part 35

117 22 9
                                    

صبح بعداز خوردن صبحانه از بیکاری به کتاب هایی که استیو براش آورده بود پناه برد. رمانی که همون روز اول حسابی ازش تعریف میکرد و برداشت و به طرف پذیرایی رفت.
ورق زد وصفحه اولش رو آورد. روی مبل لم داد و کوسنی رو زیر سرش گذاشت.
اولش کمی سخت میخوند و اما بعد کم‌کم روان شد. از بچگی هم با خوندن کتاب مشکل داشت.
درست برعکس استیو...
استیو عاشق خوندن و کشیدن بود....
گاهی وقتا باکی روهم دراین خوندن شریک میکرد! روی میز کنار آشپزخونه چهارزانو می‌نشست و کتاب هایی که خودش دوست داشت رو براش میخوند، درحالی که باکی برای خودشون غذا درست میکرد.
درسته که کمتراز استیو کتاب میخوند، اما شنونده خوبی بود. مخصوصا زمانی که استیو میخوند...
اون خیلی خوب میدونست چطور هیجان رو توی صداش ایجاد کنه که شنونده بترسه و شوق شنیدن ادامه داستان رو داشته باشه....
متوجه شد دو پاراگراف رو بدون اینکه بفهمه چی خونده با فکر به استیو گذرونده....
به خودش لعنت فرستاد و زیرلب گفت: تمرکز کن باکی، تمرکز کن!!!!!
کتاب رو روی صورتش گذاشت و چشم هاشو بست.
سعی کرد به جای فکر به گذشته درحال زندگی کنه....
حرفی که نورا بهش زده بود!!
تقریبا به آرامش رسیده بود که با شنیدن صدای زنگ در ازجا پرید.
نگاهش به سمت در ورودی رفت. کی این موقع روز به دیدنش اومده بود؟!
با تعجب به طرف در رفت و درو باز کرد و پسر بچه ای که به اسم "هارلی" میشناخت مقابلش ظاهرشد.
نگاهی به سرتا پاش انداخت که با اضطراب بهش زل زده بود و با بند سوییشرتش بازی می‌کرد.
ابروهاش رو بالا برد و بی‌حوصله پرسید
-شما؟
هارلی لب باز کرد و بست. بهت‌زده از این بود که چطور باکی اون رو بخاطر نداره....
اون درست همین دیروز اونجا بوده....
+عام... هارلیم.... دیروز اومده بودم اینجا!؟؟... به... به... کمکت نیاز دارم... میشه بیام تو؟
باکی زبون روی دندون هاش کشید و لحظه ای فکر کرد. با رسیدن به این نتیجه که حوصله شنیدن غرغرهای یه پسر بچه درحال بلوغ رو نداره قصد بستن درو کرد
-نمیشناسم بچه...
هارلی اما سمج تراز این حرفا بود. با توجه به کنایه باکی، دستشو روی در گذاشت و مانع از بسته شدنش شد. اما زورش به باکی نمیرسید، چشمی گردوند و بدون توجه به بسته شدن در سریعا از کنارش گذشت وبه باکی تنه ای زد که بازوی خودش بیشتر درد گرفت و به داخل رفت....
باکی سری تکون داد و درو بست و به طرفش برگشت
-وات دفااااک!!!
هارلی درحالی که بازوش رو ماساژ میداد با پرویی گفت
+اولا که من یه "بچه" به حساب میام و کار درستی نیست که جلوی من فحش بدی و... دوما من. به. کمکت. نیاز. دارممممم!!!
با اینکه باکی از جسارت هارلی خوشش میومد اما دوست داشت اذیتش کنه...
دوقدم به طرفش رفت و به تقلید از اون گفت
+عام... اولا!!! اهمیتِ فاکی نداره برام و دوما ... همچنان همون اولی!!!
هارلی دهنش از تعجب بازموند و با حرص گفت
-عاااااح.... اوکی به حرفام گوش کن اگه نظرت عوض نشد میرم و قول میدم دیگه منو نمیبینی
چشم هاش رو ریز کرد و متفکرانه گفت
+از کجا مطمئن باشم که به قولت وفا میکنی؟!!
هارلی شقیقه اش رو ماساژ داد و باکی جوری که هارلی نبینه تک خنده ریزی کرد روی مبل نشست. هارلی زیپ سوییشرتش رو باز کرد و مشغول طی کردن عرض اتاق شد. بعداز دو دور زدن به طرف باکی برگشت و نگران اما تند تند شروع به صحبت کرد
-خب گوش کن... من و یکی از دوستام... جاستین... که تازه باها‌ش آشنا ‌شدم یکم خوشگذرونی های متفاوتی داریم.... عام ما گرافیتی میکشیم رو دیوارها....
و از قیافه باکی متوجه شد که نمیدونه گرافیتی چیه و حرفش رو تصحیح کرد
-نقاشی!!
باکی بیخیال گفت
+خب؟
صداش رو صاف کرد و ادامه داد
-و بعد... اون نمیدونست که من کیم یعنی پدرای من چه کسایین و میخواست که من پایگاه اونجرز رو هک کنم که بریم اونجا و یه گرافیتی بکشیم... یعنی نقاشی...(نفسی گرفت و دوباره با سرعت مشغول صحبت شد)... بعد خب راستش منم میدونستم چقدر این کار خطرناکه ولی قبول کردم چون.... اولا تو شرايط درستی برای تصمیم گیری نبودم و اصلا نمیدونستم تا چه حدی اتفاقاتی که داره برام میوفته واقعیت داره.... و شایدم یه کمی.... فقط یه کمی... (لحظه ای فکر کرد)... یا بیشتراز یکمی... می‌خواستم خودم رو به جاستین ثابت کنم... که ببینه چه کارهایی ازم برمیاد
باکی لبخندی به ذهنیت جدیدی که راجع هارلی رسیده بود زد. هارلی اما بی توجه به لبخند و تغییرات صورت باکی همچنان مشغول صحبت بود
-البته بدون‌ هیچ دلیل خاصی ها.... فکرنکنی که من گیم... نه که مشکلی با گی بودن داشته باشم مسلما.... خب اخه باباهای منم گین...(لحظه ای مکث کرد و بعدحرف قبلش رو اصلاح کرد)... البته دد بایسکشواله و گی نیست...پاپز گیه.... منظورررررم اینکه.... ما فقط دوستیم باهم نه چیز دیگه ای!!!..... (هارلی به خودش نهیبی زد که تمرکزکن و باکی با دیدنش دیگه نمیتونست جلوی اون لبخند احمقانه ای که روی صورتش بود رو بگیره).... و خب ما رفتیم اونجا و یه نقاشی مسخره و کاملا احمقانه کشیدیم و برگشتیم و تمام... دیگه هیچ اتفاقی قرار نبود بعدش بیوفته!! قرار نبود اونجرز اون رو یه تهدید از طرف هایدرا بدونن و وضعیت رو فوق‌العاده حساس حساب کنن و تو رو به اینجا بیارن... البته... یه جورایی بهشون حق میدم اخه من یه اچ گنده کشیده بودم، یعنی جاستین کشیده بود بعنوان حرف اول اسمم....(و آروم زمزمه کرد).. و من یه اسکلت قرمز رنگ کشیدم وسطش... و خب احتمال داره که ذهنشون به اون سمت رفته باشه.....گاد.... من اصلا نمیدونم باید چیکارکنم ‌!!! پیت دیشب گفت که بهتره با یه ادم بالغ صحبت کنم و ازش بخوام یه فکری بکنه چون از قراره معلوم اگه من کاری دراین باره بکنم بیشتراز قبل گند میزنم.... وخب.... با عمه نات و عمو بروس که نمیتونم حرفی بزنم چون خیلی سریع همه چیز رو به دد میگن و.... اگه به سم و کلینت بگم همه چیز رو به پاپز میگن...پس هیچ آدم بالغی دروبرم نیست که بتونه بهم مشورت بده که دقیقا چه غلطی بکنم.... جاستین گفت بهتره با تو حرف بزنم از اونجایی که تو با اخلاقیات پاپز آشنایی....(کف دست هاش رو باهم چسبوند و چشم هاش رو بست وبا التماس گفت) پس خواهش میکنم کمکم کن محض رضای فاک!!!
باکی خنده اش رو خورد و اخم هاش رو توهم کشید. کاری که حالا کمی سخت شده بود براش!
بعداز چند لحظه مکث گفت
+پاپز کیه!؟
هارلی روبه روی باکی نشست وگفت
-اوه شت... استیو
باکی ابروهاش بالا رفت و لبخندش دوباره عمیق شد
+عاااو.... تو به استیو میگی پاپز؟.... چه کیوت!!
هارلی چشم گردوند و با استرس گفت
-عام میشه یه دقیقه روی مشکل من تمرکز کنی!! من واقعا دارم به فاک میرم!!! اگه باباهام خبردار بشن جفتشون میکشنم.... من هم جارویس رو هک کردم و هم امنیت شیلد رو به خطر انداختم و... !!!
+اوه تو با این سن کمت چطوری از پس همه این کارا برمیای؟؟
مشخص بود که باکی داره وقت کشی میکنه. حرص خوردن هارلی توی اون لحظه واقعا کیوت بود...
هارلی این بار با حرص بیشتری گفت
-عااااااح خواهش میکنم یه دقیقه تمرکز کن!!!!
باکی صاف نشست و لبخندش رو جمع کرد. توی چشم های هارلی خیره شد و با جدیت گفت
+متاسفم پسر این قضیه به من هیچ ربطی نداره!!!
هارلی خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو روبه سقف گرفت
-گاااد چرا دنیا بامن لجه؟؟؟!!! من بخاطر اون جاستین احمق اینکارو کردم.... این حقم نیست!!!!
+گفتی جاستین کیه؟
هارلی به حالت قبلش برگشت و بیخیال گفت
-... دوستم
باکی یه ابروش رو بالا داد و مغرضانه گفت
+بنظر پسر خوبی نمیاد!!
وبا این حرف هارلی جبهه گرفت
-دقیقا چطور فهمیدی پسر خوبی نیست؟.... یعنی من فقط یه کلمه راجع بهش حرف زدم و تو به طرفش جبهه گرفتی!!! اون خیلی هم.....
باکی لبخند معناداری زد. جواب سوال ذهنیش رو گرفته بود.
هارلی همچنان مشغول دفاع از به اصطلاح "دوستش" بود...
دستی به شقیقه اش کشید وگفت
+اوه گاد من برای این بچه بازی ها اصلا حوصله ندارم
اما هارلی این بار جسورانه جواب داد
-اما مجبوری گوش کنی چون من هیچکسی رو ندارم که کمکم کنه و بهش اعتماد کنم که به باباهام نمیگه!!
+و چرا فکرمیکنی من به استیو نمیگم؟؟
هارلی لبخندی به پهنای صورت زد وگفت
-چون تو حوصله این بچه بازی ها رو نداری!!
باکی پوزخندی زد و سرتکون داد
+نه خوشم اومد...
با ذوق گفت
-پس کمکم میکنی؟؟؟
-اره به شرطی که یه بار دیگه از اول شمرده شمرده بگی دقیقا چه غلطی کردی
.
-خب... فرایدی یه بار دیگه جارویس رو راه اندازی کن...
تونی از صندلی کارگاهش بلند شد و به نمونه ای که مقابلش قرار داشت خیره شد
سیر فعالیت جارویس رو بررسی میکرد تا بفهمه دقیقا چه زمانی هک شدنش آغاز شده...
اون از هرچیزی میتونست بگذره الا هک شدن هوش مصنوعیش!
جارویس مهم‌ترین اطلاعات رو داشت... و هک شدن اون به قیمت از دست رفتن تمام مدارک مهم، نه فقط از تونی و استیو و خانواده اشون و صنایع استارک... بلکه از شیلد و اونجرز و تمام کارکنانشون...
واین چیز کمی نبود!
جارویس بجز داشتن اطلاعات مهم، پهنه عملکردش به قدری وسیع بود که خودش به راحتی میتونست یه جنگ جهانی به راه بندازه...
درحالی که تونی توی کارگاهش مشغول به کار بود، استیو بعداز روز سختی که تو پایگاه داشت به خونه اومده بود و خوابیده بود.
خوابی که با بیدارشدنش، حتی به خاطر نداشت چه موقعی از روزه...
خواب بعدازظهر همیشه سردرگمش میکرد.
خواب بیدار از اتاق بیرون اومد و به دنبال تونی تمام خونه رو گشت و بعداز کمی پرسه زدن درآخر اون رو تو کارگاهش پیدا کرد.
چشم های خوابالوش رو مالید و اول نگاهی به قهوه نصفه‌ی تونی روی میز انداخت و بعد گفت
-داری چیکار میکنی بیب؟
تونی به ظاهر خوابالوی استیو با اون موهای پریشون و تی شرت نصفه تو شلوارش رفته لبخندی زد.
با وجود اینکه هنوز خواب بود، اما با نگرانی غریزی به تونی نگاه میکرد و این تونی رو می‌خندوند
+یه مشکلی رو حل میکنم.... تازه بیدار شدی؟
استیو سری تکون داد و روی صندلی پشت میز تونی نشست و چشم هاش رو ریز کرد تا بتونه ساعت رو از صفحه نمایش کامپیوتر ببینه...
تونی به طرف میز رفت. ماگ قهوه اش رو برداشت و مزه کرد. نیم نگاهی به استیو انداخت وگفت
-میخوای برات قهوه بیارم؟
استیو دستی به صورتش کشید و به صندلی تکیه داد
+نه... بیدار شدم...
تونی با اینکه مخالف بود اما چیزی نگفت و به کارش برگشت. استیو بعداز چند لحظه زل زدن به تونی گفت
+تونی.... چیزی از اون هکر پایگاه پیدا نکردی؟
-نه... استیو!!!
و استیو نگرانی رو توی صدای تونی تشخیص داد و صاف نشست
+چیزی شده؟نگران به نظرمیای...
تونی لب هاش رو جمع کرد و به طرف استیو چرخید و توی چشم هاش زل زد
-جارویس هک شده!
استیو با تعجب از جاش پاشد
+چطور ممکنه!!!؟
عصبی شونه بالا انداخت
-خودمم هنوز باورم نمیشه
و جرعه دیگه از قهوه اش خورد. استیو بعداز لحظه ای فکرکردن گفت
+این اتفاقی نیست تونی... این اتفاقاتی که داره میوفته... بهم ربط دارن
تونی سرتکون داد
-نمیدونم.... شاید اره شاید نه!! اما خودمم فکرمیکنم کار همون هکره پایگاهه،ما دست کم گرفته بودیمش...
+اما جارویس.... اون...
به تایید از استیو میون حرفش پرید و گفت
-اون اگه هک شده باشه یعنی همه چیزمون تو خطره، همه چیز!!!!.... و نه فقط ما، هممون... اونجرز... بچه ها... پیتر!!!
استیو دستی به شونه تونی کشید
+هی آروم باش
و تونی ناخودآگاه داد زد
-چطور آروم باشم. این بی احتیاطی من ممکنه همه رو تو خطر بندازه.... مردممون... گروهمون،بچه هامون... استیو!!
استیو دوطرف صورت تونی رو توی حصار دستاش اسیر کرد و توی چشم هاش خیره شد
+تقصیر تو نیست تونی... نگران نباش ما حلش میکنیم
تونی به خوش‌بینی همیشگی استیو پوزخندی زد نگاهش رو از چشم های استیو دزدید
استیو خودش رو عقب کشید و مشغول آنالیز حالت های تونی شد.
اون بعضی وقت ها به قدری خودش رو سرزنش میکرد که حتی حمایت استیو از خودش هم حالش رو بد میکرد!!!
و استیو نمیخواست حساسیتش رو برانگیزه...
تونی به میز تکیه داد و این بار با آرامش بیشتری شروع به صحبت کرد
-جارویس فراتراز یه هوش مصنوعیه استیو ، اون میتونه خودش رو از دست هر هکری نجات بده و یا حداقل به من اخطارش رو بده.... کسی که این کارو کرده، از داخل بهش ضربه زده.... یعنی کدهای دستوریش رو میدونسته، من فقط چندنفر رو میشناسم از صنایع استارک که به این کدها دسترسی دارن....
+وبهشون اعتماد داری؟
-اون قدری بهشون اعتماد داشتم که از کدهای دستوری جارویس باخبرشون کنم.... اما الان، حتی به خودمم اعتماد ندارم و(به میزش اشاره کرد) اگه کاری که دارم میکنم نتیجه نده باید برم سراغشون...
استیو سرتکون داد و بعداز چندثانیه مکث گفت
+خب... جارویس رو از شبکه خارج کن!! کلا حذفش کن...
-به این هم فکرکردم.... اما مشکلی که هست اینکه ما نمیدونیم اون هکر، جارویس رو کجاها فعال کرده، جارویس هم تمام اطلاعات رو به من نمیده.... یعنی از حافظه خودش هم مرتبا پاک میشه....اگه من جارویس رو از شبکه هایی که میشناسم خارج کنم ممکنه از جایی که نمیدونم راه اندازی بشه و دیگه نشه ردش رو گرفت....
تونی میزش رو دور زد و چیزی رو وارد کامپیوتر کرد و ادامه داد
-و اینکه نمیخوام اون شخص بفهمه که من متوجه نقص جارویس شدم.... میخوام ببینم چه کاری میخواد بکنه
+تونی... این ریسک بزرگیه!
-مجبوریم استیو چاره ای نداریم... تا وقتی من اون هکرو پیدا نکردم نمیتونیم دست به کاری بزنیم!
استیو با یادآوری باکی آه از نهاد براومد
+اوه تونی... جارویس از خونه باکی هم محافظت میکنه.... اگه اتفاقی بیوفته، اگه هایدرا دوباره باکی رو وینترسولجر کنه...
تونی اخم هاش رو توی هم برد و با شیطنت گفت
-پس اون خوش‌بینی افلاطونیت کجا رفت استیو!!!
استیو سرش رو کج کرد و لبخند با نمکی به تونی زد
تونی به قیافه استیو خندید و سرتکون داد
+دارم یه آزمون خطایی میکنم که نتیجه اش فردا معلوم میشه و اگه اون راه نتیجه نداد اون وقت یه جلسه فوری میزاریم و با اونجرز راجع بهش فکرمیکنیم!! خوبه؟
-خوبه!... امیدوارم بتونی پیداش کنی
+منم همینطور...

Marvelous Drama Season 1Onde histórias criam vida. Descubra agora