part 27

121 25 2
                                    

سریعا از ماشین بیرون زد و با قدم های بلند خودش رو به ساختمون رسوند.
سعی می‌کرد عصبانیتش رو کنترل کنه، تا حرفی نزنه که بعدا پشیمون بشه...
البته توی اون لحظه بنظرش از هیچ چیزی پشیمون نمیشد!
چون هیچکس حق نداشت بخاطر گرایشش مسخره بشه...
کتک بخوره...
چه برسه به اینکه همش بخاطر گرایش پدرهاش باشه...
دقیقا نمیدونست هارلی استریته یا نه و توی اون لحظه اصلا اهمیتی براش نداشت!
هارلی میتونست هرجوری که میخواست باشه
چون درهرحال اون پسرش بود و با همه خوب و بدش قطعا دوستش داشت!!
مصمم در اصلی مدرسه رو هول داد وبه داخل رفت.
راهروی اصلی رو دور زد تا به کلاسی که چندلحظه پیش درش قرار داشت رسید.
زنی همون لحظه همراه با پسری که از قرار معلوم اریک بود از کلاس بیرون اومدند.
تونی با دیدنشون، در یک قدمیشون ایستاد و مادر اریک اول ترسید و بعد با دیدن تونی استارک نابغه تو یه قدمیش چشم هاش از تعجب و هیجان گرد شد و دستش رو روی قلبش گذاشت
-اوه مای..... مستر استارک....چه سعادتی!؟!
تونی یه قدم عقب رفت به لبخند مصنوعی به لب زد
اریک پوزخندی زیر لب زد و به رفتار مادرش چشم گردوند و کمی از اون ها فاصله گرفت.
تونی نگاهی به اریک انداخت و روبه مادرش گفت
+عام...خانمِ...؟
-کلربورن.... مارگارت...
+اسم زیبایی دارید...
-اوه ممنون!!
دوباره به اریک نگاه کرد
+میتونم با پسرتون صحبت کنم؟
جوری گفت که توجه اریک رو جلب کنه، و اون ترسیده سربلند کرد و به چشم های تونی خیره شد. مادرش با مهربونی گفت
-اره چرا که نه!.... راستی... خیلی وضعیت بدی بود امروز، آقای بروک گفت که یه پسر مشکل داری باعث دعوا شده و پسر شماهم انگار اذیت شده... بهرحال امیدوارم دیگه از این اتفاقات تو این مدرسه نیوفته...
تونی همچنان که به اریک زل زده بود حرف مادرش رو تایید کرد
+یه پسر مشکل‌دار... بله!!...
و دستش رو گذاشت روی شونه اریک و با لبخند کجی به جلو کشیدش
+ببینم اریک تو دوست داری بری کالج؟
با لکنت جواب داد
_ب... بله... آقا
ابروهای تونی بالا رفت و سری به معنای تایید تکون داد
+ولی هیچ کالجی هموفوبیک‌هارو راه نمیده!!...میدونی چرا؟؟
اریک با چشم های گرد شده ساکت موند
+چون من باهاشون مشکل جدی دارم!!
قلبش شروع به تند زدن کرد.
تونی استارک!!! آیرون من!!!! همین حالا تهدیدش کرده بود!؟
اوه این عاقبت خوبی نداشت.
به سختی آب دهانش رو قورت داد و ترس سراسر وجودش رو گرفت
+و اگه من نخوام هیچ کالجی قبولت نمیکنه!! هیچ دانشگاهی!! حتی شغل خوبی هم گیرت نمیاد...
دستش رو از شونه اریک برداشت و یه قدم عقب رفت و نگاهش بین مادر اریک که گیج شده بهش نگاه میکرد و اریک که ترسیده بود ردوبدل شد و ادامه داد
+پس دفعه بعدی که خواستی لب باز کنی و حرفی بدی به پسرم بزنی قبلش قید آینده‌ات رو هم بزن... چون برخلاف تصور بقیه من خیلی آدم کینه‌ایم!!
لب های مادرش باز شد تا اعتراضی بکنه اما پشیمون شد. تونی مکثی کرد و بعد با رضایت سرتکون داد و گفت
+روز خوش خانم کلربورن!!!
تونی گفت و با لبخندی پیروزمندانه به طرف درخروج رفت.
براش مهم نبود که تهدید اریک بعدا براش دردسر بشه یانه!
اون از پسرش دفاع کرده بود!!
فقط همین مهم بود و بس!!
تنها کار درست توی اون لحظه...
یا حداقل اینطوری فکرمیکرد، قبل از اینکه به ماشین برگرده و صورت برافروختهِ هارلی رو ببینه
همزمان که ماشین رو روشن میکرد با اطمینان گفت
+اریک دیگه برات مشکلی ایجاد نمیکنه هارلی...
و هارلی با دلخوری جواب داد
-این خودش یه مشکله دد!!.... این کاری که تو کردی فقط همه چیزو خراب تر کرد!!
با ناباوری به طرف هارلی برگشت
+همه چیزو خراب‌تر کرد؟؟؟ من ازت دفاع کردم!
با بالا رفتن صدای تونی، هارلی هم صداشو بالا برد
-من اینو ازت نخواستم!!... تو باید اجازه بدی خودم تو مبارزه خودم، مشت بزنم!!...
نیشخند تلخی زد و از پنجره به بیرون زل زد
-حالا از فردا اریک همه جا پرمیکنه که من نمیتونم از پس خودم بربیام و برای زمین زدنش به بابام متوصل شدم!!
آه از نهاد تونی بلند شد...
متاسفانه خیلی خوب میتونست درکش کنه...
اون میخواست مقبولیت داشته باشه...
نه به عنوان پسر دو سوپرقهرمان که به عنوان خودش
به عنوان کسی که هست...
واگه غیراز این میخواست بهش شک میکرد
اینم بالاخره قسمتی از بزرگ شدنه...
با مهربونی گفت
+هارلی.... اینجوری نیست که تو فکرمیکنی!
هارلی با بغض فروخورده ای گفت
-چرا دقیقا همینجوریه.... من فقط میخوام یه بچه معمولی باشم توی اون مدرسه لعنتی..... که به چشم نیام و بچه ها منو با انگشت نشون ندن... اما تو... تو حتی متوجه نیستی که با این کارت تا چه حد فشار روی منو بیشتر کردی...
با ناراحتی نگاهی به نیم‌رخ هارلی انداخت و توی دلش لعنتی به خودش فرستاد.
با رسیدنشون به خونه، هارلی سریعا در ماشین رو باز کرد و بی هیچ حرفی به داخل رفت.
تونی زیرلب فاکی گفت و با حس خستگی که تمام وجودش رو گرفته بود سرش به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاشو بست.
کاش استیو الان اینجا بود...
مشکلات با وجود اون هیچوقت اینقدر پیچیده نمیشدند...

Marvelous Drama Season 1حيث تعيش القصص. اكتشف الآن