part 57

128 19 42
                                    

بعداز رفتن مهمون ها استیو برق هارو کم کرد و تونی مورگان رو به اتاقش برد و پسرا هرکدوم به اتاق های خودشون رفتند.
بعداز اظهارات باکی درباره ازدواجشون تونی بلافاصله ساکت شد. و تا اخر مهمونی ساکت موند...
توی ذهنش مدام حرف های ناتاشا تکرار میشد....
نقشه شکست خورده اش از یک طرف
وغرور له شده و دل لگدمال شده اش از طرف دیگه
دیگه بهش اجازه ادامه دادن این راه اشتباه رو نمیدادند
استیو باید همین امشب یه تصمیم قطعی میگرفت
یا اینکه تونی این کارو میکردم!!!
و تکلیفش رو مشخص میکرد
دیگه مهم نبود چی بشه...
اون دیگه نمیتونست میون زمین و آسمون دست و پا بزنه!!
منتظر فرصت مناسب بود تا باهاش حرف بزنه
خودش هم نمیدونست چی میخواد بگه
عصبانیتش باعث شده بود نتونه درست تصمیم گیری کنه
فعلا سکوت کرده بود تا راه چاره ای پیدا کنه....
اینکه چطور به زبون بیاره که نمیخواد استیوی که درکنار باکیه رو...
البته که دوست نداشت عصبانیتش سرباز کنه
چون میدونست مثل طوفان به استیو هجوم میبره و دیگه براش مهم نیست چه چیزی رو خراب میکنه...
شاید بهتر بود میرفت
نه برای همیشه
حداقل برای یه مدتی...
تا آروم بشه!
بفهمه کجای زندگیشه و از استیو چی میخواد...
اما حتی تصور دور شدن از خونه اش هم اونو وارد یه حمله عصبی میکرد...
از فکر اینکه درنبود اون چه اتفاقی قراره توی این خونه بیوفته...
بچه هاش بدون اون چیکار میکنن
اصلا کسی نبودش رو حس میکنه؟؟
اخرین فکرش رو که از تاریک ترین قسمت ذهنش اومده بود ، پس زد
معلومه که حس میکنن...
مگع میشه حس نکنن...
میتونست سفر کاری رو بهونه کنه!
فقط چند روز بره...
فقط چند روز!
اما تمام افکارش وقتی مورگان خم شد برای شب بخیر گونه اش رو بوسید در گوشش یواشکی گفت: من ۳۰۰۰ تا دوست دارم از بین رفت
لبخندی به حرفش زد بوسه ای روی پیشونیش نشوند و مهربونی ساطع شده از دخترش رو که به قلبش نشسته بود حس کرد
نه اون نمیتونست بره
باید با چنگ و دندون برای نگه داشتن زندگیش تلاش میکرد
استیو بعداز حرف های باکی با تونی با احتیاط قدم برمیداشت
توی سرش پیش بینی هایی از عصبانیت تونی داشت و هرکدوم به دنبال راهکاری بود
توی دلش آشوبی به پا بود...
اما سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه
جدیدا ایده ای به ذهنش رسیده بود که خودش رو توی اتاق تاریکی محبوس کنه و از تمام ادم های اطرافش مخفی بشه...
چون دیگه نمیتونست با نگاه های پر از انتظاری هرکسی سرکنه...
بار زیادی روی شونش بود و سنگینی اون بیشتراز حد تحملش بود...
هیچکس نمیدید و نمیفهمید چقدر شکسته تر شده...
اون واقعا خسته بود!
از تمام استرس هایی که این چندوقت بهش وارد شده
از فشار عصبی که زیرش داشت له میشد
اما هیچکس قرار نبود متوجه اش بده...
با خودش عهد کرد که اگه بعداز رفتن مهمون ها تونی دعوایی به راه انداخت با ملایمت جوابش رو بده و ماجرا رو تمومش کنه...
همه چیزو تموم کنه
بگه اشتباه کرده و متاسفه و هنوزم تونی رو دوست داره...
بخاطر تونی....
بخاطر بچه هاش
بخاطر زندگی مشترکشون!
اما خودش هم فقط کمی با از دست دادن صبر و طاقتش فاصله داشت...
همچنان که با افکارش کشتی میگرفت مشغول خشک کردن ظرف هایی بود که به تازگی از ماشین ظرفشویی درآورده...
طوری حواسش پرت بود که حتی متوجه حضور هارلی نشد که کنارش روی کابینت نشسته و همراه باهاش درحال خشک کردن ظرف هاست
با حس حضورش جا خورد.نگاهی بهش انداخت و دست از کارش کشید
-تو از کی اینجایی؟
هارلی لبخندی به حرف پدرش زد
_تازه اومدم!
سر تکون داد و به کارش برگشت
هارلی بعداز چند بار لب تر کردن و مزه کردن حرفش بالاخره به زبون اومد
_پاپز ....میشه من اخر هفته برم خونه باکی؟؟
استیو بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت
-تو که هروز اونجایی... حالا چی شده داری اجازه میگیری؟
خندید و با تردید گفت
_اخه...میخوام شبم بمونم..درواقع.... میدونی...میخوام باکی زودتر یاد بگیره با گوشیش کارکنه!!
استیو به بهونه ای که هارلی آورده خندید و گفت
-تو داری بخاطر جاستین میری اونجا هارلی!!!
و قبل از اینکه بتونه ادامه حرفش رو بزنه صدای تونی رو شنیدم
+اوه پس باکی اون کسیه که به اون معتاد پناه داده
هارلی با ناراحتی به طرف تونی برگشت
استیو بشقابی که به دست داشت رو روی کابینت گذاشت و چشم هاشو برای لحظه ای بست
هیچکدوم از پیش بینی های احتمالیش از شروع دعواشون این شکلی نبود!!
زیرلب زمزمه وار گفت
-تونی!!!
هارلی مظلومانه از کابینت پایین پرید روبه تونی گفت
_اون معتاد نیست دد...
تونی مسخره آمیز خندید
+اوه ببخشید....پخش کننده مواد... چی میگن بهش؟ دیلر....
گفت و با سر کج کرده اش به هارلی خیره شد
-تونی صبرکن!تند نرو....
تونی حتی به استیو نگاه هم نمیکرد!
_نه دد اون خودش هیچوقت سمت این کار نرفته، براش پاپوش درست کردن...
صداش رو کمی بالا برد
+بهت گفته که خودش نمیفروخته نه؟؟ حدس میزدم!! هارلی من خودم وقتی داشت مواد میفروخت مچش رو گرفتم....بهش گفتم دیگه سمت پسر من آفتابی نشه ولی حتی جسورتراز تصورمه... معلومه کی بهش میدون میده...
و با حرص به طرف استیو برگشت که بگه دیدی گفتم!!
درنهایت هر مشکلش به سمت باکی برمیگشت...
هارلی دل شکسته گفت
_تو بهش گفتی بره؟؟؟
+اره اون واقعا باید تهدید منو جدی بگیره!!..
ترسیده به طرفش رفت
_نه!!! خواهش میکنم دد
و استیو زودتر شونه هارلی رو گرفت
-هارلی!!....هرچی بوده تمام شده برو تو اتاقت
سرش به طرف استیو چرخید
_اخه پاپز...
و استیو داد زد
-برو...
دست به کمر شد به رفتن هارلی چشم دوخت. وقتی مطمئن شد رفته چند نفس عمیق کشید و بعد به طرف تونی برگشت
-چرا عصبانیتت رو سر بچه خالی میکنی
و تونی ابرو بالا داد
+عصبانیتم رو ....هاه؟؟ خوبه یه بار فهمیدی من عصبانیم!!
استیو چشم هاشو بهم فشرد و باز کرد. دستش رو به طرف تونی دراز کرد و گفت
-تونی.... بیا بشینیم من برات توضیح...
میون حرفش پرید و دستش رو پس زد
+فکرنمیکنم چیزی برای توضیح مونده باشه استیو!
توی چشم هاش خیره شد و بفضش رو فروخورد
چطور میتونست آروم باشه
یا تظاهر به آرامش کنه...
وقتی کسی که محرم رازشه همه چیزو ازش مخفی میکنه...
+باورم نمیشه استیو!!!... نمیدونم...تو اصلا میخوای این زندگی دوباره مثل سابق بشه... یا همینطور دست به سینه ایستادی داری سقوطش رو تماشا میکنی؟؟
-سقوطش؟؟ تونی این اخرین چیزیه که من میخوام!
با دلشکستگی گفت
+تو باید به من میگفتی...
استیو با شرمسار سر به زیر انداخت
-تونی...
طاقت دیدن این حال خرابش رو نداشت...
+دیگه چی رو ازم مخفی کردی که بعدا قراره مثل یه سیلی به صورت بخوره و از خواب خرگوشیم بیدارم کنه؟؟
سرش رو به طرفین تکون داد
-نه تونی اینطوری نبود که ازش مخفیش کنم... من فقط... هیچوقت یه زمان مناسب برای گفتنش گیر نیاوردم!!
تونی با حرص خندید و رو برگردوند
استیو اما میون راه مانعش شد. به جلو کشیدش و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.دست دیگه اش رو روی گونه تونی گذاشت و مجبورش کرد توی چشم هاش نگاه کنه .اما قبل از اینکه بتونه سرش رو کمی جلوتر بکشه تونی سرش رو عقب برد و از حصار دستش آزاد کرد
با سردی گفت
+فقط حرف بزن!
سر به زیر انداخت و بعداز چند لحظه مکث دوباره به طرف چشم های بی قرار تونی برگشت
-کِی باید میگفتم؟؟ همون موقعی که نه تو میخواستی چیزی از باکی بشنوی نه من میخواستم چیزی رو به یاد بیارم!!؟؟؟ من از کجا میتونستم قراره برگرده و...
حرف رو خورد....
با دردمندی خودش رو توضیح داد
-تونی ما کاری رو در ملاعام انجام نداده بودیم که من بخوام جارش بزنم!!... حتی خودمون هم فرصت پردازشش رو نداشتیم درست چندساعت بعداز اینکه عهدهامون رو ردوبدل کردیم اون....
چشم هاشو بست و سرش رو تکون داد
خاطره افتادن باکی دوباره جلوی چشم هاش ظاهر شده بود
-این چیزی بود که بین دونفرمون گذشت و من میخواستم مثل باقی خاطراتم ازش برای همیشه چالش کنم
استیو به التماس افتاده بود، که تونی توجیهش رو بپذیره و بیشتر از این جفتشون رو عذاب نده...
تونی اما یه قدم عقب رفت و با حرص گفت
+ولی این مثل باقی خاطراتت نیست استیو!!! اون شوهر فاکیته و این همه چیزو عوض میکنه....
استیو ناخودآگاه داد زد
-خب من نمیدونستم قراره مشکلی به وجود بیاره!!!
و تونی هم داد زد
+خب مشکل همینه.... تو داری تو دنیای خودت زندگی میکنی!!! نمیخوای ببینی داری چه گندی به زندگیمون میزنی
با ناباوری انگشت اشاره اش رو به سینه اش زد
-من دارم گند میزنم؟؟
+اره تو گند میزنی..... با مخفی کاری هات....با دروغات.... با بی طرفی هات!!
با کلمه آخرش خنده اش گرفت و گفت
-ازم میخواستی چیکارکنم که من نکردم؟؟؟ من بهت گفتم که دعوت کردن باکی به خونه امون درست نیست تونی... و تو...
سرش رو چرخوند تا واژه درستی پیدا کنه
تونی پیش دستی کرد
+من چی؟؟؟.... من چیکار کردم؟؟ من درمقابل ادم وقیحی که میاد تو خونه "من" از غذایی که "من"بهش تعارف کردم میخوره و با دوست های "من" نشست و برخواست میکنه و اینجوری از پشت بهم خنجر میزنه که اون پسره معتادو تو خونه اش راه بده و تو رو جوری سمت خودش بکشونه که همه چیزو از من مخفی کنی!...من چیکار کردم ها؟؟!!
با اینکه از منم منم کردن تونی خوشش نیومده بود با آرامش به طرفش رفت
-تونی نه... اینجوری که تو فکرمیکنی نیست!! صبرکن من برات توضیح میدم... این حرفات همش از سر عصبانیته میدونم.... بیا یکم آروم تر بشیم باهم حرف میزنیم!!
تونی عصبی خندید و بی توجه به حرف استیو گفت
+مسئله اینکه باکی فقط کافیه یه بشکن بزنه (و خودش هم بشکن زد)..و تو مثل یه پاپی گمشده به طرفش میدویی و اون کاری رو میکنی که اون بخواد
استیو بهش برخورد و یک قدم عقب رفت
-تمومش کن تونی...
+مگه دروغ میگم؟؟؟ من ازش خوشم نمیاد...اصلا ازش خوشم نمیاد و میدونی چیه اون عوضی دیگه حق نداره پاشو تو خونه "من" بزاره....
استیو که از این برخورد تونی خسته شده بود گفت
-اینجا خونه منم هست...
چشم هاشو ریز کرد
+اره!! اینجا خونه توهم هست!... ولی "من" اون کسیم که ساختتش.... "من" اون کسی هم که ساختمت استیو! این آدمی که الان هستی... این زندگی که الان داری رو مدیون منی.... چون اگه بخاطر من نبود...
باقی حرفش رو خورد
استیو عصبی خندید و دوباره دست به کمر شد
-اگه به خاطر تو نبود چی؟؟ تموم کن این جمله فاکیتو...... نمیخوای تمومش کنی؟اوکی پس بزار من بگم!!! "من" اون کسیم که باعث شدم تونی استارک بزرگ از یه بیلیونر دختر باز تبدیل بشه به مرد خانواده... تو خودت هم خوب میدونی و اینو بارها بهم گفتی که بخاطر "من" بود که فهمیدی عشق یعنی چی!!!
یه قدم عقب رفت و به خونه اشاره کرد
-اره تو این خونه فاکی رو تو ساختی ولی "من" باعث شدم تو صداش بزنی خونه!!! "من" این خانواده رو نگه داشتم ...چیزی که تو با پولت هیچوقت نمیتونستی به وجود بیاری!!!
و با تهدید به طرفش رفت و با چشم های طوفانیش بهش زل زد
-این یه حس فاکی دوطرفه اس!!! پس دیگه هیچوقت نگو من بودم که ساختمت !! چون منم میتونم بگم!!!
دستی به چشم های خسته اش کشید و گفت
-گاد....پس مسئله این بوده تمام این مدت؟؟... دعوتش کرده بودی اینجا که بهش فخر بفروشی... که تو صاحب تمام اینایی و اون چیزی نداره... که تو منو داری و اون...
تونی که از عصبانیت لحظه ای استیو جاخورده بود و تا اون لحظه سکوت کرده بود به حرف اومد وبا حرص گفت
+من تنها کاری که نکردم فخرفروشی بود!!
استیو عصبی خندید و به تابلویی که هنوز روی دیوار پذیرایی بود اشاره کرد
-هاه... واقعا؟؟؟
تونی بدون اینکه یه تابلو نگاه کنه گفت
+الان چرا یهو بحث از مخفی کاری تو به فخر فروشی من تغییر کرد؟؟
استیو نگاهش رو ازش گرفت و با لحن آروم تری گفت
-تو خودت خوب میدونی چیکار کردی تونی....
تونی بدون اینکه عقب بکشه گفت
+توهم خوب میدونی که چیکار کردی!!!
استیو سرش رو تکون داد. دیگه دوست نداشت این دعوا ادامه پیدا کنه فقط میخواست تموم بشه...
دنبال یه راه حل بود!!
پس خواسته اش رو بیان کرد
اما کمی با چاشنی عصبانیت
-حالا که چی؟؟....میخوای بگی ما هردو اشتباه کردیم!... اره... من اشتباه کردم و متاسفم بابتش...بابت  تمامشون ....تک تکشون! هرکاری کردم که ناراحتت کرده... فقط تمومش کن... خواهش میکنم ازت... امشب به اندازه کافی کشیدم!...
تونی هم با عصبانیت گفت
+منم میخوام تمومش کنم! منم خسته شدم...
استیو سرتکون و با همون لحن گفت
-خوبه!!
و تونی هم سرتکون داد،اما با تردید گفت
+این فقط یه راه داره استیو...
اخمی روی پیشونیش نشست
-چی؟
آب دهانش رو با استرس قورت داد و با خودش گفت دیگه مهم نیست که این منو آدم عوضی میکنه یانه
+دیگه نمیخوام ببینیش!!
استیو بدون پلک زدن گفت
-باشه... ما دیگه اینجا دعوتش نمیکنیم... و کاری به کارش نداریم...همونجور مثل قدیم گاهی بهش سر میزنم و...
تونی خندید و حرفش رو اصلاح کرد
+نه استیو!! متوجه نشدی... من نمیخوام دیگه ببینیش!!!... نه مثل قدیم... اصلا.دیگه.نمیخوام. ببینیش!! باهاش حرف بزنی... هرچی! انگار اصلا همچنین آدمی وجود نداشته!... دوستی یا هرچیزی که بینتون بود رو تموم میکنی!... من نمیخوامش تو زندگی تو... نمیخوام حتی یه بار دیگه هم چشمات به نگاهش بخوره.... برام مهم نیست توی بدترین شرایط باشه با نباشه.... حتی نمیخوام مثل اون موقع ها باشه که فکرمیکردی مرده... من میخوام اونو توی ذهنت بکشی!.... تو تمومش کن و منم تمومش میکنم!
لب های استیو ناخوداگاه لرزید
تصورش هم موبه تنش سیخ میکرد
چطور میتونست اینکارو بکنه؟
چون میتونست کسی که تو بدترین شرایطش در کنارش مونده رو تنها بزاره؟؟
لب باز کرد و بست
این انصاف نبود...
تونی با لحن آروم تر اما جدی گفت
+میتونی این کارو کنی یا نه؟؟
به چشم هاش نگاه کرد.چشمایی که از جواب استیو ترسیده بود...
خودش هم میترسید!
بخاطر افکار توی سرش
اون به هیچ وجه خانواده اش رو تنها نمیگذاشت
اما نمیتونست درحق کسی که یه زمانی زندگیش رو وقفش کرده جفا کنه...
+بخاطر خانوادمون؟.... مگه نگفتی تو بودی که این خانواده نگه داشتی؟؟ خب پس نگهش دار استیو ! اون به تو نیازی نداره... اون میتونه از پس خودش بربیاد و نورا رو درکنارش داره... مگه بخاطر همین نمیترسیدی تنهاش بزاری؟؟... اون اتفاقی براش نمیوفته!... فقط ولش کن استیو
دستی به صورتش کشید
-تونی...من باید
باید فکرکنه؟...باید تصمیم بگیره؟
چطور میتونه تصمیم بگیره؟
یه طرف تونی و خانواده اشن و یه طرف کسی که هیچوقت تنهاش نذاشته...
میتونست درحقش ناحقی کنه و کنار بزارتش؟
اگه بهش پشت میکرد، انگار به خودش پشت کرده بود
دیگه ربطی به عشق و رفاقت نداشت
استیو باید ادای دین میکرد
ولی اینو تونی هیچوقت نمیفهمید...
+استیو حرف بزن!! جواب بده همین الان.... یا اره یانه...
استیو نفسش رو با صدا بیرون داد
-نمیتونم... نمیتونم اینکارو بکنم...خواهش میکنم اینو از من نخواه!!...
اشک از چشماش سرازیر شد و با درد گفت
-اون هیچوقت نرفت تونی... وقتی چیزی جز دردسر نبودم براش.... اون هیچوقت تنهام نذاشت وقتی با بداخلاقی از خودم میروندمش... تونی...خواهش میکنم... هرکار دیگه ای بگی... فقط این نه.... من نمیتونم... اگه بهش پشت کنم به خودم پشت کردم!
تونی از ناتوانی استیو بیشتر عصبانی شد
از اشک های استیو...
اگه همه این ماجراها برعکس بود، بخاطر از دست دادن تونی هم اشک هاش جاری میشد؟؟
با قلبی شکسته گفت
+تو عاشق من نیستی استیو!!... میخوای باشی... میخوای از این بلاتکلیفی خلاص بشی....میخوای این دعوا تموم بشه....ولی فقط میخوای!!! فقط ادعات میشه...
و صداش دوباره بالا رفت
+آقای درست کار!!! تو فقط حرف از انجام کار درست میزنی ولی موقع عمل که میشه نمیتونی انجامش بدی!!
و با حرص ادامه داد
+حتی الان که دارم فکر میکنم میبینم تو هیچوقت دوستم داشتی... هیچوقت
استیو آزرده به طرفش رفت
اون حق نداشت همه چیزو زیر سوال ببره
-نه این حرفو نزن!!...من هرکاری کردم برات از سر عشقم بود....ولی نمیدونم الان چه بلایی سر اون آدمی که من عاشقش بودم اومده...چه بلایی سر اون حرفایی که نمیخوام تورو تحت فشار بزارم اومده...
تونی پوزخند زد و دست به سینه شد
+چه بلایی سر قول و قرار های تو اومد؟؟؟... همون موقعی که قول دادی با من صادق باشی استیو.... تو واقعا اون آدمی؟؟ من که باورم نمیشه.... تو از وقتی اون اومده تغییر کردی.... عوض شدی....اصلا یه آدم دیگه ای!!!... اینی که اینجا جلوی روم ایستاده استیو من نیست... هرکسی که هست من نمیخوامش...
سرش رو تکون داد و دستی به چونه اش کشید
تصمیمش رو گرفته بود
+برو پیش همون باکی و درکنارش باش و تنهاش نزار و منم خانوادمو نگه میدارم.... کاری ک تو نخواستی بکنی!!!
سرش رو به طرفین تکون داد
نه اون هیچوقت این تصمیم رو نگرفت
-نه تونی.... من اینو نگفتم!!!
داد زد
+چرا تو دقیقا همین الان گفتی که نمیتونی تنهاش بزاری !!! .... تو نمیتونی هردوتاش روباهم داشته باشی و تو انتخابت رو کردی....
و به تخت سینه اش ضربه زد
+برو استیو..... گمشو بیرون...تو دیگه اینجا خونه ای نداری...
حتی ذره ای از جاش تکون نخورد
درد کشیده و آزرده همچنان ایستاده بود
چون نمیخواست تنهاشون بزاره
دوست نداشت کار به اینجا بکشه...
قاطعانه گفت
-نه تونی... من اینکارو نمیکنم!!!
با حرص داد زد
+برو قبل از اینکه مجبور بشم به زور متوصل بشم
و استیو هم متقابلا داد زد
-من خانواده ام رو ول نمیکنم!... تو منو مجبور به انتخاب بین دو چیزی کردی که نمیخواستم اصلا بینشون انتخاب کنم...من نمیتونم تنها رشته اتصالم با خودم سابقم رو از بین ببرم... با قدیم... با اونی که قبلا بودم! تو حق نداری این کارو با من بکنی.... تو نمیتونی منو از خودم دور کنی....این یه رقابت فاکی نیست تونی!!!.... من تورو دوست دارم ... زندگیمون رو دوست دارم....نمیخوام تنهات بزارم... نمیتونم این کارو بکنم... نمیتونم بچه هامونو تو سردرگمی بین خودم و خودت بندازم...
تونی توجهی به حرفاش نمیکرد...
به هیچکدومشون
نه مظلوم نماییش
نه دوستت دارمش
نه منطق احمقانه اش...
فقط یه چیز!!! بچه ها....
+بچه ها تکلیفشون مشخصه....سردرگمی وجود نداره... اونا پیش من میمونن.... حضانتش رو ازت میگیرم
سرش رو به طرفین تکون داد و با خشم گفتم
-نمیتونی!!! نمیزارم....
پوزخند زد
+ بگه اگه میتونی جلومو بگیر

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now