همونطور که به ماشینش تکیه داده بود، نگاهی به آسمون ابری بالای سرش انداخت.
ابرهای بازیگوش خودشون رو بهم میرسوندن که بازی کنن. به زودی قراربود آسمون بباره...
لبخندی به لب هاش اومد.
میتونست شب دلنشینی باشه، صندلی راکش رو جلوی پنجره میزاشت و درحالی که به صدای بارون گوش میکرد، قهوه میخورد و کتاب مورد علاقه اش رو میخوند!
تصور جذابی بود!
یه مکان امن توی ذهنش برای دوری از اضطراب و استرس حالاش!
استرسی که حتی با اینکارهم رهاش نمیکرد...
نگاهش به ساختمون اونجرز برگشت. کلینت و سم محوطه رو محافظت میکردند. تمام کارکنان، از پایگاه خارج شده بودند و حالا زمان اون رسیده بود که باکی رو به خونه امنی که تدارکش رو دیده بودند ببرن!
تونی از دور شاهد همه چیز بود!
شاهد اینکه چطور باکی و استیو دوشادوش هم از ساختمون خارج شدند و استیو درقامت کپتن آمریکا اون رو به طرف ون ضدگلولهِ شیلد راهنمایی کرد.
باکی کلاه کپی به سرش داشت و کلاه سویشرتش روهم روش انداخته بود. موهای بلندش گونه هاش رو پوشونده بودند و دستکش های چرمِ مشکیش دست فلزیش رو مخفی کرده بودند.
باکی همچنان که سرش رو پایین انداخته بود به دنبال استیو سوار ماشین شد.
حمایت استیو و نگرانی توی صورتش شعله های حسادت رو توی قلب تونی روشن میکرد!
سرش رو برگردوند و چشم هاشو از صحنه مقابلش گرفت.
نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد: "استیو برای توعه! اون تورو انتخاب کرده!... و بعداز تمام این ها این تویی که شب باهاش به خونه میری... نه باکی!!"
نامطمئن سری به نشونه تایید برای خودش تکون داد.
سعی میکرد خودش رو به این شکل آروم کنه...
اگه میخواست میتونست اونجا نباشه.
نه اینکه استیو نیازی به حضورش داشته باشه!
اما میخواست باشه و باکی رو ببینه...
میخواست با چشم های خودش ببینتشون!
شاید بالاخره این حس ناامنی که داشت با دیدن باکی، که به گفته همه درهم شکسته بود از بین بره...
اما... حسش بعداز دیدن باکی بدتر شده بود!
اون درهم شکسته بود! اما محکم قدم برمیداشت...
چهره بی روحش، دلهره عجیبی رو به دلش میریخت...
اما ترسش از چشم های سرد و اخم های درهم رفته اش نبود!
ترسش از این بود که میدونست اگه اون بخواد میتونه استیو رو برای خودش کنه و این وسط هیچ چیز نمیتونه سد راهش بشه...
نه عشق تونی به استیو و نه عشق استیو بهش...
نه حتی خود استیو!
شاید اغراقش تو این قضیه بیش از اندازه بود!
اما نمیتونست این فکر لعنتی رو از ذهنش بیرون بندازه، که استیو بیشتراز اینکه متعلق به اون باشه متعلق به باکیه...
استیو بعداز اینکه همه چیز رو با ناتاشا چک کرد، سوار ماشین شد و به همراه کلینت و سم از پایگاه خارج شدند.
تونی بعداز اونها سوار بوگاتی نارنجی رنگش شد و به دنبالشون به راه افتاد.
نگاهش روی ون ثابت موند و همونطور که با چشم تعقیبشون میکرد گفت
-جارویس؟
+بله قربان؟
-همه چیز تحت کنترله؟
+بله قربان همونطور که خواسته بودید، مسیرتون پاکسازی شده، درحال حاضر هیچ کسی داخل جاده نیست....
-خوبه...اگه مورد مشکوکی بود سریعا بهم خبر بده و... عام... زره ام روهم آماده کن...
+بله قربان
-مرسی رفیق...
بعداز چند دقیقه رانندگی به خونه ای که برای باکی درنظر گرفته بودند رسیدند. تونی چند متر عقب تراز اونها پارک کرد.
خونه ای که دور از جاده اصلی بود و توسط درخت های اطرافش محصور شده بود.
این خونه، یکی از 4تا گزینه هایی بود که برای باکی درنظر گرفته بود و استیو شخصا اینجا رو با علم به اینکه باکی دوسش خواهد داشت، انتخاب کرده بود!
تو هفته ای که گذشت همراه با بروس و بقیه اعضای اونجرز مشغول ایمن کردن خونه و اطرافش بودند.
از ضدگلوله کردن پنجره گرفته تا دوربین های ۲۴ساعته مخفی اطراف خونه و نصب جارویس برای اینکه اگه مشکلی پیش اومد سریعا بهشون اطلاع بده...
استیو از ون پیاده شد و نگاهی به اطرافش انداخت. بعداز اینکه مطمئن شد همه چیز طبق برنامه پیش میره در رو باز کرد و از باکی خواست پیاده بشه.
همزمان با باکی تونی هم از ماشینش پیاده شد و دست به سینه به ماشینش تکیه داد.
کلینت به داخل خونه رفت و سم جلوی در ایستاد. استیو با کمی فاصله جلوتر از باکی وارد خونه شد.
باکی لحظه آخر قبل از ورودش به خونه سربرگردوند و به جایی که تونی ایستاده بود نگاه کرد.
نگاهش تو نگاه تونی قفل شد و در لحظه تونی فراموش کرد که نفس بکشه...
با دیدن اون چشم ها از اون فاصله هم تا مغز استخونش یخ زد...
باکی چشم ریز کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
وبعد رو برگردوند و به داخل خونه رفت.
درخونه پشت سرشون بسته شد.
نگاه تونی اما هنوز به جایی که تا چند ثانیه قبل باکی قرار داشت خیره مونده بود....
.
باکی قدم به داخل خونه گذاشت و جای جایش رو از نظر گذروند.
جایی که حالا قرار بود تبدیل به "خونه اش" بشه...
هیچ حسی بهش نداشت!
هیچی...
(کلینت) - خب همه چیز آماده است. هیچ چیز مشکوکی هم وجود نداره...
استیو سری تکون داد و به کلینت علامت داد که بیرون بره...
باکی درحالی که دستاش توی جیب سویشرتش بود قدم به قدم پیش میرفت و به وسایلی که هیچ ایده ای از چگونگی استفاده ازشون نداشت خیره میشد.
بعداز رفتن کلینت استیو شروع به صحبت کرد. صرفا برای اینکه سکوت بینشون رو بشکونه...
-من این خونهِ بخصوص رو انتخاب کردم چون میدونستم چقدر همیشه دوست داشتی یه خونه چوبی میون جنگل داشته باشی... با شومینه سنگی و ایوان کنار پنجره و...(اشاره ای به جفتش کرد و ادامه داد) امیدوارم که همونجور که میگفتی بی عیب و نقص باشه...
باکی پوزخندی زد و جلو رفت.
بی عیب و نقص؟
مگه مهم بود؟
از استیو گذر کرد و دستی به مبل سه نفره جلوی تلویزیون کشید و بی توجه به باقی وسایل به طرف پنجره رفت.
پرده رو کشید و به محوطه بیرون خونه خیره شد.
استیو همچنان مشغول صحبت بود
-.... و یه سری فیلم که البته میدونم هنوز با تکنولوژیهای جدید ناآشنایی اما... خب بهت قول میدم که خیلی زود یاد میگیری... منم اولش همینجور بودم و میدونی آسونتر میشه... البته بنظرم...
باکی دیگه به حرف های استیو گوش نمیکرد!
نگاهش به ابرهای بارونی بود و ذهنش درحال یادآوری صدای غرش رعدوبرق...
صدایی که دوست داشت بعداز سال ها بشنوه...
چقدر از زندگی فاصله گرفته بود!
از همون لذت های ریز و درشتش...
جوری که دیگه فراموش کرده بود زنده بودن چه حالی داره!
قطره بارونی به شیشه خورد. دستش رو روی شیشه کشید و سعی کرد به یاد بیاره که زیربارون بودن چه حسی داره...
بارون...
لبخندی زد! کم کم خاطرات محوی به ذهنش میدویدند...
حالا میتونست خودش رو ببینه که چطور زیر بارون میدوعه درحالی که کاپشنش رو حفاظ سرش کرده تا از خیسی بارون درامان بمونه...
اگه چشم هاش رو میبست حتی میتونست بوی نم بارون روهم استشمام کنه...
توی خاطراتش چرا اما اینجا نه!
-...و اره شیشه ها هم ضدگلوله ان پس خیالت راحت باشـ....
شیشه های ضدگلوله!!
چه زندان قشنگی...
به طرف استیو برگشت که همچنان سعی میکرد اشتیاقی که وجود نداشت رو درون باکی ایجاد کنه...
+ممنون... استیو
لب های استیو بهم دوخته شد. باید بهتراز این میدونست که حالا وقت این حرف ها نیست!
اما اگه اون حرف نمیزد کی این سکوت عذابآور رو میشکوند؟
سرش رو تکون داد. شاید بهتر بود که میرفت!
باکی هم همین رو میخواست!
جوری میخواست توی تنهاییش غرق بشه که حتی وجود استیو هم آزارش میداد...
-من... عام... من برات سرگرمی هایی که دوست داری رو میارم و...
استیو جملات آخرش رو با بغض بیان کرد. نگاهش رو از باکی دزدید و به در دوخت.
باکی قبل از اینکه فرصت ادامه صحبت پیدا کنه گفت
+خواهشا اینکارو نکن!
با تعجب طرفش برگشت
-چ.. چه کاری؟
+خودت رو بخاطرش سرزنش نکن! تو هیچ تقصیری نداری...
استیو تک خنده تلخی زد و سرش رو پایین انداخت.
فراموش کرده بود که باکی میتونه ذهنش رو بخونه!
اره اون خودش رو مقصر میدونست
بخاطر همه چیز!
بخاطر تنهایی باکی...
بخاطر دردی که میکشه...
حتی بخاطر پرت شدنش از قطار!
-من... خیلی نمیتونم کنارت باشم باک...
میون حرفش پرید و جواب داد
+برام قابل درکه!
استیو سربلند کرد و لبخندی شجاعانه روی لب هاش دید...
همون لبخندی که باکی برای پنهون کردن غم هاش میزد...
باکی میخواست خودش رو قوی نشون بده!
درست زمانی که دیگه احساس قدرتمندی نمیکرد!
چون حالا تنها نیروی قدرتش رو از دست داده بود!
حالا بدون استیو چه دلیلی برای ادامه این زندگی داشت؟
بی هیچ حرفی به طرف در رفت. دستگیره رو گرفت...
اما از حرکت ایستاد. به طرف باکی برگشت و دوباره بهش خیره موند.
این چه حسی بود که مثل خوره به جونش افتاده!؟
نه میتونست کنار باکی بمونه و نه میتونست تنهاش بزاره...
چطور میتونست تو تنهاییش بزاره و بره؟
عاشق و معشوق به کنار...
کدوم دوستی این کارو میکرد؟!
اما...
چطور میتونست با وجود تونی کنار باکی بمونه!؟
اون حقی نداشت که خانواده اش رو اینچنین رها کنه!
درجدال با خودش بود که دوباره صداش رو شنید.
+استیو؟....
با همون شکلی که همیشه اسمش رو صدا میکرد...
نگاهش رو به چشم هاش دوخت.
اون تیله های خوش رنگ شیشهای
+همه چیز روبه راهه... من خوبم! اشکالی نداره اگه بری...
-نه... عام.... اره باید برم... ولی نمیزارم تنها بمونی! هر روز بهت سرمیزنم.... و عام.... از کلینت و سم هم میخوام بیان بهت سربزنن...که... از تنهایی درت بیارن!
باکی سرش رو به طرفین تکون داد
+نه... ترجیح میدم تنها باشم
-باک... تو میتونی باهاشون حرف بزنی! ما کم وبیش دردهای مشابه ای داریم... اونا بهتراز هرکسی میتونن درک کنن...
باکی با تحکم گفت
+من حرفی ندارم باهاشون بزنم استیو!!
شونه بالا انداخت و تسلیم شد
-بهرحال دکتر فالن هرچندوقت یه بار میاد تا وضعیتت رو چک کنه مشکلی که با اون نداری؟
باکی به کانتر تکیه داد و دست به سینه شد
+نورا نه... اون دختر خوبیه
لحظه ای نگاه استیو ثابت موند!
نورا؟
منظور باکی از دختر خوب چی بود؟
چطور تو همین زمان کم دکتر فالن تبدیل به نورا شده بود!؟
اونم باکی که تو این وضعیتش با هیچکس حرف نمیزد...
تصاویر محوی از جلوی چشم هاش گذرکردند.
دخترایی که با دیدن باکی تو یونیفرم نظامیش با اشتیاق به طرفش میدویدند و سعی میکردند با عشوهگری دلش رو بدست بیارن!!
یه زمانی فکرمیکرد حسادتی که به دخترهای اطراف باکی داره فقط وفقط بخاطر اینکه نمیتونه مثل باکی با دخترها ارتباط برقرار کنه و بعد....
وقتی فهمید حسش به باکی دوستانه نیست، همه چیز براش روشن شد!
اون تحمل دیدن باکی درکنار هیچ دختری رو نداشت...
رابطه باکی با دخترا هیچوقت براش مشکل نبود!
کاری که استیو حتی بعداز سرم هم نمیتونست و نمیخواست انجامش بده...
توی اون زمان تعریف دقیقی از این احساسات نداشتند!
اما حالا این همون تفاوتی بود که باکی رو بایسکشوال میکرد و استیو رو گی!
استیو نفسش رو با صدا بیرون داد و حسادتش رو پس زد...
اون حقی برای حسود شدن نداشت!
خداحافظی کرد و سریعا از خونه بیرون زد.
بارون تازه شدت گرفته بود!
با خروجش تونی رو دید که توی ماشینش، کمی دورتر منتظرش نشسته....
أنت تقرأ
Marvelous Drama Season 1
أدب الهواةشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...