پتویی روی مبل انداخت تا جای خوابش رو مرتب کنه
دیگه از این مبل خسته شده بود و دلش تنگ تخت دوست داشتنی خودش بود...
بالشتک های مبل رو کنار هم چید وخواست دراز بکشه که متوجه جاستین که توی درگاهی ورودی خونه ایستاده، شد.
با تعجب از جاش پاشد و با اشاره های جاستین به دنبالش از خونه بیرون زد.
ساعت از یک بامداد گذشته بود و باکی خیلی وقت بود به اتاقش رفته و قطعا تا اون موقع خوابیده بود.
به آرومی در خونه رو بست و روبه جاستین که به طرف جنگل میرفت گفت
-هی جاست... کجا داریم میریم؟؟
جاستین برگشت و با شیطنت لبخندی زد
+هیشش... دنبالم بیا
و وقتی تردید هارلی رو دید اضافه کرد
+نگران نباش جای دوری نیست...
هارلی نامطمئن سری تکون داد و بعداز کمی این پا و اون پا کردن بالاخره به طرفش حرکت کرد.
گوشیش رو درآورد و به تبعیت از جاستین فلشش رو روشن کرد تا بهتر بتونه اطرافش رو ببینه...
تا پاشو به داخل زمین چمنی جنگل گذاشت یه لحظه برگشت و به خونه پشت سرش نگاهی انداخت
میدونست اگه باکی بفهمه بی اجازه اش از خونه بیرون رفتن اتفاق خوبی نمیافته...
و اون دیگه نمیخواست با شیطنت هاش موجب ناراحتی کسی بشه...
مخصوصا باکی!
به طرف جاستین برگشت و خودش رو قانع کرد
باکی خواب بوده و مطمئنا اونها خیلی زودتر اینکه بیدار بشه برمیگشتن.. اصلا متوجه نبودشون هم نمیشه...
برای خودش سری تکون داد و پا تند کرد و به دنبال جاستین به راه افتاد.
بالاخره شاید این آخرین شبی باشه که میتونه بدون هیچ فکر و دغدغه ای کنار جاستین سرکنه هستن...
از ظهر که نورا به دیدنش اومده بود و باهم حرف زدن عزاگرفته بود...
میدونست کار درست چیه و اون برگشتن به خونه بود
ولی این یعنی دوباره از جاستین دور میشد...
و شاید اون هم بعداز رفتن هارلی میرفت...
جاستیم بی هیچ حرفی جلو میرفت و هارلی همچنان که پشت سرش قدم برمیداشت ، سعی میکرد جای پاهاش رو دقیقا جای پای جاستین بزاره...
و به این چالشی که برای ذهنش درست کرده بود میخندید...
جاستین قسمتی بین دو درخت رو پرید و از تخته سنگ بزرگی بالا رفت و برگشت تا دست هارلی رو بگیره.
هارلی گوشیش رو توی جیبش گذاشت و با اشتیاق دستش رو گرفت و جاستین اون رو بالا کشید.
نه که نیازی به کمکش داشته باشه، اما میخواست از هر لحظه ای برای نزدیک تر شدن بهش استفاده کنه...
جاستین رو کرد بهش و همچنان که به مسیر ادامه میداد گفت
+واقعا ایده خوبی بود سفارش دادن غذا... فکرکنم باکی از غذای چینی خوشش اومده...
خندید و با یادآوری شام چند ساعت قبلشون گفت
-میدونی من فقط عاشق طرز گرفتن چاپستیکش شدم...
جاستین هم خندید و برای تایید حرفش سرتکون داد.
به سمت چپش اشاره کرد و جلو رفت
+ولی من هنوز از حرفی که بهم زد تو شوکم...
هارلی توقف کرد. صداش رو صاف کرد و جاستین به طرفش برگشت
چشم هاشو ریز کرد و با حالتی که سعی در درآوردن ادای باکی داشت گفت
-"میدونی که میتونم باهاشون ادم هم بکشم؟!"
و جفتشون باهم خندیدند. هارلی بعداز کمی خندیدن نفس عمیقی کشید وگفت
-اره منم!!...اما فکرنمیکنم واقعا منظوری داشته باشه...
و بعد شونه بالا انداخت و چند قدم به طرف جاستین برداشت و از کنارش گذشت
نگاهی به دور و اطرافش انداخت
تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت....
گوشیش رو دوباره در آورد و فلشش رو روشن کرد و موشکافانه اطرافش رو از نظر گذروند. نه که تا قبل از اون جایی نمیدید، ماه شب چهارده بود و پرنور تراز همیشه میتابید.... اما میخواست مطمئن باشه...
اون تاحالا این موقع از شب پا به جنگل نگذاشته بود
جاستین با اعتراض گفت
+هی.. روش به من بود وقتی اینو گفت... چون داشتم بهش میخندیدم!!
هارلی لب هاشو جمع کرد و لحظه ای فکرکرد و بعدگفت
-همممم... شاید یکم!
جاستین خندید و سرتکون داد
+بهرحال من که فکرمیکنم اون اگه بخواد با یه چابستیک هم میتونه آدم بکشه...
-اوه حتما.... اون بلوف نمیزنه...
جاستین با یادآوری چیزی به پیشونیش زد و گفت
+پسر باورم نمیشه نزدیک صدسال سن داره...
هارلی نیشخندی زد وگفت
-و شبیه یه مرد 30ساله به نظر میرسه...اره میدونم خیلی عجیبه... پاپز هم همینطوره...انگار اکسیر جوانی دارن...
جاستین متفکر گفت
+یا ماشین زمان!!
-ماشین زمان نمیشه گفت...
+چرا دیگه... اونها 60سال یخ زدن و بعد زنده شدن
شونه بالا انداخت
-خب شاید بشه گفت
بهم نگاهی کردن و خندیدند
هارلی لحظه ای محو خنده های جاستین شد و خنده اش آروم آروم تبدیل به لبخند معناداری شد.
جاستین بدون توجه به نگاه هارلی رو برگردوند و جلو رفت و هارلی با بی رمقی به دنبالش...
لحظه ای غم سراسر وجودش رو گفت
نگرانی از آینده بازهم به ذهنش هجوم آورده بود
با تردید شروع به صحبت کرد
-فکرمیکنم باید به فکر برگشتن به خونه باشم!...
و با یادآوری قانون های باکی خندید و ادامه داد
-پولم داره ته میکشه اندازه دوتا شام رو شاید بتونم غذا سفارش بدم، تنبیه های باکی رو هم نمیتونم تحمل کنم....
جاستین ابرویی بالا داد و طوری که انگار جواب سؤالش رو میدونه پرسید
+فقط چون پولات داره ته میکشه میخوای برگردی؟؟
لبخند نمکینی زد و پس سرش رو خاروند
-نه راستش... اگه بخوام صادق باشم واقعا دلم براشون تنگ شده!...
لبخند محزونی زد و ادامه داد
-برای دد و پاپز... کل کل هام با پیتر.... جیغ های مورگان وقتی اسممو صدامیزنه...
و با یادآوری خاطراتشون خندید
جاستین لبخندی بهش زد وگفت
+خواهر برادر داشتن خیلی حس خوبی داره...
شونه بالا انداخت و درحالی که محتاطانه از سنگی لغزنده بالا میرفت گفت
-اره... میدونی الان که... یکم اوضاع.... به شرایط نرمال برگشته حس میکنم... من ...من خیلی کارهای اشتباهی کردم...
گفت و شرمنده سربه زیر انداخت
جاستین سریعا به طرفش رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت
+هی... اشکالی نداره هارلی.... زندگی همینه دیگه! تو انسانی و اشتباه میکنی و بعدم درستش میکنی...
سرتکون داد
-نورا هم امروز همینو میگفت
+اوه راستی چی گفتید امروز؟
به شوخی گفت
-تو که نمیخوای گفتگویی که با روانشناسم داشتم رو برات تعریف کنم؟!
میخواست بحثشون رو عوض کنه...
جاستین چشمی براش گردوند وگفت
+دوست دارم نتیجه اش رو بدونم...
هارلی شروع به راه رفتن کرد
-راجع به خیلی چیزا حرف زدیم. مشکلات من... تو بچگیم... و حالا!... چندتا تمرین بهم داد... مراقبه طور... و اینکه باید یه مدتی باهاش درارتباط باشم که ببینه تا چه حد این تمرین ها قراره نتیجه بده و اینجور چیزا
جاستین بهجهت مخالفی که درحال رفتن بود راهنماییش کرد و گفت
+خوبه...
-اره...
جاستین به پلکان سنگی اشاره کرد و خواست بگه که باید به اونجا بریم که هارلی بی توجه بهش گفت
-میدونی یه چیز دیگه هم گفت
به طرفش برگشت و پرسید
+چی؟
-گفت فردا قراره پاپز بیاد خونه باکی تا یه صحبتی بامن داشته باشه...
ابروهای جاستین از تعجب بالا رفت
هارلی نگاهی بهش انداخت و ادامه داد
-گفت باهاش حرف زده و... احتمال داره... عام..که من برگردم خونه!!
جاستین با خوشحالی گفت
+خب این که خیلی خوبه.. یعنی عالیه
تلخ خندید و درجواب جاستین زمزمه کرد
-اره عالیه
اخم های جاستین درهم رفت وگفت
+چرا با این لحن میگی...
نگاهی به چشم های منتظر جاستین انداخت و روی قطعه سنگی که جلبک های روش، پوششی سبزرنگ براش به وجود آورده بود نشست و ناراحت گفت
-چون نمیدونم بعدش قراره چی پیش بیاد...
و به چشم های جاستین خیره شد.
امیدوار بود متوجه حرفش شده باشه...
چون اون نمیتونست بیشتراز این توضیح بده!!
جاستین به طرفش رفت، با دوقدم فاصله بالای سرش ایستاد و گفت
+چی قراره پیش بیاد؟... از واکنش بابات میترسی؟
ولی انگار نفهمیده بود...
آهی کشید و گفت
-دد؟... اوه نه... راستش... تو میخوای چیکارکنی؟
ابروهای جاستین از تعجب خم شد و یک قدم عقب رفت و گفت
+اوه!!.... تو الان بخاطر من اینجوری غمباد گرفتی!؟
جوابی برای سوال جاستین نداشت پس با ناچاری دوباره پرسید
-میخوای چیکارکنی جاست...
جاستین سرش رو بلند کرد و چشمی میون درخت های بالای سرش گردوند و شونه بالا انداخت. نفس رو با صدا بیرون داد و گفت
+نمیدونم... فعلا چیزی تو سرم نیست
هارلی به چشم هاش زل زد.
اون چشم ها بهش دروغ نمیگفتند...
اون یه چیزی تو سرش داشت...
اره.. میخواست بره!
-بگو که نمیخوای بری...
جاستین طفره رفت
+نمیدونم هارلی... واقعا نمیدونم
هارلی به سرعت از جاش پاشد وگفت
-تاحالا به این فکرکردی که اگه تو بری... اصلا چه به روز مادرت میاد؟
جاستین لبخندی به تلاش هارلی زد و گفت
+میدونم که وضعش بهتر میشه.... حداقل من دیگه نیستم که با کارهام اذیتش کنم
-هی این حرفو نزن....
خواست دست جانستین رو بگیره که دوباره یه قدم عقب رفت و گفت
+بیا راجع بهش حرف نزنیم هارلی...
و به طرف پلکانی سنگی رفت و گفت
+دنبالم بیا...
هارلی همچنان که به طرفش میرفت گفت
-ولی تو هنوز نگفتی کجا داریم میریم...
+اینقدر غر نزن.. فقط یکم دیگه مونده...
باشه ای زیرلب گفت و به تبعیت از جاستین پاشو روی پله های نوک تیز گذاشت و همراه با قدم های جاستین به آرومی بالا رفت..
جاستین از پله اخرهم بالا رفت و دستش رو به طرف هارلی گرفت
+بیا...
هارلی دستش رو گرفت. پاشو یه قدم بالاتر برد که ناگهان روی سنگ ریزه های پله های اخری رفت و بخاطر شیب زیادش سر خورد و همونطور که خودش چند قدم به پایین کشیده شد جاستین روهم به پایین کشید.
-اوه فاک
پاشو روی یه سنگی سفت تری گذاشت و سرش رو بلند کرد. بدن جاستین به جلو کشیده شده بود و صورتش در فاصله کمی با صورت هارلی قرار داشت
به چشم های هم که حالا یک وجب باهم فاصله داشتند خیره موندند و نفس های هارلی به شماره افتاد...
جاستین اولین کسی بود که از این شک بیرون اومد و سرش رو برگردوند و نگاهی به بالای سرش انداخت و نفس عمیقی کشید.
هارلی لعنتی برای خودش فرستاد و دست دیگرش رو به تخت سنگی گیر داد و کمی بیشتر خودش رو بالا کشید. جاستین پاشو به میله های دور پرتگاه گیر داد و دوباره به طرف هارلی و با لکنت گفت
+دستمو محکم بگیر
و خیلی سریع خودشون رو بالا کشید
هارلی همونطور که بدنش توسط جاستین به بالا کشیده میشد برای کمک بهش، دستش رو به لبه پرتگاه گرفت و خودش رو روی سطح هموار زمین کشوند
نگاهی به پایین پاش انداخت و نفس حبس شده اش رو با راحتی بیرون داد.
لباسش رو تکوند و از جاش پاشد، جاستین از میله ها گذشت هارلی سریعا خودش رو بهش رسوند
از محوطه جنگل بیرون اومده بودند، اما هنوز هم تعداد کمی درخت در اطرافشون قرار داشت
اما از همه مهمتر نمایی از شهر که در پشت سرش بود....
جاستین شونه هاشو محکم گرفت و برشگردوند...
و هارلی برای لحظه ای غرق زیبایی شهرِ غرق درنور شد
-واااو... اینجا خارق العاده اس...
نگاهش به نورهای زرد قرمزیی که از شهر ساطع میشد خیره مونده بود.
دیگه از هیاهوی شهر خبری نبود
کثیفی ها و زشتی هاش پشت سدی از نور پنهان شده بود
از این بالا همه چیز قشنگ تر جلوه میکرد
+واقعا!!
جاستین کنارش ایستاد و به همراهش مشغول تماشا شد
هارلی همچنان با بهت گفت
-نمیدونستم همچنین جایی هم وجود داره... چقدر ساکت و آرومه... چطور پیداش کردی؟
جاستین با بیخیالی گفت
+پرسههای شبانهام و البته گمشدن هام تا رسیدن به خونه باکی... ماه رو دیدی!؟
و انگشت اشاره اش رو به طرف ماه گرفت.
نگاه هارلی به سمتی که جاستین اشاره کرده بود رفت
و اون واقعا زیبا بود...
فراتراز هر رویایی...
نگاهش روی ماه ثابت موند
ابرهای کوچکی خودشون رو به ماه میرسوندند و سعی میکردند اون رو پشت خودشون مخفی کنند
اما باد اون هارو پس میزد تا زیبایی ماه رو بار دیگر به رخ زمین بکشه...
هارلی لبخندی زد و با بادی که پیچید سرمارو در آغوش کشید و برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت
ابرهای سهمگینی به طرف شهر درحرکت بودند
-فکرمیکنم قراره بارون بگیره...
نگاه جاستین هم بهشون افتاد، ولی گفت
+مهم نیست... تا اون موقع... بیا ازچیزی که داریم لذت ببریم
و روی چمن با لذت دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
هارلی نگاهی بهش انداخت و خندید
اون هم میخواست درکنارش دراز بکشه
اما نه....
یه فکر بهتری برای این "شاید اخرین شب باهم بودنشون" داشت...
پس درجهت مخالف جاستین دراز کشید و سرش رو کنار سرش قرار داد.
طوری بتونه به راحتی به چشم های جاستین خیره بشه...
البته در جهت مخالف...
دست هاشو روی سینه اش گذاشت و مثل جاستین به آسمون خیره موند
اما به ثانیه نکشید که وسوسه ای به سراغش اومد و نگاهش به طرف جاستین برگشت
اوه... حالا فقط یک وجب با لب هاشون فاصله داشت...
درست مثل تجربه نزدیکی که چند دقیقه قبل داشتند نفس هاش بار دیگه نامنظم شد و گونه هاش گر گرفت
جمله جاستین رو به آرومی لب زد
"چیزی که داریم..."
همش به یه رویا میمونست...
رویایی که حالا فقط با یه چرخش سر به واقعیت محقق میشد...
و اون بالاخره میتونست لب هاشو روی لب های جاستین بزاره و به این شک ها و دودلی ها پایان بده...
نفس عمیقی کشید و سرش رو با ترس و لرز برگردوند و به نیمرخ جاستین که همچنان به ماه خیره بود زل زد.
جاستین مغموم گفت
+ تاحالا چیزی به این قشنگی دیده بودی؟
هارلی به لب های همیشه سرخ جاستین نگاهی انداخت و با بی میلی نگاهش رو گرفت و سرش رو برگردوند
چشم هاشو بست و زمزمه کرد
-نه...
وقتی چشم هاشو باز کرد قطره اشکی ناخونده از چشم هاش جاری شد روی شقیقه اش نشست
دستی به موهاش کشید و سریع اشکش رو پاک کرد واز جاش پاشد
چهارزانو روبه جاستین نشست و پرسید
-اگه میتونستی همین حالا یه دریچه به خودت توی آینده باز کنی... فکرمیکنی خودت رو توی چه وضعیتی میدیدی...
جاستین بدون اینکه از جاش بلند بشه، چرخید و دمر خوابید و آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد.
به چشم های هارلی زل زدو گفت
+نمیدونم آینده چه خوابی برام دیده...
اوه اون سوالش رو اشتباه فهمیده بود
-بزار سوالمو اینطوری اصلاح کنم! دوست داشتی تو چه موقعیتی خودت رو ببینی...
+اوه....
با چمن مشغول بازی شد و به فکر فرو رفت
بدون اینکه سربلند کنه لبخندی زد و گفت
+میدونی... یه رویایی داشتم یه زمانی... که گیتاریست یه بند معرکه باشم!... بچرخم از این شهر به اون شهر... توی بارها گیتار بزنم و شبم رو توی هتل های شیک و گرون قیمت بگذرونم
هارلی با هیجان گفت
-اوه.. تو میتونی گیتار بزنی؟
با ناراحتی سرش رو بلند کرد وگفت
+اره... یدونه داشتم... یه زمانی
-چی شد؟
+شکست!!
هارلی لحظه ای بهش خیره شد و بعد با آروم ترین لحن پرسید
-میشه بپرسم چرا؟
و جاستین انگار که اصلا چیز مهم نبود جواب داد
+یه دعوایی بود با... عام..... مامانم بنظرم که... عام... میخواست بفروشتش...انگار به پولش نیاز داشت!
و دستی به چشم هاش کشید تا مانع از ریختن اشک هاش بشه
نمیدونست چرا هنوز هم با گفتنش بغض میکرد
-چرا دیگه تعمیرش نکردی؟
چرخید و به آسمون زد وگفت
+شاید چون بعضی چیزا وقتی میشکنن... یه تیکه از قلبمون رو هم جریحه دار میکنن... که با یادآوریش هردفعه، قلبمون تیر میکشه... من دیگه نمیخوام گیتار دستم بگیرم
هارلی با شنیدن صدای غمبار جاستین قلبش گرفت
دوست داشت انگشت هاشو لای موهای همیشه بهم ریخته ازش ببره و نوازشش کنه و بهش این امید رو بده که همه چیز قراره درست بشه...
دنیا اونقدر هم بد نیست که نزاره اون به خواسته اش برسه...
هست؟؟
-اما من فکرمیکنم اون چیزی که بتونه قلبت رو بشکونه، میتونه التیام هم بده...
جاستین لحظه اي ساکت موند و بعد گفت
+شاید... شایدم خودم نمیخوام که التیام پیدا کنه! میخوام یادم بمونه که چقدر بد شکسته.... تا هیچوقت فراموشش نکنم...
سرش رو کمی کج کرد و به هارلی نگاهی انداخت وگفت
+تو چی؟.... دوست داری خودت رو توی چه موقعیتی ببینی؟
لبخندی روی لب های هارلی نشست
-نمیدونم....خیلی بهش فکرنکردم....دوست دارم مکانیک بخونم و مثل دد چیزای جدید اختراع کنم.... اما حس نمیکنم این چیزی باشه که اونا ازم بخوان...
جاستین شونه بالا انداخت
+مهم نیست اونا چی میخوان... اگه خودت میخوای برو سراغش...... میدونی، از حالا میتونم تصورت کنم که با اون روپوش سفیدا توی کارگاهت مظلومانه ایستادی، وقتی یه چیز مهمی به فاک دادی...
ضربه ای به شونه جاستین زد و با خنده گفت
-هیییی..... اولا من از اون روپوش سفیدا نمیپوشم و دوما چیزی روهم به فاک نمیدم!
+اوکی...
جاستین خندید و سرش رو چرخوند و دوباره به ماه خیره شد
هارلی هم بعداز مدت کوتاهی دوباره درجهت مخالف جاستین دراز کشید و سرش رو کنار سر اون قرار داد و به آسمون چشم دوخت.
ثانیه ای نگذشت که با تردیدی این بار بیشتراز قبل پرسید
-راجع به زندگی عشقیت چی؟
جاستین نگاه به نیمرخ هارلی انداخت و گفت
+خودمو کجا میبینم؟
هارلی نگاهی به جاستین نکرد.حتی از به زبون آوردن این حرف زمانی که به چشم هاش خیره شده وحشت داشت. با قلبی که با سرعت میکوبید گفت
-دوست داری به چی برسی؟
+منظورت چیه؟
با خودش گفت: میتونی خودت رو در آینده درکنار یه پسر تصورکنی یانه....
و با ناچاری گفت
-نمیدونم فقط.... چی توی ذهنته ازش!
شونه بالا انداخت و جواب داد
+عام... خب... فکرکنم هر کسی دوست داره درنهایت ازدواج کنه و بچه داشته باشه دیگه...
هارلی با تردید سرتکون داد و به طرفش چرخید
+اینجوری نیست که تاحالا راجع بهش فکرکرده باشم یا چیزی... اما فکرکنم هر پسری دوست داره یه اخر هفته رو کنار دوست دخترش تصورکنه که بعداز یه هفته سخت و طاقت فرسا، با تنبلی تا ظهر بخوابن و بعد بدون اینکه از خونه بیرون برن روزشون رو کنار هم بگذرونن... نه؟
قلب هارلی برای ثانیه از حرکت ایستاد...
دوست دخترش...
دوست دختر...
با صدایی که از چاه درمیومد گفت
-آها... اره...
و بغضی که راه گلوش رو بسته بود پس زد
جاستین پرسید
+تو چی؟
نگاهش به آسمون بود. مغموم گفت
-من چی؟؟!!
+زندگی عشقیت.....
متوجه سوال جاستین شد و صداش رو چندبار صاف کرد و گفت
-اوه... عام تاحالا بهش فکر نکردم... همینایی که تو میگی...
جاستین لبخندی زد و گفت
+نگران نباش هارلی.... دنیا پراز شگفتیه... پراز اتفاقاتی که فکرنمیکنی هیچوقت بیوفتن...
با ناامیدی گفت
-اصلا نمیدونم منظورت چی هست...
جاستین با اشتیاق گفت
+اینارو ولش کن بیا از زمین جدا بشیم!!
با تردید به طرفش چرخید و گفت
-چطور؟ نکنه هنوز یکی دوتا رول وید تو جیبات داری؟؟
خندید و گفت
+نه.... ولی یه چیز بهتر دارم
و هدفونش رو تو گوش هارلی گذاشت و سر دیگه اش رو توی گوش خودش
وبعداز چند ثانیه اهنگی شروع به پخش شدن کرد
لبخندی ناخودآگاه روی لب های هارلی نشست و دلش از این تفاهم بینشون غنج رفت...
جاستین یکدفعه همراه با خواننده شروع به خوندن کرد
"Come, let's watch the rain as it's falling down
Sunlight on your skin when I'm not around*
هارلی خندید و بعد همراه باهاش شروع به خوندن کرد
"Shit don't feel the same when you're out of town
Come, let's watch the rain as it's falling down"
خندیدند و شقیقه هاشون آروم آروم بهم چسبید...
موزیک همچنان پخش میشد
و نگاه جفتشون بر روی ماه و ستاره ها و آسمون پیش روشون بود....
هارلی نگاهش به ستاره هایی که حالا پشت ابرهای بارونی مخفی میشدند رفت...
دستش رو بالا برد و تظاهر کرد میخواد ستاره هارو با دستش بگیره...
لبخند تلخی به تلاشش زد.
دوست داشت همون موقع جاستین رو صدا کنه و بگه
" هی جاستین
اون ستاره رو میبینی
من اونو انتخاب کردم
همونی که سوسو میزنه
اره... همونی که انگار داره میخنده
شیطنتش رو ببین!!
اون ستاره منه....
ولی من نمیتونم دست دراز کنم و بگیرمش
اون مال من نمیشه
هرچقدر هم تلاش کنم
درست مثل تو...
تو یه روز میری
و من نمیتونم تا ابد اینجا نگهت دارم
تو تصمیمت رو گرفتی...
و من نمیتونم منصرفت کنم
شاید اگه کل دنیا بخوان هم نتونن...
پس بهتره حالا از این باهم بودنمون لذت ببرم
هرچقدر کم
هرچقدر کوچیک..
که سرم روبه سرت بچسبونم
وقتی تو داری توی فکرت به یه دختری فکرمیکنی
که کنارش آخر هفته هات رو بدون هیچ دغدغه ای بگذرونی...
شت.... شاید اون حتی بتونه راضیت کنه تا دوباره گیتار به دست بگیری و براش بخونی و بنوازی...
شاید یه روز حتی این لحظه روهم بخاطر نیاری...
ولی مطمئنم من اون روز به یاد تو همین حوالی پرسه میزنم...
و این شب رو دوباره دوباره باخودم مرور میکنم
و هیچوقت فراموشت نخواهم کرد
ستاره من"
جاستین با حس اولین قطرات بارون سریع از جاش پاشد وگفت
+هی.. هارلی فکرکنم واقعا داره بارون میگیره
هارلی دستی به صورتش کشید و از جاش پاشد
نمیخواست اینقدر زود از این رویا به بیرون کشیده بشه...
جاستین نگاهی بهش انداخت و باتحکم گفت
+زودباش...باید برگردیم خونه
سری تکون داد و با ناچاری از جاش پاشد
قبل از اینکه به دنبال جاستین به طرف خونه بدوئه خندید و گفت
-hey... Justin, Come, let's watch the rain as it's falling down...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Marvelous Drama Season 1
Fanficشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...