با هر دم و بازدم مثل هاسکی میغرید و با چشم های ریز شده اش اجزای اتاق رو از نظر میگذروند.
بالا پایین شدن های پیاپی قفسه سینه اش نشون از نفس کشیدن تپش نامنظم قلبش میداد.
نورا بعداز بررسی اطلاعاتی که بروس بهش داده بود با کمی ترس جلوی روش ایستاد.
صداش رو صاف کرد تا توجه باکی رو به خودش جلب کنه و گفت
-جیمز بیوکانان بارنز.... گروهبان گردان 107 ارتش، اسنایپر گروه منتخب کپتن راجرز، کسی که اگه تو زمان حال بود حتما لقب چشم شاهین رو مال خودش میکرد....
کمی شوخی چاشنی حرف هاش کرد تا از جدیتی که بینشون بود کم بشه. باکی بی توجه به لبخندش زیرلب غرید
+ازمن چی میخواید؟
زبون ترکرد و ترجیح داد کلمات بعدیش رو با احتیاط بیشتری به زبون بیاره...
نات این اطمینان رو بهش داده بود که تو بدترین حالتش هم سعی برکشتن کسی نداشته...
اما بازم بهتره محافظه کارانه پیش میرفت
-شما اینجا زندانی نیستید گروهبان!.... ما فقط برای کمک به شما اینجاییم
+دست های منو باز کنید
نورا نگاهی به مشت های گره کرده باکی که به دسته های صندلی مخصوص بازجویی شیلد بسته شده بودند، انداخت.
-ما نمیتونیم این کارو بکنیم، این فقط....
با عصبانیت بیشتری داد زد
+دست های منو باز کنننن
دست های لرزونش رو پشتش مخفی کرد و محکم جواب داد
-اونا فقط برای امنيت خودتن! ما نمیخوایم بهت آسیبی بزنیم... اینجا نه هایدراست نه شیلد! اینجا پایگاه اونجرزه که توسط کپتن راجرز اداره میشه...
با اوردن اسم استیو کم کم عصبانیتش فروکش کرد و نورا از این فرصت استفاده کرد و یک قدم دیگه به طرفش برداشت. دستش رو جلو برد تا نگاهی به چشماش بندازه و وضعیتش رو چک بکنه که باکی سرش رو عقب کشید
-من فقط میخوام کمکت کنم
+دست به من نزن
نورا دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و عقب رفت.
-اینجوری بهتره؟
باکی تایید کرد و سرش رو پایین انداخت و با تردید پرسید
+اونم اینجاست...
-کی؟
بین گفتن و نگفتن حرفش مردد بود. نورا خوب میدونست منظورش کیه اما نیاز داشت تا خودش به زبون بیاره...
باکی بعداز چند ثانیه سکوت جواب داد
+... استیو...
-میخوای ببینیش؟
سر باکی پایین تراز حد معمول رفت. با آروم ترین لحنی که میتونست گفت
+نه!
نورا صندلی از گوشه اتاق برداشت و روبه روش نشست.
-خوبه.... پس شروع میکنیم! ببین جیمز...
سربلند کرد و مانع حرفش شد
+باکی...
نورا با تعجب نگاهش کرد
+اسم من باکیه!
.
با ورودش به حیاط مدرسه کلاه هودیش رو روی سرش گذاشت و هدفون هاشو از جیبش در آورد توی گوشش گذاشت.
دو کلاس صبحش بیش از اندازه خسته کننده بودند و اون لحظه فقط یک موزیک راک میتونست کلافگیش رو از بین ببره!!
همونطور که مشغول انتخاب کردن بین اهنگ های گوشیش بود کسی تنه ای بهش زد و اون تعادلش رو از دست داد و گوشیش رو به زمین انداخت. با ناباوری سربلند کرد و با پوزخند احمقانهی اریک روبه روشد
-هی اوبی!
چشمی براش گردوند و خم شد تا گوشیش رو برداره، اریک با پاش گوشی رو به سمت دیگه ای سوق داد و صدای خنده ها پشت سرش بلند شد.
چشم روی هم گذاشت با خودش تکرار کرد
اون ارزش عصبانیتت رو نداره هارلی!
ارزشش رو نداره...
گوشیش رو از روی زمین برداشت و با دیدن ترکی که روی صفحه اش برداشته آهی کشید و با عصبانیت قصد رفتن کرد. میدونست که اریک هرچقدر هم خودش رو بزرگ و ترسناک نشون بده از ترس پدراش نمیتونه بهش نزدیک بشه و فقط با حرفاش آزار میرسونه...
-توی عوضی هم درست مثل باباهات یه اوبیی....
بقیه صبحت های اریک با موزیکی که پلی کرد محو شد و همونطور که ازشون دور میشد بدون اینکه برگرده انگشت فاکش رو به سمتشون گرفت.
یک روز نرمال دیگه توی مدرسه!
اوه ایندفعه برای شکستن گوشیش چه بهونه ای برای تونی بیاره...
میتونه از پیتر بخواد که گوشی هاشون روباهم عوض کنن... بهونه های پیتر همیشه برای تونی قابل درکترن...
دلش برای پیتر تنگ شد و برای یک ثانیه آرزو کرد کاش مثل قدیم باهم به یک مدرسه میرفتند...
با شنیدن صدای پیام، گوشیش رو از جیبش درآورد و میون ترک هایی که روی صفحه گوشیش ایجاد شده بود متن رو خوند و لبخندی روی لب هاش نشست.
"بیا سمت پل..."
(*عکس هارلی رو گذاشتم براتون بهتر تصورش کنید)
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...