-تو قرار بود دخالتی تو این ماجرا نکنی استیو ولی انگار با اومدن اسم باکی تمام قول وقرارهاتو رو فراموش میکنی...
استیو دستی به پلک های خسته اش کشید و بعد با آروم ترین لحنی که میتونست گفت
+من چیزی رو فراموش نکردم تونی....
تونی خنده عصبی زد و گفت
-تو به من دروغ گفتی...بهت گفتم دخالتی نکن ولی تو در راس همه کارا بودی!!!.... ولی میدونی... یه فکر مریضی مثل خوره به جونم افتاده بود که تو بهم دروغ گفتی!!! و حدس بزن چی شد!؟ تو دروغ گفته بودی....
+تونی...
-نه نه استیو اشکالی نداره.... بهت حق میدم... باورکن! بهت حق میدم اگه دنبالش باشی... بالاخره اون دوست پسر سابقته...
استیو میخواست حرفش رو تصحیح کنه اما زبونشو گاز گرفت و ساکت موند. الان وقتش نبود! اون حرف فقط باعث پیچیده تر شدن همه چیز میشد!
حالا وقت افشای حقیقت نبود!
دست های تونی رو گرفت و وادارش کرد به چشم هاش زل بزنه
+من میخوام کمکش کنم تونی. اون توی این دنیا غریبه... اون ترسیده.... و پراز حس های متناقضه... این همه سال بین دشمناش اسیر بوده.... حالا به یه چهره دوستانه نیاز داره!... تا به یاد بیاره که کی بوده.... من نمیتونم با فکر به اینکه اون الان معلوم نیست کجاست و تو چه حالیه سرم رو آروم رو بالش بزارم!
هر جمله استیو زخمی روی قلب تونی مینشوند!
با اینکه قصدی برای این کار نداشت!
اوه اون حسود بود....
وخودش هم این رو خوب میدونست!
چیزی که برای اونه باید برای خودِ خودش باشه
پوزخندی زد گفت
-اصلا معلوم نیست اون تورو بشناسه استیو!!!
با جدیتی که شکی درش نبود جواب داد
+میشناسه.... میدونم که میشناسه!!
دست هاشو از دست استیو بیرون کشید و بغض میون گلوش رو قورت داد
-پس حداقل بهم یه تضمین بده! بگو... بگو که دیگه دوستش نداری...
این واقعا تضمینی بیش از اندازه بود! تونی هم اینو خوب میدونست...
اما به این جواب نیاز داشت
حتی اگه دروغ باشه!
استیو اما متوجه ناچاری تونی نشد...
+این حرفت چه معنی میده تونی؟
تونی به التماس افتاد
-بگو دیگه دوسش نداری استیو...
+من.... من نمیتونم این حرفو بزنم.... چون.... چون حقیقت نداره!
تونی یک قدم عقب رفت.
نه....
نه....
اشک هاش آماده باریدن بودند!
استیو یک قدم به طرفش رفت
-اما خواهش میکنم تونی یک لحظه هم به احساس من به خودت شک نکن... اون به هیچوجه قرار نیست جای تورو توی قلبم بگیره! من فقط میخوام کمکش کنم... اون جونش رو برای نجات من داد! این همه سال سختی کشید و حقشه که به آرامش برسه... همونطوری که من رسیدم!!! تونی... اون. هیچوقت. جای تورو. نمیگیره!
تونی با بغض لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
به حال رقت انگیزش پوزخندی زد وگفت
-جای خودش رو چی؟... اون جایی که من هيچوقت نتونستم بگیرم رو چی؟
استیو مات نگاهش شد.
جایی که باکی توی قلبش داشت...
جایی که هیچوقت هیچکس نتونسته بود بگیره!
اوه اون قسمتی از قلبش برای همیشه خالی مونده بود!
و حالا با برگشتن باکی....
نمیتونست به خودش دروغ بگه که بهش فکرنکرده بود...
حالا بیشتراز همیشه!
اما این درست نبود... نمیتونست بی توجه به دردی بشه که تو نگاه تونی میبینه!
-موضوع اینکه استیو... من به احساس تو به خودم شک ندارم... مشکل من احساس تو به اونه...
استیو نشست و با درموندگی گفت
+من نمیتونم کاری براش بکنم... این یه حس ناخودآگاهه....
صدای استیو شروع به لرزیدن کرد
+من نمیتونم دوستش نداشته باشم!
تونی بغضش رو خورد و کنار استیو نشست و سرتکون داد
-میدونم!!!!
سکوتی بینشون حکم فرما شد.
شونه به شونه هم نشسته بودند و به دور دست های پس ذهنشون چشم دوخته بودند...
استیو دستی به صورتش کشید و بار دیگه پا روی دلش گذاشت
دستشو روی دست های گره کرده تونی گذاشت.
تونی با برخورد سرانگشت های استیو انگار برق هزار ولت بهش وصل شده باشه، سریعا طرف استیو برگشت.
استیو تمام تلاشش رو کرد تا لبخندی اطمينان بخش بزنه.... حتی اگه خودش اطمينان در قلبش نداشت!!
هرچند نصفه نیمه....
میدونست که اون لبخند به تونی امید میده!
+من نمیرم... خوبه؟.... میزارم نات و بقیه پیداش کنن.... من دخالتی نمیکنم! اینجوری خوبه؟اینجوری آروم میشی؟... چون من فقط میخوام تو توی آرامش باشی...
همون لحظه بود که تونی به حقیقت شکنجه کننده ای رسید
" اون حتی با این کار هم آروم نمیشد"
با تردید سرتکون داد.
استیو بازوهاشو دور شونه تونی حلقه کرد و سعی کرد با گرمای وجودش آرامشی رو به دلش تزریق کنه...
اما تونی آروم نمیشد!
حتی وقتی تونی بغل استیو بود...
چون حالا آینده خیلی ترسناک تراز تصورش شده بود!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...