-صبح بخیر خوابالو!!
استیو پوزخندی زد و همزمان به تونی که تازه از حموم بیرون اومده بود و موهاشو جلوی آینه شونه میکرد نگاه کرد، از جاش پاشد.
+یه بار صبح زودتر از من پاشدیا!!!!
خندید و ابرو بالا انداخت
-امروز نمیدویی!؟
استیو از پشت بغلش کرد و بوسه ای به گردنش زد و بالاتر اومد و بوسه های ریزی به کنارش گوش نشوند.
+نه به خودم مرخصی دادم
نفسی تو موهای تونی کشید و مست بوی شامپوش شد
+همممممم...... سالگرد ازدواجمون مبارک!
تونی از آینه نگاهش کرد و لبخند شیرینی زد
-مبارک...
چشماشون خمار شده بود که با داد هارلی جفتشون از جا پریدند
(هارلی) - پیتررررررررر بن استارک راجرززززز همین الان برگرد اینجا!!!!!
وبعد باصدای بلندتری داد زد
(هارلی ) - پیتررررررر پیدات کنم میکشمت!!
از آینه نگاهی بهم انداختن و باهم زدند زیرخنده.
-فکرکنم بهتره زودتر بریم بیرون قبل از اینکه همدیگه رو بکشن!!
+ام موافقم!....
بوسه ای به لب های همدیگه زدند وبعد ازهم فاصله گرفتند و تونی همونطور که حوله لباسیش رو با تیشرتی عوض میکرد گفت
-متاسفانه امشب نیستم که کارمون رو ادامه بدیم!
استیو چشمکی بهش زد
+مطمئنم جبران میکنی بیبی...
در باز شد و مورگان همونطور که چشماشو میمالید به داخل اومد، با دیدن استیو دستاشو برای بغل بلند کرد
(مورگان) - ددیییییییز
استیو خم شد و بغلش کرد. مورگان سر روی شونه هاش گذاشت و دوباره چشماشو بست.
موهاشو نوازش کرد وگفت
+داداشات از خواب پروندنت سنجابم!؟
مورگان به آرومی سرتکون داد
-چارلی کجاست؟
+پرستار مورگانو امروز مرخص کردم که یه روز رو خانوادگی بگذرونیم.... من برم هارلی و پیتر رو جدا کنم.... صبحونه رو آماده میکنی!؟
-بله کپتن
استیو خندید و همونطور که کمر مورگان رو نوازش میکرد و ریز ریز واسش حرف میزد به طرف اتاق پسرها رفت.
اتاق مورگان دقیقا کنار اتاق خودشون بود و اتاق پسرها ته راهرو روبه روی هم قرار داشت.
دراتاق پیتر باز بود و کسی داخلش نبود.
تقه ای به دراتاق هارلی زد و درو باز کرد
جفتشون روی تخت نشسته بودند و با دیدن استیو یک ضرب پریدند و هارلی جعبه کادوپیچ شده ای رو پشتش مخفی کرد.
پیتر مضطرب دستی به گردنش کشید
(پیتر) - هی پاپز... صبح بخیر
(هارلی) - صبح بخیر...
استیو چشم چرخوند و گفت
+صبح بخیر!! بیاید پایین صبحونه... این سروصداتون هم امروز استثناً ندید میگیرم... چون تونی بیدار بود وگرنه خودتون میدونید خودش چه بلایی به سرتون میاورد دیگه!
هارلی و پیتر ریز خندیدن و با سرتایید کردند.
جفتشون بعداز رفتن استیو از جاشون پاشدند.
هارلی کادو رو به زیر تختش هول داد و خودش رو به پیتر که از اتاق خارج میشد، رسوند
(هارلی) - تو نمیتونی زودتر بگی پاپز داره میاد تو اتاق؟
(پیتر) - مگه من علم غیب دارم؟
(هارلی) - پس اون حس اسپایدیت به چه دردی میخوره؟
(پیتر) - صدبار گفتم اون فقط خطر رو احساس میکنه!!
(هارلی) - خب اونم یه جورایی خطربه حساب میومد دیگه!!
پیتر شونه بالا انداخت و از اخرین پله پایین اومد.
هارلی براش زیرپا گرفت و پیتر به جلو پرت شد و سعی کرد تعادل خودش حفظ کنه با عصبانیت گفت
(پیتر) - وات د.......!!!!
مواظب بود که استیو و تونی روبه روشونن و از کلمه فاک فاکتور گرفت
(پیتر) - چرا اینجوری میکنی؟
(هارلی) - این الان خطر بود و تو حسش نکردی!!
هارلی بی توجه به عصبانیت نصفه نیمه پیتر از کنارش گذشت و کنار استیو روی صندلی نشست و به تونی سلام کرد
(هارلی) - هی دد!
(پیتر) - من گفتم خطر جناب باهوش!!!... هی دد.... بعدم تو برای من خطر بهحساب نمیای خیر سرم برادرمی...
هارلی دوتا پنکیک توی بشقابش گذاشت و شونه بالا انداخت
(هارلی) - دلیل قانع کننده ای نیست که چون به من اعتماد داری پس احساس خطر نمیکنی!... آدم معمولا از نزدیکاش بیشتر ضربه میخوره تا دشمناش.... مگه نه پاپز؟
استیو و تونی که تا اون لحظه با تعجب به بحثشون گوش میکردند نگاهی به هم انداختن و تونی سرتکون داد
-اره هارلی درست میگی!!..... پیتر باید خودش رو برای هر موقعیتی آماده کنه مخصوصا که درآینده قراره یه انتقامجو بشه و...
هارلی با شنیدن این حرف اخماش توی هم رفت. بشقابش روگرفت و از جاش پاشد و قصد رفتن کرد.
+ کجا میری؟
بدون اینکه برگرده با صدای بلند گفت
(هارلی) -میرم اتاقم.... الان یادم افتاد که تکلیف دارم... خیلی زیاد!!!
استیو نگاهی سرزنش گرانه به تونی انداخت.
.
تونی به پذیرایی اومد وبا دیدن مورگان که تمام مدادرنگی هاشو روی میز ولو کرده و با دقت مشغول نقاشی کشیدنه بوسه ای به موهاش زد و به طرف استیو رفت که روبه روی میز غذاخوری ایستاده بود و حواسش پرت چیزی بود که داخل گوشیش میخوند.
تونی روبه روش ایستاد و به صورت نگرانش زل زد
-چیزی شده؟
استیو نگاهش رو از نوشته ها برداشت و به تونی زل زد.
+حرکات مشکوکی توی شیلد اتفاق افتاده بنظرم بهتره یه سر برم...
تونی گوشی رو از دستش گرفت و قبل از اینکه استیو فرصت اعتراض پیداکنه، دکمه خاموشش رو زد.
+چیکار داری میکنی تونی؟
-هیششش.... جارویس! تمام آلارم های خونه رو خاموش کن امشب نمیخوام هیچ چیزی شام سالگرد ازدواجمون رو خراب کنه!!
+تونی شاید اتفاقی افتاده باشه! شاید به کمک ما نیاز داشته باشن
رو کرد به صورت متعجب استیو و گفت
-هیچ اتفاقی نمیوفته استیو....یه امشب رو بیا خودخواه باشیم!
استیو خنده ریزی کرد و سری به طرفین تکون داد.
تونی گوشی هاشون رو گوشه اوپن گذاشت و توت فرنگی از سبد میوه برداشت.
+تونی.....میشه یه خواهشی ازت بکنم؟... دیگه این قضیه انتقامجو شدن پیتر رو جلوی هارلی به زبون نیار...
تونی با تعجب نگاهی با استیو انداخت و مظلومانه گفت
-من که حرف بدی نزدم
+میدونم بیبی.... ولی حس میکنم هارلی روی پیتر حساس شده... مخصوصا بعداز قضیه اسپایدرمن شدنش و... میدونی! نمیخوام بهش حسادت کنه و برادریشون کم رنگ بشه
-خب منم اینو نمیخوام!
+میدونم اما چندوقتیه با پیتر بیشتر وقت میگذرونی!! میدونی که هارلی چقدر دنبال جلب کردن رضایت توعه و یه جورایی به عنوان یه رول مدل روت حساب میکنه.... برای همینه که کمرنگ شدنش تو نظر تو بیشتر اذیتش میکنه
-اما اخه استیو... پیتر هنوز سنی نداره و تازه به این قدرت ها رسیده! خیلی سخته که بخوای مثل یه بچه عادی باهاش رفتار کنی درصورتی که عادی نیست!!.... من نمیخوام تو این مسیر تنهاش بزارم!
+منم نمیخوام.... اما خواهشا جلوی هارلی حواست رو بیشتر جمع کن....اون پسر باهوشیه و خیلی سریع متوجه تغییر رفتارت میشه! تو که نمیخوای عقده ای براش ایجاد بشه و...
تونی میون صحبتش پرید
-معلومه که نه... من نمیخوام هاوارد دوم باشم!
+تو هیچوقت مثل هاوارد نمیشی بیب
مورگان به طرفشون دوید و برگه نقاشیش رو به دست تونی داد.
تونی مقابلش زانو زد و نقاشیش رو نگاه کرد و به آدمک کج و کولهی قرمز و زرد مورگان خندید و به بغل کشیدش
-اوه این منم سنجاب؟
بخاطر سفرکاری تونی مجبورشدند شام رو زودتر سرو کنند، اون قرار بود بعداز شام نیویورک رو به مقصد رم ترک کنه و خودش رو به یکی از مهمترین جلسات کاری شرکتش برسونه!
شام با شیطنت های هارلی و پیتر و خنده های از ته دل مورگان گذشت و بعداز شام وقتی نوبت به باز کردن کادوی پیتر و هارلی رسید، پیتر دوربینی به دست گرفت و مشغول فیلم گرفتن از تک تک لحظات خوششون شد.
تونی سعی میکرد جعبه چسبکاری شده رو باز کنه و استیو به تقلاهاش میخندید.
-هی بجای اینکه به من بخندی یه دستی برسون!
با باز کردن جعبه، جفتشون با علامت سوال به هارلی که با چشم های شیطون بهشون زل زده بود نگاه کردن.
هارلی مجسمه ای که شبیه به درخت درست کرده بودند رو از جعبه بیرون آورد و گفت
(هارلی) - این درواقع یه قاب عکس خانوادگیه!
و هیجان زده به تونی نگاه کرد. تونی درخت و چرخوند و سعی کرد متوجه قاب عکس بودنش بشه.
هارلی دکمه ای که زیر مجسمه بود رو زد و شاخه های درخت شروع به رشد کردن کرد و بزرگ شد.
حالا بهتر میشد کاربردش رو درک کرد.
تونی نگاه تحسین برانگیزی به هارلی زد و با افتخار به استیو اشاره کرد
+پسرم مکانیکه ها!!
هارلی خندید و سرتکون داد.
شب خوبی رو گذروندند. بعداز مراسم بازکردن کادو و خوردن کیک و گرفتن عکس دست جمعی، هارلی و پیتر شب بخیری گفتند و به طرف اتاق هاشون رفتند.
تونی بعداز خوابوندن مورگان و آماده شدن، همونطور که چمدونش رو دنبالش خودش میکشید به پذیرایی رفت و بوسه ای به لب های استیو زد.
+نه که رقابتی باشه ها!! اما مورگان منو 3000تا دوست داره...
استیو خنده شیرینی کرد و گفت
-معلومه سلیقه اش به باباش رفته....
تونی با این حرف استیو خندید و دوباره بوسه ای به لب هاش نشوند.
+خیلی زود برمیگردم!
ازش فاصله گرفت. استیو هم از جاش پاشد و تا دم در بدرقه اش کرد
-تونی.... مواظب خودت باش!
چشمکی براش زد و سوار بوگاتی نارنجی رنگش شد و حرکت کرد. استیو تاجایی که چشم کارمیکرد رفتنش رو نظاره کرد و بعد به داخل خونه برگشت
-جارویس.... آلارم هارو به حالت عادی برگردون
_بله کپتن
به طرف گوشیش رفت و روشنش کرد.
بادیدن تماس های بی پاسخ ناتاشا و کلینت ابروهاش بالارفت و قبل از اینکه بتونه از جارویس بپرسه که چی شده، صدای زنگ در به صدا دراومد.
-جارویس؟
_قربان طبق تشخیص چهره، رئیس فیوری، پشت در هستند
استیو درو باز کرد و با صورت زخمی و خونی فیوری روبه روشد
-هولی جیسز....چی شده!!
KAMU SEDANG MEMBACA
Marvelous Drama Season 1
Fiksi Penggemarشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...