زده بود
وباکی هم بزرگیشو نشون داد که استیو رو نخواست و استیو هم بخاطر بچه ها درکنارش موند
شاید نه دقیقا مثل این
اما توی ذهن تونی دقیقا همین اتفاق افتاده بود!!
اما الان دیگه هیچکدوم از این ها مهم نبود!!
چون به غرورش ضربه خورده بود
و بخاطر اون هم که شده باید دوباره کمر راست میکرد و میجنگید...
اون فقط دیگه نمیخواست که تو یه جنگ دیگه هم شکست بخوره...
جنگی دربرابر باکی!
کسی که اومده تا نه فقط استیو بلکه تمام زندگیش رو تصاحب کنه...
نمیتونست این اجازه رو بهش بده
نمیخواست این بارهم شکست بخوره
نه!!...
توی سرش آشوبی به پا بود
تمام نِرون های مغزش فرمان حمله میدادند
اما در ظاهر آروم بود...
دست مثل یک اقیانوس
بی هیچ جوش و خروش و تلاطمی...
لبخندی به لب داشت.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. 
به آشپزخونه رفت.میز صبحونه روآماده کرد و درحالی که قهوه اش رو میخورد جواب ایمیل هاش رو داد و قرار های کاریش رو با جارویس فیکس کرد
برای تمام اونجرز پیغام فرستاد که مهمونی رو از دست ندند و از جارویس خواست به نورا هم خبر بده
بعداز تموم شدن قهوه اش از جا برخواست و به کارگاهش رفت
کارهایی داشت که باید انجام میداد
چندتا جلسه با هیئت مدیره برای بعدازظهر داشت...
پس نمونه اولی محصولی که قرار بود ارائه بده رو روی صفحه نمایش آورد و مشغول کارش شد
گاهی با خودش آواز میخوند و گاهی همراه با آهنگ سرش رو تکون میداد و خودش رو از این زمین میکند و به این شیوه حواس خودش رو پرت میکرد...
استیو بعداز بیدار شدن از خواب با دیدن جای خالی تونی ترسیده از جا پرید
انتظار نداشت تونی صبح به این زودی بیدار شده باشه
مگر اینکه قراری کاری داشته باشه!
از جارویس پرسید و وقتی فهمید توی کارگاهشه با افسوس سری تکون داد
«هیچوقت زندگی اون جوری که ما بخوایم پیش نمیره»
این حقیقت زندگی استیو بود
شب قبل همه چیز همون جوری بود که تونی میخواست
همونجوری رفتار کرده بود که تونی میخواد...
اول بهش اجازه داد تا تنهایی با باکی صحبت کنه و آشنا بشه...
و مثل احمق ها توی اتاق به انتظار علامت تونی نشسته و حرص خورده بود!
با اینکه متوجه اومدن باکی شده بود هنوز اعتقاد داشت این دعوت اشتباهه و اون نباید زیر بارش میرفت...
اما نتونسته بود بهونه خوبی برای تونی و باکی بیاره...
حاضر بود دنیا بار دیگه درخطر هجوم فضایی ها باشه اما اون مهمونی اتفاق نیوفته....
ولی خب...تونی میخواست....پس بهش رسید!
یا با ملایمت یا با اخم و قهر...
درنهایت مجبور میشد اون کارو بکنه....
درست همونجا توی اتاق قبل از اینکه با پیام تونی به پذیرایی بره با خودش عهد کرد که فقط همین یک امشب رو نفوس بد نزنه و بخاطر هرسه تاشون قوی باشه...
جوری که نه ترسی برای تونی باقی بزاره و نه سوتفاهمی برای باکی....
تا اخرشب بارها وبارها با هر حرف اشتباه تونی زبون به دندون گرفت و باخودش این جمله رو تکرار کرد: نفوس بد نزن!
کنارش ایستاده بود و همه چیزو به دست تونی سپرده بود
با اینکه براش سخت بود هیچکاری نکنه... اما تحمل کرده بود
گاهی سخترین کار سکوته!
سکوت تا زمانی که خود تونی با چشم های ملتمسش ازش خواست کاری کنه...
چون دوباره چیزی گفته بود که نباید...
و باکی رو به یا چیزی انداخته بود که نباید!!
ولی اون خیلی خوب میشناختش...
میدونست تونی طعنه و کنایه هاش رو با این لحن بیان نمیکنه...
میدونست منظور بدی نداشته...
اما باکی که نمیدونست...
لحظه ای که باکی رو مغموم درحال بازی با غذاش دید به خودش لعنت فرستاد
اون نباید باکی رو مجبور به انجام کاری میکرد
پیش خودش چی فکر کرده بود؟
که از باکی درخواستی میکرد و جواب نه میشنید؟
که اون اگه سختش باشه دعوتش رو رد میکنه؟
چرا اینقدر احمقانه پیش رفته بود؟؟
اون چطور میتونست بین باکی و تونی صلحی به وجود بیاره وقتی نمیدونست چطور رفتار کنه که باعث رنجششون نشه!!
به درخواست تونی، سعی کرد هرکاری میتونه انجام بده تا باکی رو از اون حال و هوا بیرون بیاره...
شروع به تعریف بامزه ترین خاطراتشون کرد
همون هایی که میدونست باکی رو دوباره سرحال میاره...
و باکی خیلی زود تغییر حالت داده بود و با خنده هاش همراهی کرده بود
البته تونی هم تغییر حالت داده بود
درست بعداز خنده های باکی بود که به یکباره متوجه شد توی خودش رفته
که حتی با مخاطب قرار دادنش هم از این خلسه بیرون نیومد!!
وقتی چندبار صداش کرد و جوابی که میخواست رو ازش نگرفت خجالت زده رو برگردوند
اره خجالت کشیده بود...
از باکی که کنارش نشسته و شاهد بی تفاونی تونی بهش شده بود...
اون که از چیزی خبر نداشت...
نمیدونست تونی چه جور آدمیه...
دوست نداشت تونی رو اینطور بشناسه...
اما «هیچوقت زندگی اون جوری که ما بخوایم پیش نمیره»
تا نیمه های شب توی جاش چرخیده بود و بارها و بارها اتفاقات شب قبل رو با خودش تکرار کرده بود تا مطمئن بشه که اشتباهی نکرده!!
چون خیلی درتلاش بود که کار درست رو هم درحق تونی و هم درحق باکی بکنه...
اما میدونست درنهایت جفتشون رو ناراحت کرده بود
و از این حس متنفر بود!
از اینکه هر کاری میکرد اشتباهی به بار میاورد..
خودش رو چشم بسته توی میدون مین گذاری شده میدید...
از جاش برخواست و از اتاق بیرون اومد.
دوست داشت به کارگاه تونی بره و باهم صحبت کنن
اما پشیمون شد
ترجیح داد کمی بهش زمان بده و بعد وارد عمل بشه...
به ساعتش نگاهی انداخت
شاید یک ساعت بعد میرفت
وقتی کمی افکارش رو منسجم کرد...
شاید میتونست جوری تونی رو از مهمونی دوم منصرف کنه....
ساعتش رو تنظیم کرده بود و با به صدا دراومدنش از جاش برخواست و به طرف کارگاه رفت.
تونی رو مشغول کار دید و لبخندی روی لب هاش نشست
اینقدر این مدت درگیر مشکلاتشون بودند که فراموش کردند به خودشون برسند...
لب هاشو تر کرد و جلو رفت
تونی پشت بهش ایستاده بود و متوجه ورودش به کارگاه نشد
استیو در یک حرکت ناگهانی از پشت بغلش کرد و دستش رو دور کمر تونی حلقه کرد و سرش را توی گردنش فرو برد بوسه ای به زیر خط فکش زد و زمزمه وار روی پوستش گفت
-امروز زود بیدار شدی....
تونی به وضوح جاخورده بود
دستش رو روی دست استیو که روی شکمش بود برد و سعی کرد به یه شکلی از حصار دستاش بیرون بیاد
نفس عمیقی کشید و با سردی جواب داد
+کار داشتم!
استیو سردی تونی رو حس کرد اما عقب نکشید
این تنها راهی بود که بلد بود
تنها راهی که میتونست باهاش تا تونی رو به راه بیاره...
آرومش کنه...
اما تونی نمیخواست آروم بشه!!
-شاید بهتر باشه کارتو بزاری برای بعد...
و بعد لب هاشو تا روی لاله گوشش کشید
استیو واقعا تمام تلاشش رو برای تحریک کردن تونی بکار گرفته بود
اما تونی مثل ماهی از بین دستاش لیز خورد
+نمیتونم استیو
گفت و از میون دستاش خودش رو بیرون کشید و کمی فاصله گرفت
نفسش رو با حرص به بیرون داد و به تونی زل زد
تونی کاملا بی تفاوت دوباره مشغول کار شد و وانمود کرد که خیلی سرش شلوغه
استیو به ارومی دوباره بهش نزدیک شد و این بار با احتیاط سر انگشت هاشو روی پوست لطیف دستش کشید. با نگرانی گفت
-خوبی؟
تونی بدون اینکه نگاهش کنه سرتکون داد
+اره...
-نمیخوای راجع به دیشب حرف بزنیم؟
سربلند کرد و به چشم هاش خیره شد
+راجع به چیش؟
-نمیدونم...
لبخندی زد
+من خوبم استیو!!...همه چیز خوبه
خوب نبود اصلا خوب نبود!!!
اما دیگه ربطی به استیو نداشت
این مشکل خودش بود و خودش باید حلش میکرد...
به چشم هاش خیره شد و توی ذهنش مخاطب قرارش داد
«از دست تو ناراحت نیستم
تو منو دوست داری
من اینو میدونم
اما....تو اون روهم دوست داری!
و نمیتونی بینمون تصمیمی بگیری
پس من باید این تصمیم رو برات بگیرم
و منم زندگیمو رو از دست نمیدم!!»
استیو دوباره لب زد
-تو میدونی که اگه بخوای حرف بزنی من همیشه هستم دیگه نه؟
+اره
گفت و منتظر شد تا استیو بره
اما نرفت!
این تلاش استیو رو تحسین میکرد...
-تونی....بنظرت دعوت کردن باکی به دورهمیمون کار درستیه؟
هاه....بخاطر باکی اینجا بود!! یکدفعه تیز شد
+چرا؟ میترسی بهش بد بگذره؟
با ناباوری گفت
-تونی!!
خندید
+شوخی کردم استیو...
نکرده بود....
استیو فاصله اشون رو کم کرد
-من نگران خودتم!
شونه بالا انداخت.انگار متوجه حرفای استیو نمیشه
+چرا باید نگران من باشی؟؟
چشم های استیو دودو زد
بین گفتن و نگفتن حرفش دوبه شک بود!
حس کرد باید نشون بده که حالش خوبه
حداقل اجازه نده استیو حالا نقشه ای که کشیده رو بهم بزنه
جلو رفت و بوسه ای به لب هاش زد
توی چشم هاش خیره شد
+من خوبم....باورکن!
استیو سرتکون داد. مطمئن نشده بود اما به ناچار پذیرفت...
خواست از کارگاه بیرون بره که وسط راه برگشت و روبه تونی گفت
-زودتر تمومش کن و بیا ناهار، پیتر و مورگان روهم صدا کردم...
تونی چشماشو به صفحه نمایش برگردوند و با بیخیالی گفت
+هارلی کجاست؟
-رفت خونه باکی
و منتظر عکس العمل تونی شد
تونی بی هیچ حرفی فقط سرتکون داد
.
-....دو....
با نفس نفس زمزمه کرد
-دو....
خواست پایین تر بره. اما بازوهاش شروع به لرزیدن کردند. سرش رو بلند کرد و باکی رو بالا سرش دید که لیوان به دست بهش زل زده
با حرص گفت
-من دیگه نمیتونم...
باکی چشم چرخوند
+میتونی!!!!.....یالا هارلی...حداقل ۵تا باید بزنی
سرش رو پایین انداخت وپیشونیش رو به زمین تکیه داد تا وزنش رو تحمل کنه و شروع به غر زدن کرد
-من اومده بودم اینجا تا بهت یاد بدم چطوری با گوشیت کار کنی اون وقت اینه جواب خوبی من؟؟
باکی روی زانو خم شد و سر هارلی رو بلند کرد
+بچه خر میکنی؟.... تو فقط اومدی اینجا چون جاستین اینجاست... حالا هم بعدی رو برو تا عصبانی نشدم!!
توی چشم هاش خیره شد و گفت
-ازت متنفرم!
ابرو بالا انداخت و با خنده گفت
+خوبه
باکی از جاش پاشد و هارلی داد زد
-دیکتاتور!!!
جاستین کلید انداخت و به داخل اومد و باکی با دیدن جاستین حرف هارلی رو بی جواب گذاشت.
جاستین نگاهی به هارلی انداخت و هارلی با دیدنش سرکج کرد و گفت
-جاستین...جاستین بیا نجاتم بده
جاستین با تعجب به طرف باکی برگشت
_اینجا چه خبره؟؟
باکی بی توجه به جاستین دست آهنیشو روی کمر هارلی که درحال شنا زدن بود گذاشت و کمی فشار داد و مجبورش کرد خم بشه و بعد با دیدن لرزش بازوهاش، با تاسف گفت
+تو خیلی ضعیفی !!!!
هارلی غرید
-توهم خیلی کینه ایی... من فقط گفتم اون کتاب مخصوص بزرگساله...به من چه که اشتباه برداشت کردی!!!
باکی بیشتراز قبل فشارش داد
+ربطی به اون نداره بچه...این کار به نفعه خودته.... تو حتی زور مشت زدن هم نداری!!
به بازوهاش دست زد و چشم هاشو جمع کرد
+باید اینارو عضله کنی تا بتونی یه خودی نشون بدی!!.... هارلی این مهمه که هر روز ورزش کنی!!
هارلی با از بین رفتن فشار دست باکی آرنجشو روی زمین تکیه داد و گفت
-چه نیازی به قدرت بدنی دارم وقتی میتونم با هوشم هرکسی رو شکست بدم؟؟ ....اصلا میتونم مثل دد برای خودم زره بسازم...
باکی دوباره روی پاشد
+مطمئن باش باباتم اگه نتونه مشت بزنه یه احمق توی یه زره اس!
و با بی حوصلگی گفت
+ادامه بده!!!
و با پاش به بازوش ضربه زد
هارلی غرید
-زنگ میزنم سازمان حمایت از کودکان!!!!! ازت شکایت میکنم باکی....
سرش رو کج کرد
+اوه این تو نبودی که میگفتی بچه نیستی... ببینم نظرت عوض شد؟
هارلی میون دندون های بهم بسته شده اش زمزمه کرد
-ازت متنفرم!!!
و باکی با کلافگی گفت
+اون ده بار اول کاملا واضح شنیدم!!! لازم نیست هر ده دقیقه فاکی دوباره تکرارش کنی...
و روبه جاستین گفت
+همه چیزایی که میخواستیم رو خریدی...
جاستین که درحالی که خریدهاشو از نایلون ها خارج میکرد سرتکون داد و گفت
_فقط آبجو.... کارت شناسایی نداشتم
و شونه بالا انداخت
باکی سرتکون داد و نگاهی به تک تک اجناس خریداری شده انداخت...
هارلی خودش رو طاق باز روی زمین انداخت و نفسش رو با صدا بیرون داد و داد زد
-من دیگه نمیتونم
باکی به جاستین اشاره کرد که الان فرصت مناسبیه که حرفش رو بهش بزنه....
و جاستین سرش رو به طرفین به معنی نه تکون داد و نگاهشو دزدید.
باکی چشمی براش گردوند وبا لیوان آبی به طرف هارلی رفت
هارلی با نفس نفس خودش رو روی مبل انداخت و گفت
-حداقل بجاش یه چیزی بهم یاد بده که بتونم یه استفاده ای ازش ببرم...
و بعد با یادآوری چیزی صاف نشست و با هیجان گفت
-بهم یاد بده چطوری چاقورو تو دستم بچرخونم!!
+چاقو چرخوندن به تنهایی چه فایده ای داره وقتی موقعیتش که برسه نمیتونی ازش استفاده کنی!
هارلی چشمی براش گردوند و دوباره خودش رو روی مبل انداخت
به طرفش رفت و نگاهی بهش انداخت تا مطمئن بشه حالش خوبه...
+نچ نچ نچ نچ.....یه جوری خودتو انداختی رو مبل انگار ۵۰تا شنا رفتی.... اون فقط ۲تا بود
و با دستش عدد ۲ رو نشون داد
هارلی دستش رو پس زد و گفت
-۳تاااا
روی میز روبه روی هارلی نشست و به زانوش ضربه زد تا حواسش رو جمع کنه و بعد لیوان رو به دستش داد و جدی پرسید
+اوکی....بگو ببینم! تو این دورهمی اونجرز کیا قراره شرکت کنن؟
-خب میدونی همه اونجرز...
+بیشتر توضیح بده...
-من،پاپز،دد،پیتر،مورگان،تو
+خب....
-.... عام...عمه ناتاشا!....بلک ویدو....
و وقتی اخمی پرسشگرانه باکی رو دید ادامه داد
-اونم مثل تو آدمکش روسیه
صورتش از انزجار جمع شد
+من روسی نیستم!!
-منظورم اینکه.... تحت تعلیم روسیه بوده. مثل تو تربیتش کردن که آدم بکشه تو گروه...عام ردروم بوده
+رد روم...
-اره!
+خب؟
-کلینت هم میاد... شوهر عمه نات و....هاکآی....ولی اونقدرها هم که بنظر میرسه چشم شاهین نیست!... همیشه هم هرچی خوراکی داشته باشی رو تموم میکنه مخصوصا چیتوز....گاد اون...
میون حرفش پرید
+خیلی خوشت نمیاد ازش نه؟
-اون همیشه دوست داره سربه سرمون بزاره...من و  پیتر....
+خب...دیگه؟
-سم هم میدونم میاد....
+همون یارو دیوونهه که بال داره؟
هارلی با صدای بلند خندید
-حتما باید بهش بگم چی صداش زدی... اره همون...جیسز!... میدونی سم و کلینت که بهم میوفتن فاتحه اون مهمونی رو باید خوند چون مثل بمب همه جارو منفجر میکنن....
-اوه شوخی هم زیاد میکنن... شوخی های احمقانه!
+اوکی.... همین؟
-نه....دکتر بنر هم هست... بروس بنر که مثل تو دوتا شخصیت داره
+میشه خواهشا اینقدر نگی مثل تو
-اوکی اوکی.. هیچکدومشون مثل تو نیستن خوبه؟
با چشم غره باکی ادامه داد
-.... اره دوتا شخصیت داره.... وقتایی که عصبانی میشه تغییر شکل میده به یه هیولای بزرگ سبز ...
+چقدر بزرگ؟
جاستین درحالی که کنار هارلی می نشست گفت
_دویا سه برابر ادم!.... اون واقعا ترسناکه....
باکی سرتکون داد
-نوراهم قراره بیاد.... دد میخواست ازش بابت اینکه
+اره اره میدونم میخواد تشکر کنه....حالا هرچی....همین؟
_اوه ثور قرار نیست بیاد؟؟
هارلی با شیطنت گفت
-نمیدونم شاید بخواد بیاد
+ثور دیگه کیه؟
-خدای آذرخش
_با یه پتکی که میتونه احضارش کنه
+فاک.... مثل اون افسانه اسکاندیناوی؟
-در واقع خودشه.... همون ثوره....از آزگارد اومده
+این دیگه واقعا مسخره بود!!! انتظار دارید باورکنم؟
-من دروغ نمیگم
+اره جون خودت
_باورکن دروغ نمیگه....
+توهم؟
-به جون جفت باباهام دارم راستش رو میگم...اون واقعا از یه سیاره دیگه اومده....بیا اصلا فیلم هاشم هست
و گوشیش رو از جیبش درآورد
باکی همچنان قبول نکرده اما منتظر نشون دادنش شد
بعداز کمی وقت گذرونی دم دمای غروب هارلی ازشون خداحافظی کرد و قبل از اینکه بره به باکی چشمکی زد و ازش خواست دیر نکنه...

Marvelous Drama Season 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant