با شنیدن صدای زنگ مدرسه، اولین نفر از کلاس بیرون زد و بعداز برداشتن وسایلش از ساختمون خارج شد.
آسمون ابری بود و این هوا حس خوبی بهش میداد.
تصمیم گرفت مسیری رو پیاده سپری کنه...
فارق از تمام مشکلات خانوادگیش که ذهنش رو درگیر کرده بود، هدفون هاش رو از جیبش درآورد و خواست به گوشش بزاره تا این حس خوبش رو چند برابر کنه که نگاه خیره کسی روبه روش حواسش رو پرت کرد.
قلبش با دیدن اون چشم های شیطون لحظه ای از حرکت ایستاد.
جاستین اینجا چیکار میکرد؟
چطور پیداش کرده بود؟
با دست هایی که توی جیب کت لیِ زوار در رفته اش بود، ایستاده بود و به هارلی با لبخند معناداری نگاه میکرد....
با عجله به طرف رفت و تشر زد
-تو اینجا چیکار میکنی!!!
جاستین شونه بالا انداخت و سرخوش، انگار که مهمترین کشف زندگیش رو کرده باشه گفت
+بهت نگفتم اچ.... من خیلی خوب شناختمت!!!.... میدونستم اینجا درس میکنی... بالاخره تنها مدرسه خصوصی نزدیک پل همین یدونس!!
و نگاهی به سرتا پاش انداخت و ادامه داد
+و از تو با این لباس های شیک و پیکت جز یه مدرسه خصوصی انتظار نمیرفت!!!
هارلی با استرس نگاهی به اطراف انداخت.
اون نباید الان اینجا باشه.
بازوش رو گرفت و برخلاف جهت مدرسه هولش شد
-خب باشه جاستین تو فهمیدی بیا بریم...
جاستین بدون اینکه ذره ای تکون بخوره گفت
+هی... چرا ناراحت شدی من که کار اشتباهی نکردم.... من دوست دارم بیشتر راجع بهت بدونم...
-باورکن چیز جذابی درباره من وجود نداره...
با دلخوری دستش رو گرفت
+هی این حرفو نزن!!
سرش رو به اضطراب تکون داد.
اگه جاستین میفهید چه واکنشی نشون میداد؟
اگه میفهمید که اون پسر دوتا سوپرقهرمانه...
اون تنها کسی بود که باهاش بخاطر خودش دوست شده بود نه بخاطر پدرهاش...
حالا اگه میفهمید رابطشون مثل قبل میموند؟
یا اون روهم مثل بقیه دوست هاش از دست میداد؟
فکری لحظه ای از ذهنش گذشت:
"چرا اینقدر ارتباط برقرار کردن با آدم ها سخته؟"
افکارش با صدای داد اریک درهم شکست
_هییییی پسر ببین کی اینجاست!!!
زیر لب زمزمه کرد
-همینو کم داشتم....
و بازوی جاستین رو گرفت وبا التماس گفت
-بیا بریم جاستین
نگاهی به اریک و دوروریاش انداخت و نگران پرسید
+چی شده؟؟
نمیخواست اریک جلوی جاستین آبروش رو ببره...
اون نمیخواست تنها دوستش روهم از دست بده...
چشم های ملتمسش رو به جاستین دوخت
-بیا بریم... قول میدم سرفرصت همه چیزو برات توضیح بدم!
جاستین با بیمیلی سرتکون داد ودرحالی که نیم نگاهی به اریک میکرد باهاش همراه شد.
اما صدای اریک هر لحظه بلندتر میشد. خودش رو به اون ها رسوند وگفت
_ببینم این پسره دوست پسرته؟
جاستین برگشت با ناباوری به اریک خیره شد.
حرف های اریک هرلحظه بیشتر آزار دهنده میشد واین اضطراب هارلی رو بیشتر میکرد
با تحکم گفت
-جاستین...
+اون کیه؟
-ولش کن بیا بریم...
جاستین خواست برگرد که اریک تیرخلاص رو زد
_از اولش هم میدونستم اوبیی ....مثل باباهات!!! لعنتی تو روی پیشونیت نوشته بازنده... حالا از چی فرار میکنی؟؟؟؟؟
هارلی چشم هاشو با عصبانیت بست و باز کرد.
بغض توی گلوش رو فروخورد و به چشم های جاستین خیره شد که حالا هاله قرمز دورشون روبه سیاهی میرفت.
جاستین نیشخندی به هارلی زد و اخم هاش توی هم رفت.
تپش قلب هارلی بالا رفت.
جاستین رو برگردوند و به طرف اریک ودوستاش که هنوز مشغول مسخره کردن و خندیدن بودند حملهور شد.
هارلی با دیدن این صحنه لحظه ای مات موند.
-وات دفاااااک...
و بعد با دو به طرفشون رفت تا جداشون کنه.
جاستین اریک رو به کناری زد و با یکی از دوست های هم قد خودش گلاویز شد.
هارلی سعی میکرد خودش رو میونشون قرار بده و جداشون کنه که با مشتی که به صورتش خورد لحظه ای همه چیز جلوی چشماش سیاه شدند و به زمین افتاد...
با همهمه های دورش بود که بالاخره به خودش اومد.
نگاهی به جمعیت تماشاچی حاضر دراطرافشون انداخت و به سختی توی جاش نشست.
دستی به چشم هاش کشید و خون سرازیر شده از بینیش رو پاک کرد
نگاهی به جاستین انداخت که همچنان با اریک درگیر بود. خواست به سمتش بره که صدایی متوقفش کرد
=اونجا چه خبره؟؟؟؟؟
با صدای مدیر لحظه ای همه دست از حرکت کشیدند وبا وحشت به طرف منبع صدا چرخیدند.
جمعیت سریعا متفرق شدند و دوست های اریک پابه فرار گذاشتند، اما شانس فرار از اون سه نفر گرفته شد. مدیر نگاهی به دست و صورت خونی اون سه نفر انداخت و با عصبانیت داد زد
=همین الان میاید دفترمن!!!!
.
دستمالی از جیبش درآورد و روبه جاسیتن گرفت و بعد صندلی کناریش نشست.
مدیر بعداز دیدن دعواشون، اون هارو به دفترش فرستاده بود و بعداز گرفتن شماره هاشون به یکی از کلاس ها راهنماییشون کرده بود تا والدینشون سر برسند.
هارلی میدونست که دیگه کارش تمومه...
تمام ترسش، دیدن ناامیدی تو نگاه تونی بود که انگار هر روز با سرعت بیشتر بهش نزدیک میشد.
انگار هرکاری میکرد بازهم دنیا روی سرش آوار میشد!
حقیقت تلخی بود که حس میکرد اینقدر وقت صرف پسرخوب بودن کرده که وزن تمام دنیا رو شونه هاشه و ناامید کردن پدرهاش اجتناب ناپذیره...
چون هرچقدر هم تلاش کنه بازهم نمیتونه انتظارشون رو برآورده کنه...
اون درمقابل با پیتر چیزی در وجودش نداره که خاصش کنه...
جاستین دستمال رو گرفت و زیرلب تشکر کرد وبا شرمندگی نگاهی بهش انداخت که حتی نگاهش هم نمیکرد و با اضطراب پاش رو تکون میداد و از پنجره حواسش به بیرون بود.
نگاهی به اریک انداخت که با چشم کبود جلوتراز اون ها نشسته بود و خاک لباسش رو میتکوند.
جاستین خون گوشه لبش رو پا کرد و صندلیش رو به طرف هارلی کشید و به نیمرخش زل زد
-من... عام.... من متاسفم اچ... من فقط.... میدونم خیلی بد گند زدم.... فاک.... من فقط میخواستم بیشتر بشناسمت!
هارلی نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت
+اشکال نداره...
-چرا داره... معذرت میخوام... واقعا میگم! من دوست دارم باهم دوست بمونیم اچ... اما بعداز این گندی که زدم...
هارلی سرش رو بلند کرد و خسته توی چشم هاش زل زد و میون حرفش پرید
+گفتم که... اشکالی نداره!
جاستین سرتکون داد و روش رو برگردوند.
این یعنی هیچ کاری از دستش برنمیومد تا درد تو نگاه هارلی رو کم کنه...
و این خودش به اندازه کافی بد بود...
زیرلب جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت
-من نمیتونم خودم رو کنترل کنم وقتی میبینم یه نفر از اون کلمه استفاده میکنه... خیلی بدم میاد از آدم هایی که خودشون رو بهتراز بقیه میدونن.... و به خودشون جرئت میدم که هرچی لایق خودشونه رو به بقیه بگن!!
هارلی لبخندی زد و مهربون گفت
+ممنونم بخاطرش...
جاستین سرش رو بلند کرد و لحظه ای تو چشم های هم خیره شدند.
اریک با دیدن این نگاهشون پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.
خشم درون جاستین دوباره شعله ور شد. به طرفش برگشت و با عصبانیت گفت
-ببینم اونقدری که خوردی بست نبود؟ دلت راند دوم میخواد؟.... الان دیگه دوستات نیستن کمک کننا !!! منم هنوز انرژیشو دارم جوری بزنم که دیگه نتونی حتی کلمه "اوبی" رو درست هجی کنی!!!
اریک با ترس رو برگردوند و دیگه حتی کلمه ایه هم حرف نزد و این باعث شد هارلی لبخندش تبدیل به خنده بشه. با خنده هارلی جاستین هم خندید.
برای لحظه ای فراموش کرد که تونی قراره به اونجا بیاد و اون رو با صورت خونی ببینه...
با شنیدن صدای ماشینی، خنده اش متوقف شد.
معده اش لرزید و اضطراب دوباره به چشم هاش نشست...
جاستین که متوجه حالش شد با ناراحتی گفت
+همش تقصیر من شد... میدونم رابطه ات با بابات خوب نیست... من خودم باهاش حرف میزنم... بهش میگم که تو کاری نکردی....
سرش رو تکون داد
-نه تو حرف نمیزنی
+چی؟
-تو نمیتونی باهاش حرف بزنی...
در باز شد و هارلی نگاه از چشم های پرسشگر جاستین گرفت.
_آقای استارک بفرمایید!!
تونی به داخل اومد و به تک تکشون نگاه انداخت و با دیدن هارلی لبخند محوی زد.
جاستین با دیدن تونی دهنش از تعجب باز موند و هارلی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه کیفش رو گرفت و به دنبال تونی از اتاق بیرون رفتند.
قلبش مثل گنجشک میزد. خواست پاتند کنه و زودتر از ساختمون خارج بشه که تونی بازوش رو گرفت و مانع ادامه حرکتش شد.
روبه روش ایستاد و به چشم هاش زل زد.
هارلی شرمنده اول به چشم های تونی خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت.
تونی با مهربونی انگشت اشاره اش رو روی چونه هارلی گذاشت و سرش رو بلند کرد. نگران توی چشم هاش خیره شد وگفت
+خوبی؟
-خوبم...
+چه اتفاقی افتاد؟
-یه دعوای معمولی بود...
+مطمئن؟
هارلی جوابی نداد و سرش رو تکون داد و سریعا از کنارش فاصله گرفت و از در اصلی ساختمون خارج شد و به طرف ماشین رفت.
تونی سری به نشانه افسوس تکون داد و به دنبالش به راه افتاد. با نزدیک شدن به ماشین، سویچش رو زد و بعداز هارلی سوار شد.
بدون اینکه به هارلی نگاه کنه گفت
+مدیرتون گفت یه پسر دردسرسازی که واسه این مدرسه هم نبوده اومده و این دعوا رو راه انداخته... ببینم این همون پسریه که تورو اذیت میکنهاس مگه نه؟!
هارلی به دفاع از جاستین گفت
-نه!! نه جاستین فقط.... فقط داشت از من دفاع میکرد. همه آتیشا از گور اریک بلند میشه!
تونی لبهاش به لبخندی باز شد.
هارلی بالاخره حرف زده بود!
هرچند بعداز اون زیرلب فحشی نثار خودش کرد.
تونی بالاخره تونسته بود از زیر زبونش بکشه که اون شخص کیه...
ماشین رو روشن نکرده آرنجش رو روی فرمون گذاشت و به طرف هارلی چرخید.
اون همچنان سرش پایین بود.
پسرکوچولوش میترسید که مواخذه بشه...
با خودش فکرکرد اون هم زمانی از هاوارد میترسید...
و اون و هاوارد فرسنگ ها باهم فرق میکردند!!
برای چی باید دعواش میکرد؟ مگه کار اشتباهی کرده بود؟
این اتفاق ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد!!
بالاخره این هم بخشی از دوران دبیرستانه!!
با جدیت پرسید
+اریک چرا اذیتت میکنه هارلی؟
هارلی با تردید سرش رو بلند کرد و چشم هاشو ریز کرد
-میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
+میشه یه بار بامن صادق باشی؟
-من همیشه باتو صادقم!!
+صداقت فقط این نیست که دروغ نگی! پنهون کردن حقیقت هم برخلاف معیارهای صداقته...
-من نمیخوام به زبون بیارمش! اون... اون منو اذیت میکنه و این.... این احمقانه است که اصلا بهش فکرکنم... چون هیچکدومشون واقعیت نداره...
+چی واقعیت نداره... هارلی...
-اون کلماتی رو به کار میبره که لایق خودشن... خواهش میکنم دد میشه بریم؟....
تونی زمزمه کرد
+کلماتی که....
تقریبا داد زد
-اوبی!!... اون به من و.... شماها میگه اوبی! راحت شدی؟؟؟ حالا میشه بریم؟؟؟
ابروهای تونی کم کم از تعجب بالا رفت.
لب باز کرد که حرفی بزنه اما کلمات لحظه ای از ذهنش پریدند. اون بخاطر پدرهاش دعوا کرده بود؟
بخاطر گرایش اون ها؟
عصبانیت سراسر وجودش رو گرفت. با تحکم گفت
+یه دقیقه تو ماشین بشین...
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...