«مقر فرماندهی شیلد - واشنگتون دیسی»
-خب استارک...اولین شیپ متصل شد...
تونی بعداز کارگذاری چیپ و انجام ماموریتش از شیپ بیرون زد و به جایی که هیل مستقر بود پرواز کرد.
قراربود سم و استیو و تونی هرکدوم یکی از چیپ هارو جاگذاری کنند. ولی هنوز خبری از بقیه اشون نبود...
از پنجره وارد شد و با فرودش به زمین از زره اش بیرون اومد.
+چه خبر هیل؟
-هنوز هیچی..
تونی با نگاهی نگران به صفحه نمایش زل زد. اگر نمیتونستند تو زمان مقرر کار رو به انجام برسونن مردم زیادی جونشون رو از دست میدادند! و برای جلوگیری از این وضع کمتر از دودقیقه زمان باقی بود. ماریا با دیدن آشفته حالیش گفت
-من به تنهایی هم از پسش برمیام استارک... اگه...
همون لحظه بود که سرهای جفتشون با صدای سم به طرف صفحه نمایش برگشت.
(سم)-انجام شد!!
تونی سرتکون داد و گفت
+کلینت.... وضعیتتون رو اعلام کنید؟!
صدای کلینت با خش های رادیویی توی گوششون پخش شد...
(کلینت) -.... کار... انجام شد... پیرس مرده، شما درچه حالید؟
به طرف صفحه نمایش برگشت...
استیو... استیو... استیو....
لحظهای پلک هاشو بهم فشرد و خودش رو آروم کرد.
انگار میخواست با این کار خودش رو گول بزنه!
نگاه استیو وقتی بهش گفت که حاضره بخاطر نجات جونش، وینترسولجر رو بکشه برای ثانیه ای از جلو چشمش محو نمیشد...
اون درموندگی...
اون غم پشت نگاهش...
با اینکه مصمم بود اون چشم ها به شک می انداختنش...
به اینکه شاید ذره ای از باکی درون اون سلاح کشتار جمعی باقی مونده باشه...
به اینکه بعداز کشتن باکی چه بلایی به سر استیو میاد...
به اینکه بعداز نکشتن باکی چه بلایی به سر زندگیشون میاد!!!
اوه ترسش از اینکه استیو میون جنگ بین خودش و وینترسولجر، اون رو انتخاب کنه مثل خوره به جونش افتاده بود...
شاید همین ترس از واقعیت باعث میشد که نخواد به اون شیپ نزدیک بشه و اجازه بده استیو کارش رو بکنه!
خب بالاخره اون کپتن آمریکاست...
خودش میتونه از پسش برمیاد...
هیچ جای نگرانی نیست...
هیچ....
-استارک.... یک دقیقه مونده!!!
تونی با ترس از جون استیو، بی توجه به تمام افکار منفیش زره اش رو پوشید و درلحظه به طرف شیپی که استیو قرار داشت پرواز کرد.
نگاهش فقط و فقط به اون شیپ بود که بالگردی در تیرسش قرار گرفت و به طرفش شلیک کرد، مسیرش منحرف شد و با شلیک به پای چپش، حسگر های پروازش مختل شدند و برای ثانیه ای به پایین سقوط کرد.
+جارویسسسس...
جارویس سریعا وارد عمل شد و جایگزینی برای پرواز پیدا کرد. تونی دوباره کنترل زره اش رو به دست گرفت و این بار به پشت بالگرد پرواز کرد و پره هاش رو هدف گرفت و شلیک کرد. بعداز سقوط تماشایی بالگرد خواست به طرف شیپ پرواز کنه که با صدای استیو سرجاش ایستاد
(استیو) -.... ت.موم.. شد...شلیک.. کن
صدای استیو بیش از اندازه درمونده بود...
-اما استیو؟
ترسیده به شیپ خیره شد. اوه اون میخواست جون خودش رو فدا کنه!!!
+استیو؟... دارم میام.... طاقت بیار
بی توجه به ماریا که دستورهای شلیک شیپ هارو تغییر داده بود به طرف شیپ پرواز کرد.
دل میزد که استیو رو زنده از اون مهلکه نجات بده.
دیگه براش مهم نبود تو چه جهنمی گرفتار شده...
دیگه هیچ چیز مهم نبود!
اون باید پدر بچه هاشو سالم برمیگردند!!
سلاح های شیپ ها که تغییر جهت دادند و روی هم قفل شدند، ترسش صد برابر شد. توی گوشیش تقریبا داد میزد.
+استیووووو.... کامان.... جواب بده!!!
وارد شیپ شد و همه جا و از نظر گذروند. با شروع شلیک ها نگاهش به سپر استیو افتاد که از پنجره به پایین افتاده...
به دنبالش از شیپ خارج شد و از جارویس خواست آنالیز کنه تا ببینه آدم زنده ای توی آب هست یانه...
اما موردی یافت نشد!
ترس بهش غلبه کرد و با سقوط شیپ از میون آوار که بی وقفه به آب سقوط میکردند، کنار رفت و از ارتفاع بالاتر مشغول بررسی شد.
+کسی از استیو خبر داره؟...
+کلنیت؟
+کسی استیو رو میبینه؟؟؟؟
+جارویس....
چندبار دور و اطراف رو از نظر گذروند.ترسیده گفت
+جارویس؟
_قربان... هیچ مورد زنده ای یافت نشد!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...