جاستین و هارلی، تا خونه رو توی بارون دویده بودند. طوری که وقتی که رسیدند، لباس هاشون کاملا خیس شده بود.
چون لباسی هم برای تعویض نداشتند، جفتشون سویشرت هاشون رو درآوردن و به صندلی ها آویزون کردند و پتوهاشونو جلوی شومینه انداختند و همونجا کنار هم جلوی شومینه دراز کشیدند تا کم کم به خواب رفتند.
سر هارلی روی شونه جاستین بود خواب شیرینش با رویاهای دست نیافته اش همراه شد...
و صبح با صدای پچ پچ های باکی و جاستین از خواب پرید!
دستی به چشم های خوابالوش کشید و بدون اینکه بازشون کنه از جاش پاشد
کش و قوسی به بدنش داد و به آرومی چشم هاشو باز کرد، نگاهش به باکی و جاستین متمایل شد که حالا تمام حواسشون به هارلی جلب شده بود...
باکی لبخندی بهش زد و به صندلیش تکیه داد
-خوب خوابیدی؟
هارلی سرتکون داد. دستی به موهاش کشید و با تنبلی مرتبشون کرد و بعد به طرفشون رفت. صندلی غذاخوری رو جلو کشید و رو به روی باکی نشست و گفت
+راجع به چی حرف میزدید؟
نگاهش به باکی بود، اما باکی نگاهش به طرف جاستین برگشت
جاستین لبخند مضطربی بهش زد و گفت
_داشتم به باکی میگفتم که... امروز باید برم شهر تا پول بلیتی که از دوستم گرفتم رو بهش برگردونم
خواب از سر هارلی پرید و توی جاش جابه جاشد و با لکنت گفت
+خب اینکه دیر نمیشه...
و به باکی نگاهی انداخت تا توی این مکالمه کمکش کنه اما باکی فقط با نگاه های خیره مشغول مزه کردن قهوه اش شد.
حس نیازی که هارلی به جاستین داشت، واقعا براش جالب بود!
استیو هم قبلا این حس رو بهش داشت
اما فرق استیو این بود که اون از این حس نیاز شرمسار میشد...
بنظرش حس اشتباهی بود
پس باهاش مبارزه میکرد
اما هیچوقت برنده این میدون نبود! درنهایت بازهم مجبور میشد به روش خودش حس نیازش به باکی رو نشون بده...
و از این کار متنفر بود
و همین باعث بروز مشکلات زیادی بینشون شده بود!
دعواهای بیسرو تهی که هیچکدومشون پایانی نداشت
و روز بعد از یاد جفتشون رفته بود...
جاستین درجواب هارلی با احتیاط گفت
_نه... ولی زودتر پسش بدم بهتره... به یه دلیلی ازش گرفتم که.... هرچقدربیشتر بمونه دستم به ضررخودمه...
هارلی میخواست سوال بعدیش رو بپرسه: به چه دلیلی؟ اما زبونش رو گزید و سرش رو پایین انداخت
جاستین خوشحال از اینکه تونسته درنهایت هارلی رو قانع کنه از جاش پاشد و سویشرتش رو پوشید و وسایلش رو جمع کرد و ساک دستیش رو گرفت و قبل از اینکه از خونه بیرون بره به طرف هارلی برگشت.
هارلی درتمام مدت با نگاهش به دنبال جاستین بود و بعداز اینکه نگاه منتظر جاستین رو روی خودش دید از جاش پاشد
جاستین دستی به شونه اش کشید و گفت
_نگران نباش هارلی... امشب برمیگردم همینجا...
+و اگه من اینجا نبودم چی؟
نگاه جاستین به طرف باکی رفت و گفت
_مطمئنم باکی برای یه شب، جای خواب به من میده... مگه نه باکی؟
باکی شونه بالا انداخت و گفت
-اره چرا که نه....اوه... راستی اگه رفیق بیخانمانی هم داری همراه خودت بیار خوشحال میشم واقعا!!!
جاستین چشمی براش گردوند و چرخید
_اوکییی....فعلا
هارلی همراه باهاش به طرف در رفت و با نگرانی گفت
+مراقب خودت باش جاستین...
به طرفش برگشت و لبخندی به پهنای صورت زد
_کارم تموم شد بهت زنگ میزنم خب؟
هارلی با خیال راحت سرتکون داد
جاستین در رو باز کرد و با چهره بشاش نورا مواجه شد
-اوه هی جاستین... الان میخواستم در بزنم...
_هی نورا...
جاستین گفت و کنار رفت تا نورا به داخل بیاد و بعد برای بار اخر به طرف هارلی برگشت و سری براش تکون داد از خونه خارج شد
هارلی در خونه رو با بی میلی بست و به طرف نورا چرخید. نورا همزمان که پالتوش رو درمیاورد روبه هارلی گفت
_کجا رفت؟
+قرار داشت...
هارلی گفت و به طرف میز غذاخوری برگشت تا صبحونه اش رو تموم کنه...
باکی نگاهی به ساعت انداخت و روبه نورا گفت
-یکم زود نیومدی؟
نورا به طرفشون رفت و کنار هارلی ایستاد
_نه!.... اره میدونم قرارمون با استیو یک ساعت دیگه اس، اما الان اومدم که قبل از اومدنش یکم با هارلی حرف بزنم
و روبه هارلی که دولپی مشغول خوردن صبحونه اش بود گفت
_هارلی برای صحبت با بابات آماده ای؟!
لپ های هارلی از حرکت ایستاد. با دهانی پر نگاهی به باکی و سپس به نورا انداخت. لقمه داخل دهانش رو به سختی قورت داد وگفت
+اصلاااااااا
نورا صندلی رو جلو کشید و کنارش نشست و با مهربونی گفت
_میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟
نامطمئن گفت
+من اصلا نمیدونم باید چی بگم... نمیخوام دوباره همه چی رو خراب کنم
_هارلی تو چیزی رو خراب نمیکنی
نورا دستی به شونه هارلی کشید
باکی با اطمینان جواب داد
-هارلی..... تو بهتره اول چیزی نگی و اجازه بدی استیو حرف هاشو بزنه.... چون من مطمئنم اون الان یه نطق کامل آماده کرده...
نورا با شگفتی یه طرف باکی برگشت. کاملا فراموش کرده بود که باکی، استیو رو بهتراز خودش میشناسه
-و بعداز اینکه کاملا همه حرفاشو زد.... خودش یه نتیجه گیری میکنه و تو درجوابش اون لحظه میتونی ازش معذرت خواهی کنی و.... بغلش کنی.. و همه چیز به همین راحتی تموم میشه!!
باکی بعداز گفتنش از جاش پاشد و لیوان خالی قهوه اش رو داخل سینک گذاشت و یه طرفشون برگشت
هارلی مضطرب گفت
+اوکی.... بیا تصورکنیم قراره همین اتفاقایی که گفتی بیوفته... درواقع من هیچوقت حرف زدن با پاپز برام سخت نبوده.... ولی.... دد رو چیکار کنم؟
نورا نگاهی به باکی انداخت که حالا بالا سرشون ایستاده بود
باکی شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت
-واقعا نیازه با اونم حرف بزنی؟
نورا ضربه ای باکی زد
_باکییی...
ریز خندید و دستش رو یه معنای تسلیم بالا برد
نورا به طرف هارلی برگشت و جدی جواب داد
_خب ببین هارلی.... اینکه من بهت بگم چی بهشون بگی و تو دقیقا همون کارو انجام بدی، اون واکنشی که انتظارش رو داری رو نخواهی گرفت... میدونم سخته و میدونم سردرگمی!!.. اما بهتره هرچیزی که توی ذهنته رو بگی.... و سعی کنی خود خود خودت باشی.... اگه از کارت پشیمونی ازشون معذرت خواهی کن و بگو که به چه دلیلی این کارو کردی و بهشون قول بده که دیگه این اتفاق نمیوفته... و اگه پشیمون نیستی حتما بگو که چه دلیلی داری و چی توی سرت میگذره... و اجازه بده باهم یه راه حلی برای این سوتفاهم پیداکنید....در هرصورت، ازت خواهش میکنم نقابی به صورتت نزن
بزار توی واقعی رو بشناسن!!
لحظه ای مکث کرد و لبخندی به چشم های منتظر هارلی زد و ادامه داد
_فقط در اون صورته که میتونید همدیگه درک کنید!
باکی، سکوت نسبتا طولانی که بینشون ایجاد شده بود رو شکوند و گفت
-در کنار همه حرفایی که نورا زد... اینم اضافه کنم که، اونا پدرتن و درهر صورتی دوستت خواهند داشت... پس الکی به خودت استرس نده تا بهترین باشی!! چون اونا تورو همینجوری که بودی انتخاب کردن و همینجوری که هستی دوست دارن... من مطمئنم... به من اطمینان کن! چون همینجوریشم برای اونا بهترین پسری هستی که میتونن داشته باشن!!
لبخندی روی صورت هارلی نقش بست
بودن باکی کنارش، واقعا براش لذت بخش بود
و حرفاش.... به طرز عجیبی آرومش کرده بود
انگار میدونست هر اتفاقی هم که بیوفته، دیگه اون ناامنی که قبلا حس میکرد رو نخواد داشت...
کمی نگذشته بود که استیو به جمعشون اضافه شد
هارلی که تا اون زمان از دیدن استیو در تردید بود، با دیدنش به وجد اومده بود، دلش بیشتراز هر زمان دیگه ای براش تنگ و فهمید مکالمه امروزشون هرطوری هم که پیش بره اون اخرسر به خونه برمیگرده.... چون دیگه طاقت دوری ازشون رو نداره...
باکی درجواب سلام استیو لبخندی بهش زد و به سری تکون دادن قناعت کرد
نورا به طرف ایوان هدایتشون کرد و ازشون خواست بی پرده حرف هاشون رو بهم بزنن و برای هارلی آرزوی موفقیت کرد...
بعد از خروجشون، کنار هم روز صندلی های داخل ایوان نشستند و استیو شروع به صحبت کرد.
باکی کنار نورا ایستاد و باهم نظارهگر گفتگوشون شدند. نورا لب پایینش رو جوید وگفت
_بنظرم هارلی از پسش برمیاد...
باکی با اطمینان گفت
-اره....برمیاد!
نورا به نیمرخش نگاهی انداخت. خندید و گفت
_هی توهم خوب نصیحت میکنیا!!
باکی لبخندی زد و به طرفش چرخید، یه ابروش رو بالا داد وگفت
-اوه اره؟
نورا سری تکون داد وگفت
_اره... وفکرمیکنم درآینده پدر خوبی هم میشی...
پوزخندی زد و روش رو برگردوند
-فکرنمیکنم هیچوقت بشم....
_این کارو با خودت نکن باکی
باکی نگاهی بهش انداخت و پوفی سرداد
-چیه؟.... واقعا تو انتظار داری من یه روز با کسی آشنا بشم و یه زندگی تازه رو شروع کنم و اوه... بچه دارهم بشم؟؟؟
نورا دست به سینه زد و با اطمینان گفت
_نه فورا ولی حتما!!!
به چشم های نورا خیره شد و پوزخند زد
-هاه.... میدونی چیه... حاضرم باهات شرط ببندم که از این اتفاقا توی زندگی من نمیوفته!!
نورا با ناباوری گفت
_میخوای سر بدبختی خودت شرط ببندی؟!
چشمش رو گردوند و قاطعانه گفت
-من فقط دارم واقع بینانه به زندگی نگاه میکنم...
_این نامیدانه اس بیشتر!!!
باکی نگاهش به طرف استیو برگشت که هنوز مشغول صحبت بود
دستی به کمرش زد و لب پایینش رو جوید
-حالا هرچی... شرط میبندی؟
چون حالا با دیدن استیو مطمئن بود که از پس این کار برنمیاد....
نورا چرخید و روی دسته مبل نشست
_همممم... سرچی؟
باکی چشم هاش رو ریز کرد و گفت
-یه شام مهمون من!
نورا درجوابش خندید
_اوه نه این واقعا...
_زیاده؟
-نه !!خیلی انسانیه....من یه جریمه احمقانه و غیرانسانی میخوام!
ابروهای باکی با شگفتی بالا رفت و با خنده گفت
-اوه... جریمه!
_اره دیگه...
-چی مثلا ؟
نورا لحظه ای فکرکرد و بعد جواب داد
_میخوام روز عروسیت جلوی تمام مهمون هات داد بزنی که تو تمام این مدت یه احمق به تمام معنا بودی و حق بامن بوده....
باکی سری تکون داد
-خوشم اومد...
نورا با افتخار شونه بالا انداخت
-واگه من بردم چی؟
_عام.... فکرکنم این شرطمون تا دم مرگ هم پابرجا بمونه!! چون شانس خوشبختی تو هر سنی ممکنه بهت روکنه....
و با شیطنت چشمکی براش زد و به طرف آشپزخونه رفت
باکی به طرفش چرخید و گفت
-خب براش زمان میزاریم
نورا وسط راه از حرکت ایستاد، باکی ادامه داد
-مثلا.... تا دوسال آینده؟
_نه دوسال خیلیییی کمه...
-پنج سال!!
نورا کمی فکرکرد و سرتکون داد
_قبوله....
-قبوله...
نورا جلو اومد دستش رو دراز کرد و باهم دست دادند و بعد به طرف آشپزخونه برگشت
باکی نگاهش به هارلی چرخید و با خنده روبه نورا گفت
-هی نورا.... سرچی شرط میبندی که هارلی گی باشه؟
نورا بدون لحظه ای مکث جواب داد
_من سر اون شرط نمیبندم، اون بچه از نطفه گیه...
باکی به حرف نورا خندید و سرتکون داد
.
استیو نگاهی به هارلی انداخت در خاتمه تمام حرف هایی که زده بود با ناراحتی گفت
-.... و الان راستش...بین من و تونی یکم شکرابه... ولی مطمئنم اگه تو برگردی همه چیز درست میشه.... به روال عادی برمیگرده...
هارلی از تصوری اینکه دعواشون بخاطر اون ممکنه باشه، معده اش بهم ریخت و مشغول سرزنش کردن خودش شد...
-ما واقعا میترسیدیم که تورو از دست بدیم هارلی... اگه کاری کردیم که باعث شد...
هارلی میون حرف استیو پرید و اجازه نداد تمومش کنه
+نه پاپز شما کاری نکردید...گاد... من واقعا متاسفم، همه چیز تقصیر منه...
خیلی نزدیک بود که زیر گریه بزنه و توی بغل پدرش بپره و ازش معذرت خواهی کنه...
اما باکی گفته بود اینکارو برای اخر صحبتشون بزاره...
ولی فکر نمیکرد دیگه بیشتراز این بتونه دووم بیاره
نگاهش رو از استیو دزدید وگفت
+شاید من تو این خانواده، بیش از اندازه غیرعادیم!!
استیو خندید وگفت
-فکرنمیکنم توی خانواده ای که همه یه جورایی غیرعادیم این چیز بدی به حساب بیاد!!
هارلی هم خندید و اشکی که تازه از چشم هاش جاری میشد رو با آستینش پاک کرد
استیو با آرامش دوست داشتنی که پراز اطمینان بود گفت
-ازت میخوام باورکنی که ما تورو جدای از خودمون نمیبینیم... و اتفاقا هم به عنوان پسر بزرگمون خیلی روی درک و هوشت حساب میکنیم...
این دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشت بشنوه
که اون ها دقیقا بخاطر نقشی که توی این خانواده داره به حساب بیارنش...
پسر بزرگ خانواده...
حتی با فکر بهش هم قند توی دلش آب میشد
اون فقط اطمینانشون رو میخواست
که بدونه هیچکس، نه حتی پیتر نمیتونه جاش رو بگیره
گریه اش ناخودآگاه شدت گرفت و خودش رو تو بغل استیو انداخت...
.
باکی سیبی که گاز زده بود رو روی میز گذاشت و گفت
-هی ببین بغلش کرد
و بعد با بیتفاوتی اضافه کرد
-من عاشق دیدن این صحنه های احساسیم!
نورا نگاهی به چهره بیحسش انداخت و با نگرانی گفت
_واقعا به عنوان روانشناست دارم نگرانت میشم. جوری عاشق بودن رو با سردی بیان میکنه که مو به تن آدم سیخ میشه...
و بعد آستینش رو بالا زد و دستشو به طرف باکی گرفت
باکی خندید و دستش رو پس زد
-فکرکنم اشتباه کردم که باعث شدم رابطه امون از روانشناس و بیمار به دوتا دوست تغییر پیداکنه.... تو دست از تخریب شخصیت من برنمیداری!!!
البته خودش هم میدونست که این حرفش کمی اغراق آمیزه... اما نورا متوجه شوخی اش میشد!
نورا با خنده جواب داد
_کامان... اونقدرم بد نبود!!!
شونه بالا انداخت و با دیدن استیو و هارلی که به خونه برمیگشتند از جاش پاشد
نگاهی به چشم های گریون هارلی زد و لبخندی حوالهاش کرد و موهاش رو بهم ریخت.
هارلی میون گریه خندید و اشک هاش رو پاک کرد و بعد به طرف وسایل هاش رفت تا جمعشون کنه
استیو با تردید نگاهی بین نورا و باکی رد و بدل کرد و روبه هارلی گفت
_خب من..... عام... برم! هارلی تو ماشین منتظرتم!!
و بعداز سری که برای نورا و باکی تکون داد از خونه خارج شد
باکی لب پایینش رو گزید و بعداز کمی این پا و اون پا کردن به دنبال استیو از خونه خارج شد و صداش زد
استیو از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت
وقتی چشم های منتظرش رو دید به آرومی از پله ها پایین اومد و روبه روش قرار گرفت
دستی به موهای بلندش کشید و اون هارو از روی پیشونیش کنار زد و شروع به صحبت کرد
-راستش.... خوشحالم که بالاخره هارلی مشکلش رو با شما حل کرد..... اما نمیتونم بگم خوشحالم که داره به خونه برمیگرده، یه جورایی بهش عادت کرده بودم
استیو لبخندی زد و سرتکون داد
_ممنون بابت تمام کمک هات باکی... نمیدونی چقدر خوشحالم که هارلی کسی مثل تورو کنارش داشت که کمکش کنه...
باکی از روی ادب سرتکون داد
اما اون بخاطر تشکر استیو به دنبالش از خونه خارج نشده بود...
میخواست یه سری چیزهای شاید کوچیک، اما مهم رو برای استیو روشن کنه تا از دعوای احتمالی بعدیشون جلوگیری کنه
-من که کاری نکردم... ببین مسئله اینکه...
زبون روی لب بالاش کشید
استیو به لب های باکی چشم دوخت، میدونست که باکی هروقت بین گفتن و نگفتم چیزی توی تردید باشه این کارو میکنه...
باکی نمیدونست چطور حرفش رو بزنه که باعث سوتفاهمی نشه...
-من میدونم که هارلی تو این چندوقت اخیر خیلی باهاتون صادق نبوده.... و حالا که قول داده صادق باشه، میدونم که این کارو میکنه... اروم اروم همه چیز رو میگه... خب میدونی که گفتن یه سری حقایق واقعا سخته... منظورم اینکه...
استیو با اطمینان جواب داد
_برام مهم نیست چی باشه..... هرچی باشه رو میتونه به زبون بیاره، من دعواش نمیکنم...
-میدونم
مردمک چشم هاش دودو زد
نفس حبس شده اش رو بیرون داد و گفت
-میدونم که اینکارو میکنی... اما فکرمیکنم بهتره اینو از زبون من بشنوی، برای اینکه از الان تا زمانی که خود هارلی حقیقت رو برات توضیح بده راجع بهش فکرکنی و واکنش درستی نشون بدی... من واقعا دلم میخواد رابطه بینتون به حالت عادی برگرده...
شاید بهتر بود میگفت مثل قبل!
چرا نگفت مثل قبل...
استیو با شک گفت
_و اون چیه؟
نگاهی به داخل خونه انداخت، وسایل هارلی اونقدرها هم زیاد نبود و هرلحظه امکان داشت از خونه بیرون بزنه...
پس با آرامش گفت
-یه پسری هست... به اسم جاستین!... که تقریبا مطمئنم هارلی... بهش یه حس هایی داره
ابروهای استیو از تعجب بالا رفت
با لکنت گفت
_تو.... تو میگی اون... یعنی... هارلی.... اوه....اون...
-اره استیو.... پسرت گیه!!
توی چشم های هم خیره موندن
چقدر بیان کردن واژه "پسرت" برای باکی عجیب بود!
چون اون واقعا همین بود! پسر استیو...
و باکی هیچ نقشی این وسط نداشت!!
استیو دستی به صورتش کشید و سعی کرد بر افکارش مسلط بشه...
این واقعا براش خجالت آور بود که باکی این مسئله رو فقط با دوهفته آشنایی هارلی متوجه شده بود و استیو هنوز بعد از هفت سال بیخبر بود...
چقدر نسبت به پسرش بی توجهی کرده بود!!
چه چیزهای دیگه ای وجود داشت که استیو ازش بیخبر بود!؟
برای توجیه خودش گفت
_فکرمیکنم یه قسمتی از ذهنم همیشه میدونست... اما بازم از شنیدنش شوکه شدم...
باکی لبخندی بهش زد و گفت
-نگران نباش.... این چیزی رو ثابت نمیکنه استیو... که تو پدر خوبی هستی یانه.... میدونی که اون هنوز خودش هم به درستی نمیدونه چی میخواد و نیاز داره که خودش رو بشناسه و... الان برای سن اون این حرف ها واقعا زوده.... تو چطور میخواستی بفهمی وقتی خودش هم درحال انکار واقعیته ها؟
استیو به ماشین تکیه داد
_اره...
اره انگار جفتشون در حال انکار واقعیت بودند، هم هارلی هم باکی
اون واقعا پدر خوبی برای هارلی نبود...
با یادآوری ترس ها و شک و تردید هایی که خودش زمان نوجونیش داشت، متوجه دلیل بیثباتی رفتارهای هارلی شد
چطور نفهمیده بود؟؟
اون، بین این همه آدم!!!
حالا انگار همه چیز مثل روز براش روشن شده بود!
شاید اگه زودتر میفهمید، بهتر میتونست بهش کمک کنه و هیچوقت هیچکدوم از این اتفاقات نمیوفتاد!!
-فقط میخواستم بگم که.... اگه هارلی حرفی از جاستین زد، بدون که پسر خوبیه... من دیدمش و برخلاف سابقه خرابش.... بنظرم بهتره یه فرصت بهش بدی.... تا بشناسیش... میدونی...
تقریبا خواست درادامه حرفش این نکته روهم به زبون بیاره که نزار تونی به تهدیدهاش علیه جاستین ادامه بده و رابطه بهبود یافته بینتون رو دوباره به خطر بندازه...
اما زبون به دندون گرفت و ادامه نداد
استیو اما هنوز درگیر سرزنش کردن خودش بود و البته بین قضاوت باکی و تونی درباره جاستین، بدون فکر به قضاوت باکی ایمان داشت.....
باکی از پنجره نگاهی به نورا انداخت که هارلی رو به بغلش کشیده بود
میدونست همه چیز قراره خوب پیش بره....
و اون پسر بچه تخس دردسرساز، دیگه طعم تلخ ترس از طردشدگی رو نچشه....
با یادآوری چیزی به طرف استیو برگشت و درحالی که سعی داشت خنده اش رو جمع کنه گفت
-عام استیو... من واقعا متوجه نشدم تو چرا رمان آروتیک بهم دادی؟
استیو از تمام افکاری که درش غرق شده بود خودش رو بیرون کشید و با تعجب گفت
_چییییی؟
-میدونی من واقعا هرجور راجع بهش فکرکردم به هیچ جوابی نرسیدم... یعنی میگم عام...
استیو به طرفش برگشت وبا گیجی پرسید
_چی داری میگی... کدومش؟ اونا هیچکدومشون آروتیک نیستن!!
باکی چشم هاشو ریز کرد
-خط زیبایی؟؟
_نه...اوه گاد.... نه نیست، من بیشتراز دوبارخوندمش... مطمئنم!!
همون لحظه هارلی از در خونه بیرون زد و با کوله ای که به دوشش انداخته بود به طرفشون اومد
باکی نگاهی بهش انداخت و زیر لب گفت
-شت...
اون پسر بچه تخس دردسر ساز گولش زده بود
و حتما حسابی هم به سادگیش خندیده بود....
لیتل بچ !!!
باکی تقریبا به زبون آورد!
هارلی کنارشون ایستاد و روبه استیو گفت
+پاپز من آماده ام...
باکی بهش خیره شد و روبه استیو به اسپانیایی گفت
-Sabes, tu hijo es un pequeña perra?
(میدونستی که پسرت یه لیتل بچِ؟)
استیو اول از اینکه باکی به اسپانیایی حرف زد تعجب کرد وبعد از حرفش...
اسپانیایی حرف زدنشون یادگار زمان جنگ بود. اونها دوست های ایتالیایی و اسپانیایی زیادی داشتند و هر ماه به یه شهری نقل مکان میکردند و با یادگیری زبان های مختلف هم خودشون رو سرگرم میکردند و هم با دوست هاشون راحتتر ارتباط برقرار میکردند...
و باکی این رو به یاد داشت!!
استیو خندید و جواب داد
_Él te dijo eso?
(اون بهت گفته؟)
هارلی با اخم روبه باکی گفت
+به چه زبونی دارید حرف میزنید؟
و باکی فقط با لبخند معناداری بهش خیره شد
+اوه صبرکن صبرکن.... اسپانیاییه اره؟ و من نباید بفهمم چی میگید؟
باکی و استیو نگاهی بهم انداختند
+راجع به منه؟؟
باکی روی شونه هارلی زد و روبه استیو ادامه داد
- Sabes, cambio de parecer !! Estoy tan feliz de que se vaya
(میدونی چیه؟ نظرم عوض شد، واقعا خوشحالم که داری میبریش...)
و استیو با صدای بلند بهش خندید. هارلی همچنان با گیجی بین باکی و استیو چشم میچرخوند
بعداز رفتن باکی به خونه بود که بالاخره استیو رضایت داد و سوار ماشین شد و همراه هارلی به طرف خونه رفتند.
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...