part 52

152 21 6
                                        

هینی کشید و با ترس از خواب پرید و توی جاش نشست. ریه اش با شدت پر و خالی میشد و سینه اش به وضوح با هر دم بازدم بالا و پایین میرفت.
پلک های سنگینش رو به آرومی باز و بسته کرد
کلمات نامفهومی توی ذهنش بارها و بارها تکرار میشدند...
کلماتی روسی، که به درستی نمیتونست بخاطر بیارتشون...
کلماتی که ترس وحشتناکی رو به دلش می انداخت و نفس هاش به شماره می افتاد...
دستش رو روی قلبش گذاشت چشم هاشو بست و سعی کرد با این کار خودش رو آروم کنه
کم کم عرق سرد پیشونیش رو پر کرد و لرزش بدنش کاهش یافت.
چونه اش لرزید و همراه با اولین قطرات اشک که از مژه های نم دارش به روی گونه اش چکیدند، سر به زیر انداخت.
چندشبی بود که بی هیچ کابوسی سپری شده بود
بودن هارلی و جاستین و حس مسئولیتش، خودآگاهش رو بیدار نگه میداشت و نمی گذاشت ناخوداگاهش اون رو به قسمت های تاریک ذهنش بره...
اما حالا که دوباره تنها شده بود تمام اون کابوس ها به ذهنش هجوم آورده بودند
با دست راستش اشک هاشو پاک کرد و از تخت پایین اومد.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت
تازه گرگ میش شده بود...
صدای گنجشک هایی که روی شاخه ها بالا و پایین میپریدند و آواز میخوندند نشون از شروع یه روز جدید میداد
چشم از پنجره گرفت و نگاهی به داخل اتاقش انداخت
سکوت خونه بهش دهن کجی میکرد
به طرف کمد رفت تیشرت خیس از عرقش رو با تیشرت دیگه ای عوض کرد
موقع در آوردن لباسش، دست آهنیش تیر کشید و اخمی روی پیشونیش نشست
چند وقتی بود که خوب کار نمیکرد و بیشتر از قبل باعث ناراحتیش میشد
دوست داشت تعمیرش کنه، یا حداقل کسی مشکلش رو حل کنه...
اما حقیقتا ازش میترسید...
هم از بودنش و هم از نبودنش...
بودنش یادآور شکنجه هاش بود و نبودش نشونگر تمام چیز هایی که از دست داده...
فکرنمیکرد اونقدر قوی باشه که بتونه هیچوقت اون رو دربیاره
مثل یه دروغی بود که میتونست پشتش مخفی بشه
یه شیلدی که تمام ضعف هاشو پشتش بپوشونه...
شاید اگه همه چیزو از دست نداده بود میتونست ازش بگذره...
اما حالا نه...
به این دروغ نیاز داشت
برای اینکه قوی بمونه!
اما حسی برای ادامه دادن نداشت و حالا خودش رو بیشتر از قبل محبوس میدید
محبوس زندانی که این بار خودش برای خودش ساخته
نگاهش به پنجره برگشت که حالا اولین بارقه های خورشید وارد اتاقش شده...
شاید باید میرفت
به هرجایی غیراز اینجا!
بهرحال دیگه چیزی اینجا براش باقی نمونده که بمونه...
چیزی نمونده بود که دلش رو بهش خوش کنه...
ساکی که زیر تختش بود به چشمش اومد
میتونست همین حالا هرچیزی که داشت رو جمع کنه و قبل از اینکه کسی متوجه بشه بره...
و تا اونجایی که میتونه از اینجا و تمام اتفاقات خوب و بدش دور بشه...
استیو بدون اون یه زندگی داره و بچه هایی که بهشون برسه
و هارلی بدون اون دوتا پدر داره که مواظبش خواهند بود...
کسی اینجا نیازی بهش نداره...
بهترین کار فاصله گرفتن ازشون بود!
نمیخواست باعث بروز مشکلی بشه...
اما شاید نه اینکه کاملا به یکباره ناپدید بشه
شاید باید نامه ای برای استیو می‌نوشت و از تصمیمش مطلعش میکرد
چیزی که استیو رو راضی کنه که دیگه دنبالش نگرده...
تلخ خندید و زیرلب گفت: اخه اون احمق تا جهنمم دنبالم میاد!!!
و به ناگاه چشم هاش دوباره پراز اشک شد
با تردید لب زد: شاید...دیگه نه!
بالاخره با وجود تونی، اون دیگه استیو سابق نبود
اون استیوی که فقط متعلق به خودش باشه....
نمیدونست چقدر گذشته که همونجا روی تخت نشسته و مسخ روبه روش شده که با صدای در از جا پرید...
دستی به صورتش کشید و از جاش پاشد. اخمی روی صورتش نشست. دوباره بدخلق شده بود...
با باز کردن در هارلی به سرعت از زیر دستاش گذشت و به داخل خونه اومد و با چشم به دنبال جاستین گشت
با نگرانی پرسید
-جاستین اینجاست؟؟
باکی در رو بست و بی حوصله گفت
+نه!!
با حرص به طرفش برگشت و گفت
-یعنی چی که اینجا نیست؟؟؟
به دستگیره در تیکه داد و سرش رو کج کرد
+چرا جوری میگی انگار من خوردمش؟؟
هارلی چشمی براش گردوند و جلو اومد
-مگه قرار نبود دیشب بیاد اینجا؟؟
به میز غذاخوری اشاره کرد
-همینجا باهم حرف زدیم راجع بهش...
باکی متوجه نگرانیش شد و از اون پوسته بیخیالیش بیرون اومد
+خب شاید پیش همون دوستش مونده؟
هارلی سرش رو تکون داد و به طرف مبلمان رفت
کول پشتیش رو روی میز گذاشت و درحالی که زیپش رو باز میکرد گفت
-نه اونجا نمیمونه!.... قرار بود به من زنگ بزنه ولی نزد!
تماس های منم جواب نمیده....
باکی جلو رفت و با دقت به کاری که هارلی مشغول بود چشم دوخت
هارلی لپ تاپش رو از کوله درآورد و روی میز گذاشت و درش رو باز کرد و همزمان ادامه داد
-یعنی گوشیش خاموشه...
پسووردش رو زد و درحالی که به صفحه نمایش خیره شده بود زیرلب گفت
-حس میکنم یه اتفاقی افتاده ...
باکی دست به سینه شد
+من مطمئنم که حالش خوبه هارلی نگران نباش
هارلی با سر حرف رو نفی کرد
باکی با کلافگی با تکیه گاه مبل تکیه داد و گفت
+هی کامان.... حالا داری چیکار میکنی؟؟
هارلی با استرس سرش رو بلند کرد و بعداز چشم تو چشم شدن با باکی گفت
-اگه تا الان خبری ازش نشده... حتما دستگیرش کردن باکی... میخوام‌.... اداره پلیسو هک کنم !!!
باکی به طرفش هجوم اورد
+هی هی هی.... صبرکن ببینم...
دستش رو روی لپ تاپ هارلی گذاشت
هارلی شونه بالا انداخت و حق به جانب گفت
-ایده بهتری داری؟؟؟؟
باکی بدون فکر جواب داد
+به استیو بگو....
هارلی بشکنی به تمسخر زد و گفت
-اوه اره واقعا چقدر فکر خوبی... بهش بگم هی پاپز میتونی چک کنی ببینی دوستم که بخاطر فروش مواد تحت تعقیب بوده دستگیر شده یانه...
سری براش تکون داد و عقب رفت و روبه روش نشست
+نترس هارلی....من باهاش راجع به جاستین حرف زدم
ترسیده گفت
-چیییی....چی گفتی بهش؟؟؟
باکی لبخندی به پهنای صورت زد و با شیطنت گفت
+راجع به اینکه پسر خوبیه و..... توهم یه حس هایی بهش داری!!!
دهن هارلی از تعجب باز موند با ترس داد زد
-حس؟؟؟؟.... چی؟؟؟؟؟ وات د فااااک باکی چرا اخه...
باکی تلاشی برای جمع کردن خنده اش نداشت. استرس هارلی واقعا براش بامزه بود! جوری حرف میزد انگار دنیا به اخر رسیده...
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت
-اوه.... پس این چیزارو داشتید به اسپانیایی بهم میگفتید؟؟
چشمی براش گردوند و با لحنی آغشته به عصبانیت گفت
+نه !! اون که درباره این بود که تو یه لیتل بچی که راجع به اون کتاب استیو به من دروغ گفتی!!!... فکرنکن حواسم نیستا!! بعدا حسابی به خدمتت میرسم...
هارلی لحظه تمام مشکلاتی حالا توی ذهنش جمع شده بودند رو فراموش کرد و خنده اش رو خورد و مظلومانه گفت
-خب تو میخواستی مجبورم کنی بخونمش، وقتی خودت هم حوصله خوندنش رو نداشتی!
شونه بالا انداخت و صداش رو پایین اورد و با خودش گفت
-من فقط میخواستم درحق جفتمون یه لطفی بکنم...
+لطف؟؟؟؟
خودش هم میدونست دلیلش قانع کننده بوده! اما این واقعیت رو که اون بچه سرکارش گذاشته بود عوض نمیکرد.چشم هاشو ریز کرد و به چشم های خندون هارلی خیره شد
+پس واجب شد حتما لطفت رو جبران کنم!!
هارلی فهمید دیگه گند زده و سر به زیر انداخت
نه که پشیمون باشه از کاری که کرده
فقط نمیخواست مجبور بشه همون لحظه 50 تا شنا بره!
نفسش رو با صدا بیرون داد و ناامیدانه گفت
-باکی... خودت هم میدونی تنها راه اینکه من اداره پلیسو هک کنم تا بفهمم دستگیرش کردن یانه...
باکی لحظه ای متفکر نگاهش کرد بعد گفت
+....نمیشه با زنگ زدن به پاسگاهش فهمید؟... مثلا اگه وانمود کنم که از طرف شیلدم؟؟
دستشو زیر چونش زد
-هممم....فکرنمیکنم... ولی ارزش امتحان کردنش رو داره...حداقل بعدا اگه دستگیرم کردن میتونی ضامنم بشی که ما اول همه راه ها رو امتحان کرده بودیم...
باکی صورتش رو جمع کرد و چینی گوشه چشماش افتاد
+ضامن؟؟ بیشتر میخوره شریک جرمت باشم!
هارلی چشمی براش گردوند
-کسی جرات نمیکنه تورو بخاطر همچنین چیزی دستگیر کنه...
باکی خندید. هارلی کاغذی رو از کوله اش درآورد و شماره ای رو روش نوشته و به باکی داد
باکی نگاهی به شماره انداخت
+از کجا میدونی تو این پاسگاه پلیسه ؟؟
هارلی لب تر کرد و با تردید گفت
-چون دفعه قبل که اداره پلیسو هک کرده بودم دیدم پرونده اش اینجاست...
+جیسز کرایس....
باکی شقیقه اش رو ماساژ داد
-چیه خب؟؟ میخواستم ببینم میتونم پرونده اش رو از سیستم ها پاک کنم یانه...
باکی نفس عمیقی کشید و سرتکون داد
+فکرمیکنم باید با استیو صحبت کنم یه بلاکر روت کار بزارن... تو درست بشو نیستی...
هارلی پا به زمین کوبید
-زنگ بزن دیگه...
نگاهش بین شماره و چشم های منتظر هارلی در رفت و آمد بود. شیطنت دوباره به چشم هاش برگشت و با آرامش تکیه داد و گفت
+میدونی چیه هارلی... بیا یه بار برای همیشه بامن صادق باش... اگه میخوای کمکت کنم!!
اخم کرد
-داری گرو کشی میکنی؟؟؟
+نه نه...فقط میخوام به جواب برسم. باورکن اگه بدونم بهتر میتونم کمکت کنم...
با شک به باکی خیره شد. تقریبا میتونست حدس بزنه سوال باکی چیه...
+هم به تو هم به جاستین...
سرتکون داد
-اوکی...
باکی بعداز کمی مکث با ملایمت گفت
+دوسش داری؟؟
برای انکار خندید و شونه بالا انداخت
-معلومه که اره.... دوستمه!!!
چشمی براش گردوند
+نه به عنوان دوست!! تو پسر باهوشی هستی.. خودتو به اون راه نزن!
هارلی لب باز کرد و بست. با بغض گفت
-من خودمم نمیدونم چی میخوام...
وقتی نگاه منتظر باکی رو دید ادامه داد
-من فقط.... فقط میخوام اون همیشه بخنده و من شاهدش باشم...
نفس عمیقی کشید تا بغض سرباز نکنه
-میخوام هر روز ببینمش...و باهاش حرف بزنم...و... و...
توی جاش جا به جا شد. باکی بی هیچ حرفی بهش خیره شده بود. هارلی حتی نمیتونست از حالت صورتش متوجه چیزی که تو سرش میگذره بشه...
ضربان قلبش هر لحظه بالاتر میرفت...
سرش رو پایین انداخت و به انگشت هاش خیره شد
-میدونی من واقعا... طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم
نگاهش به طرف باکی برگشت
-دوست دارم به هرچیزی که لیاقتش رو داره برسه...چون اون لیاقت بهترین چیزارو داره... و دوست دارم من درکنارش باشم ...و کمکش کنم...و بخاطر موفقیتش تشویقش کنم
سرش رو به شدت تکون داد
-اصلا برام مهم نیست چه نسبتی باهم داشته باشیم....دوست یا دوست پسر یا هرچیز دیگه... من فقط...
باقی حرفش رو خورد و بیشتراز این ادامه نداد...
باکی لبخندی گوشه لبش نشست
نفس عمیقی کشید و لبه مبل نشست و به شوخی گفت
+متاسفانه باید بگم که.... نه تنها گی هستی بلکه عاشق هم شدی پسر...
و بعد با خوشحالی خندید و از جاش پاشد تا تلفن رو از روی کانتر برداره. هارلی بغضش ترکید
-چه فایده.....اون استریته...
به طرفش برگشت
+مطمئنی ؟
چشم هاشو با آستینش پاک کرد و گفت
-اره.... مطمئنم یا دوست دختر داره... یا خواهد داشت، خودش بهم گفت!!
باکی با بی تفاوتی روبه روش نشست و گفت
+ولی این چیزی رو ثابت نمیکنه هارلی...
-چرا میکنه. اون به من تمایلی نداره. چون اگه داشت بعداز اینکه بارها بهش التماس کردم نره و بهش صراحتا گفتم که بهش نیاز دارم، ولم نمیکرد .... اخه کدوم ادمی کسی رو که دوست داره، تنها میزاره؟؟
باکی پوزخندی زد و نگاهش رو دزدید و با خودش گفت: احمق هایی مثل من!
صداش رو صاف کرد و با اطمینان گفت
+میدونم شاید بنظرت احمقانه بیاد، اما ممکنه... و اون هم.... طبق چیزایی که من ازش دیدم، بهت تمایل داره هارلی!!
هارلی با چشم های مظلومش بهش خیره شد
-تو مطمئنی که... یعنی از کجا معلوم درست بگی؟
باکی لبخندی بهش زد
+راجع به تو که حدسم درست بود... نبود؟
بی هیچ حرفی بهش خیره موند.باکی ادامه داد
+اون فقط یکم از تو محتاط تره... اما میتونم به جرات بگم که بهت حس داره...
هارلی لبخندی به پهنای صورت زد و با خوشحالی به باکی نگاه انداخت.رفته رفته نگاهش رنگ نگرانی گرفت با ترس دستی به پیشونیش کشید
-اوه مای گاد... اگه واقعا گرفته باشنش چی؟؟... خواهش میکنم باکی....خودش گفت این دفعه قطعا میندازنش زندان... اگه گرفته باشنش....اگه...
دستی به شونه اش کشید و به آرامش دعوتش کرد
+آروم باش هارلی....زنگ میزنم به پاسگاه و اگه دستگیر شده... با استیو حرف میزنم... تا کمکش کنه خوبه؟
هارلی سرتکون داد
-اره...
باکی جلوی پاش زانو زد و توی چشم های هارلی خیره شد
+هارلی به من نگاه کن... من فقط میتونم استیو رو مطمئن کنم... که چیزی برای نگرانی وجود نداره....یکم مکالمه ای که قراره باهاش داشته باشی رو برای تو راحت ترکنم...اما درنهایت این تویی که باید با استیو حرف بزنی!...و ازش کمکت بخوای... باید بهش بگی که دوسش داری، بزاری هرکاری از دستش برمیاد برای کمک به جاستین بکنه ...
با تردید سرتکون داد. باکی بعداز دیدن اطمینانی که توی چشم های هارلی دید از جاش پاشد و با افسوس گفت
+نزار پشیمون بشی! ....چون اگه من میتونستم برگردم عقب، سعی میکردم دیگه یه احمق نباشم و حتی یک روزم رو برای به دست آوردن چیزی که میخوام از دست نمیدادم!!
.
استیو نگاهش به جاده بود و درحالی که رانندگی میکرد توی فکر رفته بود. هارلی گهگاهی با استرس بهش نیم نگاهی می انداخت و بعد نگاهش رو می دزدید.
بعداز اینکه همراه با باکی مطمئن شدند که جاستین توی همون پاسگاهی که هارلی گفته بود دستگیر شده، به استیو زنگ زدند.
البته باکی اجازه نداد هارلی متوجه مکالمه اش با استیو بشه.
هارلی نمیدونست چه حرفی بینشون رد و بدل شده بود که وقتی باکی برگشت مغموم تراز همیشه ازش خواسته بود به خونه بره و حرف دیگه ای نزده بود.
استرس هارلی با این رفتارهای باکی تشدید شده بود. خودش هم نمیدونست چرا می ترسید، اما میترسید.
یه چیزی درست نبود اما نمیدونست اون چیه...
امیدوار بود که چیز مهمی نباشه و شتابان به خونه برگشته بود.
بالاخره میدونست هر اتفاقی هم که برای جاستین افتاده باشه این پدرشه که میتونه نجاتش بده!
اما آیا اون واقعا این کارو انجام میداد یانه؟
تا به خونه برسه بارها و بارها گفتگوی فرضیش با استیو رو با خودش تمرین کرده بود و هر بار سری به نشونه تاسف برای خودش تکون میداد...
اون نمیتونست از احساسش حرفی بزنه...
حداقل حالا نه...
اگه میخواست با اعتماد به نفس سرش رو بلند کنه و به پدرهاش اعلام کنه که گیِ، حداقل باید مطمئن میشد که جاستین هم همین حس رو بهش داره....
در اون صورت اونقدری جرات خواهد داشت که با صراحت بیانش کنه...
اما چیزی که حالا از همه مهم تر بود این بود که چطور پدرش رو راضی میکرد که جاستین رو نجات بده، اگه مخالف بودند؟
با رسیدنش به خونه،قبل از اینکه وارد خونه بشه استیو رو درحالی که به ماشینش تکیه داده بود دید.
به طرفش رفت و چند بار نفس عمیق کشید و صداش رو صاف کرد تا بتونه لب به صحبت باز کنه و حرفی بزنه اما بازم با شروع صحبت انگار که نفس کم آورده باشه از صحبت باز موند
-پاپز من...
استیو میون حرفش پرید و از این تردید نجاتش داد و خیلی جدی گفت
+میدونی تو کدوم پاسگاهه؟؟
پدرش نه عصبی بود نه ناراحت. میتونست حس کنه که نگرانی های پدرانه ای داره و بهشون احترام میذاشت. سر تکون داد و مظلومانه آدرس پاسگاه رو به طرف استیو گرفت
استیو نگاهی به آدرس انداخت و سر تکون داد
+برو تو ماشین بشین
هارلی سریعا چرخید و در سمت شاگرد رو باز کرد
+هارلی!!!
سرش رو بلند کرد و نگاهش به چشم های استیو خیره موند
+من اول باید باهاش حرف بزنم! تنها!!...اینکه آزاد بشه یا نشه هم به صحبتمون بستگی داره... میخوام بدونی که ممکنه اون جوری که تو میخوای پیش نره!
هارلی با اکراه سرتکون داد و بعد به داخل ماشین خزید.
همینقدر که میدونست پدرش قراره کمکش کنه براش کافی بود. و امیدوار بود جاستین بتونه متقاعدش کنه...
اگرچه از صحبتی که استیو قرار بود با جاستین داشته باشه ترسیده بود اما میدونست پدرش نیت بدی نداره و اگه حرفی میزنه از نگرانیشه...
اطمینانی که به حل این مشکل داشت، همش و همش از حرف های باکی و نگاه پراز اعتمادش نشات میگرفت ...
اون بود که بهش قول داده بود همه چیز درست میشه و حالا هارلی مطمئن بود این اتفاق میوفته...
باکی قول الکی نمیداد!!
از ماشین پیاده شدند و هارلی مثل جوجه اردک هایی که به دنبال مادرشون می دویدند سرش رو پایین انداخته بود و بی هیچ حرفی پدرش رو همراهی میکرد.
با ورودشون به پاسگاه، هر کسی که استیو رو میدید از حرکت می ایستاد و احترام نظامی میداد...
کسی جلو اومد و بعداز گذاشتن احترام نظامی استیو رو به طرف اتاق بازجویی هدایت کرد.
استیو از هارلی خواست روی صندلی های کنار اتاق بشینه و خودش همراه با مرد وارد اتاق شد
هارلی چشمی به اطرافش گردوند و با استرس با پاش روی زمین ضرب گرفت.
تنها کاری که واقعا قادر به انجامش نبود صبرکردن بود!!
و حالا این انتظار همراه شده با ترس و استرس داشت از درون میخوردش....
نگاه های خیره افسرهای پلیس و سربازهارو روی خودش حس میکرد...
بالاخره پسر کپتن آمریکا بود و این رفتار آدم های اطرافش خیلی وقته که طبیعی شده بود...
اوایل وقتی با تونی به صنایع استارک میرفت یا همراه با پدرهاش توی جمعی حاضر میشد از این نگاه های خیره بهش لذت میبرد...
بعدها این زل زدن ها فقط و فقط باعث میشد معذب بشه و بیشتر توی خودش فرو بره...
اما از یه جایی به بعد دیگه اهمیت نداد...
درسش رو یاد گرفته بود!
توی فکر خیالات خودش بود و ناخوداگاه پوست لبش رو با اضطراب میکند که متوجه جاستین و سربازی که درکنارش بازوش رو گرفته بود شد.
از جاش پاشد و به چشم هاش خیره شد.
دستبندی که به دستش بسته شده بود به چشمش اومد و قلبش لحظه ای از حرکت ایستاد.
اگه همونجوری که پدرش گفت و اونجوری که اون میخواست پیش نمیرفت چی؟؟
معده اش بهم ریخت...
دستش رو روی شکمش گذاشت و صورتش از تصور زندانی شدن جاستین جمع شد.
جاستین با دیدنش، اشک توی چشم هاش حلقه زد و سرش رو پایین انداخت. شرمسار از اتفاقی که افتاده و کمکی که میدونست از جانب هارلی میگیره...
هیچوقت نمیخواست دردسری رو برای هارلی به وجود بیاره...
از کنار هارلی گذشت و هارلی زیرلب اسمش رو صدا کرد. چیزی نگفت و همراه با سربازی که کنارش بود وارد اتاق بازجویی شد.
جاستین انتظار دیدن یکی از پدرهای هارلی روی اون صندلی های آلمینیومی رو داشت. اما باز هم با دیدن کپتن آمریکا که بهش زل زده تعجب کرد
دوست نداشت توی این موقعیت باهاشون رو به رو بشه....
نفسش رو با صدا بیرون داد و افسوسی به حال خودش خورد...
روبه روی استیو نشست. استیو مشغول آنالیز حالات صورتش شد...
نگاه های خیره کپتن بیشتر معذبش میکرد. سر به زیر انداخت تا نشون بده که از این وضعیت متاسفه...
چون واقعا بود!
سربازی که همراهش بود به طرفش خم شد، دست هاشو باز کرد و دستبندش رو به گیره روی میز بست.
استیو به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد و بعداز بیرون رفتن سرباز شروع به صحبت کرد
+تو میدونی که من چرا اینجام دیگه نه؟
همچنان که سرش پایین بود جواب داد
-من از هارلی خواسته بودم که بخاطر من این کارو نکنه... نمیخواستم خودش رو تو دردسر بندازه...
"چون من ارزشش رو ندارم " جاستین تقریبا به زبون آورد.
+اما اون انجامش میده...مهم نیست خواسته تو چی باشه. اون پسری نیست که دوستش رو فراموش کنه!!
استیو مواظب بود که از احساس هارلی حرفی نزنه. میدونست که هارلی چیزی نگفته و حالا توی این وضعیت اصلا زمان مناسبی برای دخالت توی رابطه اشون نیست...
اون به عنوان پدر هارلی اونجا بود و به عنوان پدر هارلی وظیفه ای داشت
باید مطمئن میشد که این پسر لیاقت بودن درکنار پسرش رو داره....
با اینکه خیالش بابت ضمانت باکی راحت بود، اما نیاز داشت به این شیوه یه مهر تاییدی روش بزنه!
+درسته که هارلی ازم خواست به اینجا بیام اما اگه باکی نبود هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد... اون ازت تعریف کرده...
جاستین سرش رو بالا آورد. لبخندی روی لب هاش نشسته بود
-نمیدونستم میتونه تعریف هم بکنه!
منظورش رو فهمید و لبخند تلخی زد
+اون همیشه اینقدر سرد نبود!
جاستین با ناراحتی سر تکون داد. هارلی تقریبا همه چیز رو براش تعریف کرده بود
-من.... اون منو خیلی خوب نمیشناسه ...چطور ازم تعریف کرده؟؟
جاستین گفت،انگار که همچنان خودش رو بی ارزش تراز حتی تعریفات باکی میدید...
استیو با ملایمت جواب داد
+اون میتونه درون آدم هارو ببینه... خوبی و بدیشون رو.... از وقتی می شناسمش.. یه جورایی سوپر پاورشه....
تک خنده ای کرد و لب هاشو تر کرد و این بار با لحن جدی تری گفت
+اما متاسفانه من نه! من نیاز دارم که بشنوم. نیاز دارم که به زبون بیاری تا تصمیم بگیرم پسرخوبی برای بودن در کنار پسرم هستی یانه!
لحظه ای توی چشم های معصومش خیره شد. حالا مطمئن بود که اون پسر بدی نیست....
این چشم ها بیشتراز اینکه سیاهی رو نشون بدن درد و سختی که کشیده رو نشون میدادند...
همون زمانی که با باکی صحبت کرد، پرونده اش روهم پیدا کرد و خوند و تقریبا مطمئن بود که اون پسر خلافکار نیست!
دلش بحالش میسوخت که اگه به اصرار های هارلی نبود شاید برای همیشه بخاطر سوتفاهم و اشتباه نکرده به زندان میرفت....
+توی پرونده ات نوشته که مواد جاسازی شده بود توی کوله پشتیت... نوشته که درحین فروششون دستگیرت کردن....
سرش رو به علامت نه تکون داد
-من فروشنده نیستم آقا....
+اما دیدنت که داشتی مواد میفروختی...
استیو از تونی حرفی نزد. اما میدونست که جاستین متوجه شده چون به یک باره موضعش رو تغییر داد و ترس به چشم هاش ریخته شد
-من....
+چرا حس میکنم صادق نیستی؟؟
-نمیخوام کسی رو تو خطر بندازم...
استیو ابرو بالا انداخت
+منظورت دوست پسر مامانته؟
-منظورم همه اون کساییه که حقشون نیست مثل من اینجا باشن...
استیو با خودش فکرکرد شاید موضوع از اون چیزی که اون فکر میکنه عمیق تر باشه....
حالا بیشتراز قبل میخواست که بدونه.که کمکش کنه...
+به من بگو.... من میتونم درستش کنم...هرچی که باشه!!
این قول بزرگی بود!! اونم از طرف کپتن امریکا...
اما باعث شد جاستین بالاخره اعتماد کنه و لب به صحبت باز کنه
-من به مشکل خوردم.... وارد یه جریاناتی شدم که نباید... اره دوست پسر مامانم مواد میفروشه اما مصرف هم میکنه!! مصرفش هم خیلی زیاده...یه بار وقتی مصرفش رفت بالا تمام سهمیه ای که بهش سپرده بودند تا بفروشه رو مصرف کرد و دیگه چیز نداشت که بفروشه و بتونه پول صاحبش رو بده....
-وقتی فهمیدن بدجوری زدنش و انداختنش توی یه انبار تا مثلا ترک کنه یا گروگان گرفتنش ویا هرچیز دیگه ای.... و بعداز اون اومدن سراغ مادرم..... تهدیدش کردن که اگه باهاشون همکاری نکنه دیگه دوست پسرش رو نمیبینه... برای همین من وارد ماجرا شدم...
دست هاش بسته اش رو بهم گره کرد. با پشیمونی ادامه داد
-به اندازه طلبشون براشون کار کردم تا اونو آزاد کنن....
استیو به آرومی پرسید
+این ماجرا برای چند وقته پیشه؟
نگاهش رو دزدید و گفت
-یکی دوسال پیش...همون موقعی که دیگه از مدرسه اومدم بیرون...
استیو به طرفش خم شد
+پس چی شد که دوباره وارد این ماجرا شدی؟؟
-مامانم....اون عام....میخواست به دوست پسرش کمک کنه چون ظاهرا دوباره رفته بود سمت مواد و مصرفش دوباره داشت میرفت بالا.... هیچ جایی نداشت که موادو مخفی کنه و امیدوار باشه که اون پیداش نمیکنه بجز کوله من!!....
+و پلیس هم کوله ات رو پیدا کرد...
جاستین سرتکون داد
-من فقط تو زمان بد تو مکان بدی بودم و خبر نداشتم چی توی کوله امه...
+و وقتی فهمیدی فرار کردی...
نگاهش به چشم های استیو خیره موند
-اره...
+و چی شد که دوباره شروع کردی به فروختن؟
توی این لحظه بود که بنظرش رسید دیگه چیزی برای از دست دادن نداره...
استیو همه چیزو میدونه و فقط میخواد مطمئن بشه...
دوست نداشت هارلی بفهمه که اون واقعا توی این مدت مواد میفروخته و امیدوار بود حرف هاشون به بیرون درز نکنه و پدرش هم چیزی بهش نگه...
اون واقعا از کارهاش پشیمون شده بود!
حتی همون موقعی که انجامش میداد هم پشیمون بود
-به پول نیاز داشتم برای اینکه از شهر برم. کسی حاضر نبود کمکم کنه. بجز کسی که دوسال پیش بخاطر ماجراهای پیش اومده براش مواد فروختم... قرار بود در ازای فروشم بهم پول بده....
استیو لبخندی روی لب هاش نشست. این درست همون چیزی بود که راجع بهش فکرمیکرد!
مقابلش ایستاد و دستش رو روی شونه اش گذاشت
+جاستین!....برای هرکسی ممکنه پیش بیاد که تو موقعیتی که نباید گیر بیوفتن و نتونن خودش رو بیرون بکشن... حداقل نه به آسونی....اما همه لیاقت یه شانس دوباره رو دارن!
اشک جمع شده توی چشم های جاستین رو دید و شونه اش رو برای تسلی کمی فشرد
+میخوام بهت یه شانس دوباره بدم!... اما این بار دیگه بار آخره....اگه چیزی ازت ببینم که نباید... اگه به گوشم برسه که دوباره وارد کاری شدی....حتی اگه مجبور شده باشی و یا بقول خودت تو زمان بد توی مکان بدی حضور داشتی...دیگه نمیتونم کمکت کنم!!...پس از این شانست خوب استفاده کن!!
جاستین لبخندی از سر قدردانی زد
-ممنونم
استیو هم متقابلا لبخندی حواله اش کرد.
.
هارلی با خروج استیو از اتاق بازجویی از جاش پاشد و به طرفش رفت.
استیو با دونفری که کنارش بودند خداحافظی کرد و به طرف در خروجی حرکت کرد
هارلی به دنبالش به راه افتاد. چندبار لب باز کرد و بست. نمیدونست دقیقا چی باید بگه!
با بیرون اومدنشون از ساختمون استیو به طرف ماشین رفت. هارلی پاتند کرد و خودش رو به استیو رسوند و بالاخره لب به صحبت باز کرد
-پاپز!!!
استیو از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت
-میشه بگی چی شد؟؟
+آزاد میشه...
-پس...پس ما چرا داریم میریم؟؟
هارلی دوست داشت ببینتش.باهاش حرف بزنه...
+بهش گفتم که میتونه بره خونه باکی و یه زندگی جدید رو شروع کنه یا اینکه همچنان همین ادمی که هست بمونه....چون این دفعه پلیس بخاطر ضمانت من اشتباهش رو ندید گرفته ولی دفعه بعدی دیگه وجود نداره...
هارلی با قاطعیت گفت
-من مطمئنم که اون دوست نداره اینجوری زندگی کنه...اما اخه باکی که راهش نمیده ...
استیو لبخندی زد
+درواقع پیشنهاد خودش بود... برای اینکه ضمانتش رو کرد، میخواست مطمئن بشه که دیگه خطایی ازش سرنمیزنه...
ابروهاش از تعجب بالا رفت
-باکی؟؟؟
استیو سرتکون داد و با خنده به طرف ماشین رفت
-پس فکرکنم بخاطر همین بود که بعداز صحبت باهات اینقدر بداخلاق شده بود...
دست های استیو روی دستگیره در خشک شد و با تعجب به هارلی چشم دوخت
هارلی توضیح داد
-میدونی اخه.... دوست نداره ما اونجا باشیم...تنهاییش رو بهم بزنیم!!! و وقتی مجبور میشه قبولمون کنه اینجوری بهم میریزه...
هارلی گفت و به حرف خودش خندید
استیو میدونست دلیلش این نیست
اون توی همون مکالمه تلفنی گفته بود که تونی برای شام به خونشون دعوتش کرده و حالا فکرمیکرد بخاطر همینه که باکی ناراحت شده...
داخل ماشین نشستند
استیو به یاد صحبت های شب قبلش با تونی افتاد
"+فک نمیکنم ایده خوبی باشه تونی... اخه چرا باید دعوتش کنیم...
استیو به دنبال بهونه میگشت
-استیو!!من میخوام ازش تشکر کنم بابت کاری که برای هارلی کرد....
اما تونی فقط میخواست راضیش کنه..
تا به خواسته اش برسه!
+تو مگه همونی نبودی که از بودن هارلی پیش باکی ناراضی بودی؟
استیو میدونست آوردن باکی به خونه و زندگی که با تونی ساخته شاید حالش رو بدتر کنه...
-اون یه دلیل دیگه داشت استیو!!!
اما تونی میخواست نتیجه ای از دوستی باکی و استیو بگیره! جولیا گفته بود دونفر که زمانی عاشق هم بودند و حالا دوستن...یا از همون اول دوست هم بودند و یا هنوز هم عاشق همن....
باید میفهمید اونها کدوم یکی از این دو هستن
شاید بالاخره تکلیفش مشخص میشد
+من فقط فکرنمیکنم دعوت کردن باکی اونم خونه امون در کنار بچه ها کار درستی باشه...
"شاید باکی ناراحت بشه..." استیو میخواست بگه اما لحظه اخر پشیمون شد...
-اتفاقا این درست ترین کاره استیو! این قراره یه شام دوستانه باشه.... تو مگه نمیخوای حساسیت من و باکی نسبت به هم از بین بره... نباید دیگه جوری رفتار کنیم که حساسیت بیاره... ما باید یه کاری کنیم اون حس خونه بودن رو داشته باشه... فکرکنه که به یه جایی تعلق داره....اون خیلی وقته هیچکسی رو نداشته!
میدونست داره با این حرف ها یه جورایی استیو رو فریب میده.... چاره ای نداشت
باید جایی رفتارشون رو زیر نظر میگرفت که میدونست استیو گاردش رو پایین میاره و خود واقعیش رو نشون میده... "
استیو با تردید به طرف هارلی برگشت
+هارلی فکرمیکنم بدونم ناراحتی باکی از چی باشه...
هارلی درحالی که کمربندش رو می بست پرسید
-از چی؟
+من و تونی دیشب باهم تصمیم گرفتیم که.... باکی رو برای فرداشب شام به خونمون دعوت کنیم!
چشم های هارلی از خوشحال برق زد
استیو ادامه داد
+برای تشکر از کمکی که به تو کرد...
-این عالیه پاپز!!! من مطمئنم که باکی ناراحت نشده...عام.... اون فقط خسته بنظر میرسید...شایدم بخاطر وراجی های من بود
هارلی نمیخواست پدرهاش از این تصمیم منصرف بشن. دوست داشت رابطه اش با باکی بیشتر بشه...
استیو لبخندی با تردید به هارلی زد و نگاهشو به رو به روش داد.شاید بیش از انداخته حساس شده بود! شاید واقعا باکی از این دعوت استقبال میکرد و همونجوری که تونی میگفت باهم دوست میشدند....
نه...
این امکان نداشت!!
دلش بدجوری شور میزد و به نظرش این کار درستی نبود! با اینکه شب قبل با حرف های تونی قانع شده بود اما حالا پشیمون بود که چرا دعوتش کرده...
آرزو میکرد یه جوری قرار شامشون بهم بخوره اما استیو اون کسی نباشه که بهمش میزنه...
چون اگه الان بگه نه فقط با کج خلقی های تونی روبه رو میشه....
-اوه اوه اگه قراره ازش تشکرکنید من باید براش یه کادو بگیرم!!
با حرف هارلی از فکر و خیال بیرون اومد و به طرفش برگشت
+مثلا چی؟
هارلی متفکر گفت
-نمیدونم.... باید فکرکنم راجع بهش...
استیو براش سرتکون داد و دوباره نگاهش رو به روبه روش دوخت. هارلی بعداز کمی مکث دوباره پرسید
-پاپز باکی میتونه عضو اونجرز بشه؟ بهرحال اون یه دست فلزی داره و...
استیو با خنده میون حرفش پرید
+هارلی!!... فکرنمیکنم خودش این رو بخواد!
-عاح... اوکی...بهرحال خوب میشه اگه حداقل توی دورهمی هامون هم شرکت کنه...
و طوری که انگار با خودش صحبت میکنه گفت
-مطمئنم این دفعه تیممون اینقدر قوی میشه که کلینت و سم رو شکست بدیم!!
استیو خندید و سرتکون داد.اما از تصور خندیدن و شاد بودن باکی درکنارشون قند توی دلش آب شد...
باقی راه تا خونه به سکوت گذشت
استیو توی شک و تردید از درستی یا نادرستی کارش و هارلی خوشحال از حل شدن تمام دغدغه های ذهنیش تو فکر این بود که بهترین کادویی که میتونه برای باکی بخره چیه....
با رسیدنشون به خونه، استیو وارد گاراژ نشد و همونجا جلوی در توقف کرد
به طرف هارلی برگشت و گفت
+باکی خیلی چیزارو بهم گفته... ازجمله اینکه تو میدونی که من میدونم...
و به حرف خودش خندید. هارلی خجالت کشیده سر به زیر انداخت
+نمیدونم تو چه فکری راجع به این کار باکی میکنی اما بنظر من اون بهترین کارو کرد که به من گفت. من انتظار داشتم که خودت بیای و باهام حرف بزنی...اما مثل اینکه تو این زمان کم باکی دوست بهتری برات بوده...
هارلی به انکار سرتکون داد
-نه پاپز...
+هیششش... نمیخواد خودتو توضیح بدی... من اندازه تمام زندگیم میشناسمش. از وقتی که یادمه اون همین شکلیه... همین اثر رو روی آدم های اطرافش میزاره!... من از دستت ناراحت نیستم هارلی... فقط بنظرم الان وقتشه که با تونی هم راجع به این قضیه صحبت کنیم اونم حق داره بدونه و خودت هم خوب میدونی که نه برای من نه برای تونی مهم نیست که گرایشت چی باشه، ما فقط دوست داریم تورو خوشحال ببینیم...
هارلی لبخندی زد. عشقی که توی صدای استیو بودو حس کرده بود و خوشحال بود که پدرهاش اینقدر دوستش داشتند....
با اضطراب گفت
-ممنونم پاپز..... میشه اجازه بدی خودم بهش بگم؟ اخه....من خودمم هنوز درست نمیدونم که چی میخوام... همه اینا برام جدیده... من تا قبل از اینکه با جاستین آشنا بشم اصلا حتی به این موضوع فکرهم نکرده بودم... میدونم دد واکنش بدی نشون نمیده... اما میخوام اول از خودم مطمئن بشم و بعد به زبون بیارمش...
استیو سرتکون داد و لبخند رضایتمندی زد
+و منم به تصمیمت احترام میزارم
-ممنونم پاپز....

Marvelous Drama Season 1Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon