-... و منم بعدش از کلینت و سم شنیدم که اونجرز واقعا اون گرافیتی رو کار هایدرا دونستن و همین شد که اومدم پیش تو....همین! اینم شمرده شمرده اش... حالا نظرت چیه؟
توی فاصله ای که هارلی یه بار دیگه از اول با جزئیات مشغول تعریف کردن کل ماجرا بود، باکی به آشپزخونه رفته بود و برای خودشون ناهار آماده میکرد.
باکی درطول مدتی که هارلی حرف میزد به فکر فرو رفته بود و به اینکه چطور باید این پسربچه شیطون رو از مخمصه بیرون بیاره فکر کرده بود.
البته هارلی هم که نمیتونست یک جا بند بشه، همونطور که حرف میزد به تمام خونه سرک کشیده بود.
باکی بعداز چیدن میز، ظرف پاستا روهم بهشون ملحق کرد و درجواب سوال هارلی گفت
+بنظرم بهتره اول یه چیزی بخوریم بعد حرف بزنیم...
هارلی با موافقت سری تکون داد و روی کانتر نشست و چرخید و به طرف میز ناهار خوری پایین پرید و روی صندلی قرار گرفت. باکی فقط براش سری به نشانه تاسف تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد.
هارلی که بعداز صحبت کردن با باکی استرسی که داشت از بین رفته بود و بیخیال شروع به خوردن غذاش کرد.
درکمال تعجب دید که دست پخت باکی به وجودی که 70سال خودش نبوده خیلی خوبه! همونطور میون جویدن غذا گفت
-آشپزی رو از کجا یاد گرفتی!؟
باکی بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد
+یه مدت طولانی تنها زندگی میکردم....
-عام... پس پاپز چی؟
باکی قاشقش رو انداخت و توی چشم های هارلی خیره شد
+چی میخوای بدونی؟
هارلی از برخورد باکی ترسید. لحن باکی بیشتراز همیشه جدی شده بود! صداش رو صاف کرد و گفت
-مگه... شما... باهم زندگی نمیکردید؟
+یه مدتی....
-6سال!!
باکی جاخورد. مکثی کرد و گفت
+این چیزا رو ازکجا میدونی؟ استیو بهت گفته؟
هارلی سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت
-نه.... خودم فهمیدم!
+از کجا؟
دوست داشت بگه که یه مدتی قهرمان زندگیم بودی و دوست داشتم تا اونجایی که میتونم ازت اطلاعات داشته باشم. اما بجاش جواب داد
-از... کمیک بوک هایی که درباره شما نوشته شده، از مستندی که درباره اتون ساختن... درواقع مستندی که از زندگی پاپز ساختن و تو.... بخش عمده اون بودی!!
باکی هیچ حرفی نمیزد. توی سکوت به هارلی خیره شده بود. هارلی بعداز اینکه مطمئن شد باکی عصبانی نیست ادامه داد
-البته... هیچکس نمیدونه شما درواقع عاشق هم بودید، همه شماهارو به عنوان بهترین دوست های هم میشناسن... فقط نزدیکای پاپز میدونن.... که شما همدیگه رو دوست داشتید!!
باکی بعداز لحظه ای سر تکون داد و به صندلیش تکیه داد. دوست نداشت راجع به استیو فکرکنه. همون شب قبل جلوی نورا قول داده بود که دیگه بهش فکرنکنه...
و بجای استیو روی بهترشدن خودش تمرکز کنه...
چیزی که بنظر غیرممکن میومد
البته فکرکردن به مشکلات دیگران راحت بود!
از وقتی که هارلی اومده بود حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود...
اما حالا...
انگار دوباره به همون خمودگی سابقش برگشته بود
لب هاش رو با دستمال سفره پاک کرد و برای تغییر موضوع بحثشون گفت
+من باید با استیو حرف بزنم، میخوام ببینم موضوع این گرافیتی تا چه حد جدیه.... بعدش بهت میگم باید چیکارکنیم!
هارلی خوشحال از اینکه باکی جو معذبی که بینشون شکل گرفته بود رو شکوند، گفت
-اما من میدونم... موضوع خیلی جدیه
باکی این بار کلافه، با تاکید بیشتری گفت
+من میخوام نظر استیو رو بدونم
و دیگه اجازه اما و اگر رو به هارلی نداد...
-اها...!!
هارلی نگاهش به بشقاب خالیش خیره شد. باکی از جاش پاشد وبعداز نیمنگاهی که به سرتا پاش انداخت گفت
+تو نمیخوای بری خونتون؟
هارلی لب هاش باز و بسته شد. با ناباوری گفت
-تو خیلی رکی!!!
باکی لبخند مصنوعی به پهنای صورت زد و به طرف هارلی رفت و بازوش رو گرفت و مجبورش کرد از جاش بلند بشه
+ممنون!!!
هارلی همزمان که توسط باکی به طرف در هدایت میشد گفت
-من تعریف نکردم ازت!
باکی در رو باز کرد و گفت
+ولی بنظر من تعریف بود... خداحافظ هارلی!!
-هی فکرکنم من شالگردنم رو اونجـ....
و باکی در رو بست و چشمی گردوند
+هووووف!
.
استیو بعداز ترسی که از هک شدن جارویس به دلش افتاده بود راهی خونه باکی شد.
خودش هم نمیدونست چرا...
اون حرفی برای گفتن نداشت!
فقط میخواست باکی رو ببینه...
مطمئن بشه که حالش خوبه...
این روزها اجتناب از دیدنش، غیر ممکن به نظر میرسید...
دوست داشت بره پیشش و از هر دری باهم حرف بزنند.
مثل سابق سربه سرهم بزارند و بخندند...
حتی گریه کنند!!
باکی محرم رازش بشه و سنگ صبورش...
با آرامش به حرف هاش گوش کنه و بهترین واکنش هارو نشون بده...
اون همیشه بهترین واکنش هارو به حرف های استیو نشون میداد...
شاید چون اون رو بهتراز خودش میشناخت!
ده دقیقه ای میشد که بین رفتن توی خونه و نرفتن تردید داشت و توی ماشین روبه روی خونه باکی نشسته بود...
بالاخره در یک تصمیم آنی از ماشین پیاده شد و به طرف در رفت. با تردید در زد و منتظر ایستاد.
باکی که شاهد تردید ده دقیقه اش از پنجره بود، با خروجش از ماشین به پشت در رفت و ایستاد. تا زنگ در رو شنید دستش رو روی دستگیره در برد،اما در رو باز نکرد. چشم هاشو بست. نفس عمیقی کشید و لبخندی به زور روی لب هاش نشوند و در رو باز کرد.
+هی استیو!
استیو با دیدن لبخند باکی لبخندی زد
-اوه هی....
و همچنان که قدم به داخل خونه میگذاشت گفت
-خوبی؟
باکی سرتکون داد و در رو بست. استیو کمی جلو رفت و وقتی متوجه شد باکی باهاش همراه نشده روی پنجه پاش چرخید و به باکی که هنوز دستش روی دستگیره در بود خیره شد. باکی متوجه خشک شدنش شد و از در فاصله گرفت
+من خوبم استیو.... اگه بخاطر این اینجایی که حالم رو بپرسی...
استیو رنجیده میون حرفش پرید
-یعنی میخوای بگی من حق ندارم بهت سر بزنم!؟
+نه فقط.... ولش کن.... بیا...
و همزمان که به مبل اشاره میکرد به طرفش رفت.
خودش رو مبل تکی نشست و استیو کنارش روی مبل سه نفره جای گرفت و سرتا پاش رو برانداز کرد. دیدن باکی توی اون لباس های مدرن و موهای بلند عجیب بنظر میومد!
اون خیلی از کسی که بود فاصله گرفته بود...
و این برای استیو عجیب بود
-همه چیز روبه راهه؟ اتفاقی که نیوفتاده؟
باکی بی حوصله جواب داد
+همه چیز خوبه!
-ببخشید که این دو روز تنها بودی و...
میون حرفش پرید وگفت
+تنها نبودم!.... نورا دیشب اینجا بود...
-اوه!
+اره... باهم فیلم دیدیم...
خودش هم نمیدونست چرا این رو به زبون آورده...
فقط متوجه تغییر ناگهانی صورت استیو با آوردن اسم نورا شد...
تغییری که نمیدونست چیه...
اما دوست داشت توی صورت استیو ببینه...
-چه فیلمی؟!
سری تکون داد... انگار که موضوع بحثشون جذابیتی نداره
+اسمش رو یادم نمیاد... یه فیلم عاشقانه
و شونه بالا انداخت
-عاشقانه...
استیو معذب شده سر به زیرانداخت. توی ذهنش فقط یک سوال ذهنش رو مشغول کرده بود که چرا دکتر فالن باید شب به خونه باکی بیاد و براش یک فیلم عاشقانه بزاره...
+راستی یکی از کتاب هایی که دادی رو شروع کردم!
با حرف باکی از فکرو خیال بیرون اومد و گفت
-جدا؟ کدوم؟
+همونی که خیلی ازش تعریف کردی...
به طرفش متمایل شد و با شوقی خاصی گفت
-این خیلی خوبه.... به اونجایی از داستان رسیدی که... عام.... اسم پسره چی بود...
باکی تک خنده ای کرد و گفت
+استیو!! من هنوز صفحه اولم!
استیو لحظه ای با ناباوری به چشم های باکی خیره موند و بعد با خنده گفت
-یادم نبود چقدر تو کتاب خوندن کندی...
و باکی با خودش فکرکرد اون موقع ها نیازی به خوندن نداشتم، وقتی استیو بود که تمامش رو با اشتیاق برام تعریف کنه ویا حتی برام بخونتش...
اون گوش کردن به صدای استیو رو به خوندن تمام اون کتاب ها ترجیح میداد!
با یادآوری هارلی روبه استیو کرد وگفت
+عام... استیو.... من هنوزم نمیدونم چرا اینجام!!
نگران جواب داد
-چیزی ناراحتت میکنه؟؟
+نه فقط میخوام بدونم... دقیقا چی شده که منو به اینجا منتقل کردید؟
-یه اتفاقاتی توی شیلد افتاد که...
+چه اتفاقاتی؟
-باکی...
استیو دوست نداشت حرفی بزنه. پس باکی تیر خلاص رو زد
+هایدرا؟
با ناامیدی سرتکون داد
-احتمالا...
باکی بدون اینکه شوکه بشه گفت
+و این خطر چقدر جدیه؟
-بنظر میرسه که خیلی.... اتفاقات عجیبی داره میوفته که بنظر میرسه همشون بهم ربط داشته باشن.... اما تو نگران چیزی نباش، من حواسم به همه چیز هست
+فکرکنم بهتره شماهم نگران چیزی نباشید.... هایدرا تقریبا از بین رفته! حداقل توی آمریکا که دیگه پایگاهی نداره.... من خودم قبلا چک کردم!
استیو با یادآوری چیزی از جاش پاشد. چرا قبل از اون متوجه اش نشده بود...
باید به ناتاشا زنگ میزد...
مطمئنا اون بهتراز استیو میتونست به دنبال اعضای سابق هایدرا بگرده...
روبه باکی گفت
-پس امیدوارم شانس بیاریم و تمام این اتقاقات ربطی به هایدرا نداشته باشند...
و باکی سری تکون داد و از جاش پاشد
توی دلش گفت نیازی به شانس نداریم و بعد لبخند مصنوعی به استیو زد
استیو خواست جلو بره و باکی رو به بغل بکشه، یا حداقل دستی بهش بده...
اما نه، باکی گاردی به طرفش گرفته بود که خب... برای جفتشون بهتر بود!
قبل اینکه به طرف در بره متوجه شالگردنی شد که روی صندلی کنار کانتر قرار داشت.
یک لحظه از حرکت ایستاد! مطمئن بود که اون شالگردن رو گردن هارلی دیده...
اما باکی فقط از اومدن نورا به خونه اش گفته بود!
پس احتمال داد که اون شالگردن برای نورا بوده و بعداز خداحافظی سریعی که از باکی داشت از خونه اش خارج شد
.
هارلی بعداز رسیدن به خونه یک راست به طبقه بالا رفت و نردبون زیرشیروونی رو پایین کشید و بعداز پایین آوردن یکی دوتا از جعبه ها بالاخره چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد. دونه دونه کمیک بوک هایی که داخل جعبه بودند رو درآورد و روشون دستی کشید.
لبخند محوی زد از خاطراتی که براش زنده شده بودند.
یکی از کمیکهارو باز کرد و مشغول ورق زدنش شد.
پیتر با بیرون اومدن از اتاقش با تعجب به هارلی که وسط راهرو نشسته بود و اطرافش پر بود از کمیک بوک های تونی، چشم دوخت.
سرش رو کج کرد و نگاهی به کمیکی که توی دست هارلی بود انداخت و بلافاصله اون رو شناخت. این همون کمیکی بود که باکی بارنز درش از قطار سقوط میکنه و...
با تاسف سری تکون داد و آرزو کرد هارلی دوباره شیفته داستان های بارنز نشده باشه...
هیچوقت نمیتونست با اون مود هارلی کنار بیاد.
رو مخ ترین آدمی که یه نفر میتونست باهاش سروکله بزنه!!
بالاسرش قرار گرفت. هارلی تازه متوجه حضورش شد و سرش رو بلند کرد.
-هی..... چه خبر!؟
هارلی بیخیال شونه بالا انداخت.
پیتر یه قدم بهش نزدیک شد و آروم زمزمه کرد
-از اون مشکلت چه خبر؟
هارلی نگاهش رو از پیتر دزدید و به کمیک مقابلش دوخت
+حلش کردم
روی دو زانوش نشست
-جدا؟ با کی حرف زدی؟ عمه نات؟
به چشم های نگران پیتر بیخیال نگاهی انداخت و قاطعانه گفت
+پیتر.... نگران نباش... همه چیز داره درست میشه
و با ویبره گوشی توی جیبش روی دوزانوش نشست و مشغول خوندن پیامی که براش اومده بود شد.
پیتر با نارضایتی نگاهی بهش انداخت و بعد قصد رفتن کرد.
درنظرش هارلی گاهی وقت ها خیلی مشکوک بنظر میرسید...
و وقت هایی که چیزی رو از پیتر پنهون میکرد، میدونست که یه گندی زده یا قراره بزنه...
هارلی با خوندن پیام جاستین از جاش پاشد. دوسه تا از کیمک هارو که از همه بیشتر دوستشون داشت رو توی کوله اش گذاشت و تمام جعبه هارو به زیر شیرونی برگردوند و کوله اش رو به اتاقش برد.
اسکیت بردش رو برداشت و قبل از اینکه تونی یا استیو ببیننش از خونه بیرون زد.
یه ربعی توی راه بود تا به باری که جاستین لوکیشنش رو داده بود برسه. نمیدونست چیکارش داره...
فقط با دیدن پیامی که نوشته بود "منو اینجا ببین..." خودش رو سریعا رسونده بود
نگاهی با تردید به تابلوی زوار دررفته و کاشی های کثیفه ورودی بار انداخت و اسکیت بردش رو زیر بغلش زد و به داخل رفت.
خورشید تازه غروب کرده بود و این یعنی بار حالا تازه داره شلوغ میشه...
از پله ها پایین رفت و خواست از درگاه ورودی بار بگذره که مردی جلوش رو گرفت و اجازه ورود بهش نداد...
سنش برای رفتن به اینجور جاها هنوز کم بود!!
هوفی کشید و شماره جاستین رو گرفت. اما هنوز تماسشون برقرار نشده کسی صداش شد
_هی... اچ؟
به طرف صدا برگشت. کت با کت و شلوارک لی جلوی روش ظاهر شد. متوجه پریسینگ تازه ای که کنار لبش زده بود شد. لبخند نصفه نیمه ای بهش زد
+هی کت...
_اوه چه سعادتی!!
کت موهای به رنگ آتشش رو پشت گوشش انداخت و به مردی که نگهبان بار بود چیزی گفت که مرد کنار رفت. کت بی هیچ حرفی دست هارلی رو گرفت و به داخل کشید. اما نه دقیقا به داخل بار، از سمت چپشون وارد راهرویی شد که ورود افراد عادی بهش ممنوع بود...
هارلی که از این رفتار کت شوکه شده بود سریع گفت
+کت... من اومدم جاستین رو ببینم
کت سر تکون داد وبعداز کمی پیش رفتن توی راهرو، روبه روی دری ایستاد
_پس فکرمیکنی واسه چی اینجاییم؟.... برو تو
و در رو براش باز کرد. هارلی اول نگاهی به اطراف انداخت و بعد به داخل رفت.
اما برخلاف تصورش کت همراهش به داخل اتاق نیومد.
با شک قدم به داخل اتاق گذاشت. یکی از انبارهای مشروب بار بود. دورتا دورش رو قفسه های بطری مشروب احاطه کرده بود و تندی بوی الکل مشامش رو قلقلک میداد...
-هارلی...
متوجه کسی که کمی دورترازش روی یکی از بشکه های عظیم جثه نشسته شد.
+جاستین؟
نور ضعیف اونجا مانع از این میشد که درست ببینتش. جاستین هودیش رو روی سرش انداخته بود و توی تاریک ترین قسمت اتاق نشسته بود.
هارلی ناخودآگاه فهمید یه اتفاقی افتاده.
+چی شده جاستین؟؟
جاستین از جاش پاشد. اما هنوز هم توی تاریکی ایستاده بود
-ازت خواستم بیای اینجا چون باید یه چیزی رو بهت بگم...
هارلی این بار با تحکم گفت
+چی شده؟؟!
و وقتی جوابی از جاستین نشنید، فلش گوشیش رو روشن کرد و توی صورت جاستین زد.
با دیدن کبودی زیر چشم هارلی و لب های زخمیش هینی کشید و به طرفش رفت
جاستین با نوری که هارلی توی چشماش زده بود لحظه ای چشم هاشو بست و بعد یک چشمش رو باز کرد و به مردمک های پرسشگر هارلی چشم دوخت
نفس رو با صدا بیرون داد و با ناراحتی گفت
-دوست پسر.... مامانم... لو رفته، وقتی داشته مواد جاساز میکرده...
هارلی بی توجه به توضیح جاستین دستش رو جلو برد و روی گونه کبودش کشید.
جاستین از درد صورتش جمع شد و خودش رو عقب کشید
هارلی با حس درد جاستین موهای تنش سیخ شد و دستش رو توی جیبش برگردوند. جاستین ادامه داد
-اونم وقتی پلیس ها افتادن دنبالش همه چیزو گردن من انداخته....
+یعنی... ؟!
-یعنی من الان یه فراریم اچ!!
هارلی لب هاشو باز کرد و بست. هنوز توی شوک دیدن اون چشم های خون افتاده و کبودی زیرشون بود...
-احتمالا یه چندروز دیگه میرم...
پلک های هارلی پرید
+کجا میری؟
-نمیتونم اینجا بمونم.... میدونی چقدر مواد بوده؟
هارلی به لکنت افتاد
+خب... من... من میام شهادت میدم که کار تو نبوده... اونا قبول میکنن دیگه مگه نه؟
-نه هارلی...
با ناراحتی دوبارو بشکه نشست و آرنجاشو رو روی زانوهاش گذاشت
-قبلا هم منو به همین جرم گرفتن... اون موقع هم مواد اون عوضی توی کوله ام بود و... چون زیر سن قانونی بودم ولم کردن... اما الان اگه بگیرنم، بدون فوت وقت میندازنم زندان هارل....
با فکر زندان قلب هارلی درهم فشرده شد.
+یعنی... الان... یعنی هیچ راهی نداریم؟
جاستین سرش رو بلند کرد و به چشم های هارلی خیره شد
-باید از این ایالت برم.... یه جایی که کسی نشناستم
با ترس گفت
+نه.... نه جاستین....
-هیچ راه دیگه ای نیست!!
+تو نباید بری.... این درست نیست...که اونی که واقعا مجرمه بیرون باشه و تو... اینجوری زندگیت رو از دست میدی جاستین....
-کدوم زندگی هارلی؟
جواب سوال جاستین رو نمیدونست. فقط نمیخواست اون بره... با اینکه از نظر خودش هم این منطقی ترین تصمیم بود!
در باز شد و کت به داخل اومد. هارلی نامحسوس از جاش پرید و به طرف در چرخید.
کت آدامسش رو گوشه دهنش گذاشت و گفت
_خب؟.... اچ روهم دیدی... حالا کجا میخوای بری؟
هارلی به طرف جاستین چرخید. جاستین از جاش بلند شد و گفت
-نمیدونم... هرجایی که بلیطش به پولم بخوره...
هارلی با بهت به جاستین خیره شده بود
اون واقعا داشت میرفت!!!
_که من بعید میدونم.... با اون پول تا هارلم هم نمیتونی بری...
هارلی با تعجب به طرف کت برگشت
+هارلم که همین بغله...
جاستین لبخند معصومانه ای به هارلی زد
-کت داره دستم میندازه اچ!!!
هارلی آهانی زیرلب گفت و یه قدم عقب رفت. اون واقعا حالش بد بود...
_چیکار میکنی جاستین؟
-نمیدونم... فکرکنم باید یه چندروز دیگه هم منو تو خونه ات تحمل کنی کت...
هارلی ناخودآگاه اخم هاش درهم رفت "تو خونه کت؟؟"
خواست حرفی بزنه ولی نمیدونست چی باید بگه...
_هرجوری راحتی
کت گفت و چشمکی به جاستین زد
هارلی تاب نگاه کردن به لبخند گوشه لب های کت رو نداشت. دلش میخواست هرچه زودتر اونجارو ترک کنه...
یا حداقل کت دیگه اونجا نباشه...
بغض راه گلوش رو گرفت. حالش از این وضعیت رقت بارش بهم میخورد
صداش رو صاف کرد و بغضش رو فروخورد. اون حتی نمیدونست واسه چی بغض کرده!!!
+من... من دیگه باید برم... جاستین... تا دم در میای باهام
و بدون اینکه منتظر جواب جاستین بمونه از اتاق بیرون زد. جاستین بعداز اون از اتاق بیرون اومد و توی راهرو، روبه روش ایستاد.
کلاه هودیش رو بیشتراز قبل روی سرش کشید و. دست هاشو توی جیبش برد. هارلی نیم نگاهی بهش انداخت و جلو رفت و راهی که با کت اومده اومده بودند و برگشت.
جفتشون بی هیچ حرفی از بار بیرون زدند. هارلی با رسیدن به کوچه فرعی به طرفش برگشت.
میخواست بغلش کنه و نمیدونست این کار درستیه یانه...
همزمانی که با خودش درجنگ بود جاستین اون رو به بغل کشید و فرصت هر فکر دیگه ای رو ازش گرفت.
هارلی با درآغوش گرفتن جاستین متوجه یه واقعیت تلخ شد!!!
اون نمیخواست جاستین رو از دست بده...
نه حالا....
نه الان که تازه پیداش کرده بود و اون هارلی رو به عنوان کسی که واقعا هست پذیرفته بود!
از بغلش بیرون اومد و فکر احمقانه ای که توی ذهنش بود رو به زبون آورد
+جاس.... چرا نمیای پیش من بمونی؟
ابروهای جاستین از تعجب بالا رفت
-چی؟
+مگه نیمخوای یه مدت ناپدید بشی... بیا خونه ما، منم بعداز اینکه مشکلم رو حل کردم با پاپز راجع به مشکل تو حرف میزنم...اونا میتونن خیلی راحت حلش کنن!!.... هیچ جایی نرو خواهش میکنم... تو نمیتونی با ترس زندگی کنی...
جاستین برای چند ثانیه توی چشم های هارلی خیره شد و بعد گفت
-تو واقعا داری اینو میگی؟
+اره!!
-یعنی... من... بیام خونه خونه تونی استارک و کپتن راجرز!؟
+میتونی هم بگی خونه هارلی.... که یکم کمتر شوکه آور باشه....
+جاستین... میای؟
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...