part 16

137 28 4
                                    

نمی‌دونست چطور خودش رو به پایگاه رسونده...
فکر دوباره دیدن اون چشم های یخ زده لرزه به اندامش می انداخت...
تو اون لحظه که جواب نات رو داد نه به معشوقش نه به خودش و نه تونی فکر کرده بود....
اون فقط و فقط به دردی تو اون چشم ها دیده بود فکر میکرد...
دردی که میدونست الان به جون باکی افتاده
دردی خودش یه زمانی چشیده بود!
سردرگمی، ترس، غربت...
البته نه کاملا!
باکی این 70 سال رو با شستشوی مغزی گذرونده بود...
به چیزی تبدیل شده بود که هیچوقت نمیخواست باشه!
اما استیو.... فقط در آینده ای که متعلق به خودش نبود از خواب بیدار شده بود و سردرگمی اون روز هاش رو خوب به خاطر داشت...
وقتی احساس گم شده هارو داشت، تونی به موقع به دادش رسیده بود!
و حالا باکی حق داشت که چیزی شبیه به این رو تجربه کنه...
آرامش نسبی که استیو داشت...
و احساس تعلقی که می‌کرد!
مستقیم به آزمایشگاه بروس رفت.
صدای دادهای باکی کل ساختمون رو میلرزوند...
والبته وجود استیو رو...
فقط چند قدم با دیدنش فاصله داشت
و قلبش تندتر از هر زمانی میتپید...
اون قرار بود با باکی رو به رو بشه
نه با وینترسولجر!!
نه با آدمکش هایدرا...
با خودِ خود باکی...
و البته شاید نه کاملا خودش...
دستش با تردید روی دستگیره در رفت.
لب هاشو تر کرد. نفس عمیقی کشید که با شنیدن صدایی از حرکت ایستاد
-خواهش میکنم کپتن این کارو نکن
به طرف صاحب صدا برگشت.
دختری که همراه با بروس و ناتاشا بهش نزدیک می‌شدند.
بروس عینکشو روی چشماش جا به جا کرد و به دختر اشاره کرد وگفت
(بروس) - نورا فالن هستن.... از دوستان من و یکی از بهترین روانپزشک هایی که میتونیم ازش کمک بگیریم...
نورا درجواب حرف های بروس به لبخندی اکتفا کرد و رو به استیو گفت
(نورا) -ببخشید که اینو میگم... اما وقت برای معارفه زیاده و الان من باید به داخل برم
با انگشت به در اشاره کرد و از استیو خواست کنار بره، استیو نگاهی بینشون رد و بدل کرد و گفت
+چرا من نمیتونم ببینمش!؟
(نورا) - راستش... اون الان شرایط پایداری نداره کپتن، برگشت نصفه نیمه خاطراتش باعث شده که تبدیل به یه روح سرگردون بشه و با چند جنبه شخصیت که خودش هم نمیدونه کدوم یکی از اون ها واقعا خودشه روبه رو بشه!.... تو این وضعیت دیدار شما فقط باعث بیشترشدن اون احساساتی میشه که به سختی سعی درکنترلشون داره... و ما نمیخوایم اون کنترلش رو از دست بده! اولین کار برگردوندن ثبات به افکارشه...
استیو سرتکون داد و با ناراحتی عقب کشید. نورا ببخشیدی گفت و به همراه بروس وارد اتاق شدند و در رو پشت سرشون بستند.
استیو حتی سعی نکرد از دور نگاهی به داخل اتاق بندازه....
از در دور شد و روبه روش روی صندلی نشست.
نات بالا سرش ایستاد و دستشو روی شونه اش گذاشت وشروع به صحبت کرد
- کنار یکی از سنگ قبرا پیداش کردیم که بنظر می‌رسید مال پدرش باشه.... تمام بدنش میلرزید و هذیون میگفت!... اسم تورو بارها زمزمه میکرد و توی ذهنش انگار تورو میدید و باهات حرف میزد...
استیو سرش رو پایین انداخت و بغضش رو خورد تا از اون قطره اشک سمجی که جلوی دیدش رو گرفته جلوگیری کنه...
- اولش متوجه اومدنمون نشد و بعد.... نگم برات که...
استیو بی توجه به ادامه حرف نات چشم هاشو بست و تو خاطراتش گم شد...

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now