استیو از تونی فاصله گرفت و بعداز مکثی از کارگاه بیرون رفت.
ناتاشا و کلینت با دیدن استیو از جاشون بلند شدند و بقیه به تبعیت از اونها برخاستند. استیو روبه روی نات ایستاد وگفت
-رومانوف.... مسئولیت این عملیات از الان به بعد با توعه! هر تصمیمی که بگیری...دیگه لازم نیست گزارشی برای من بفرستی... خودتونید و خودتون!
لحظه ای توی چشم های نات خیره شد و ادامه داد
-پیداش کن....
ناتاشا چشم روهم گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد.
تونی به جمعشون اضافه شد و وسایلی که توی دستش بود رو به طرفشون گرفت
+یه سری نمونه اولیه از دستبندهای پیشرفته ای که ساختم رو میدم بهتون برای زمانی که مجبورشدید ازش استفاده کنید.... البته گفتم که هنوز تو مرحله آزمایشیه، اگه کارکردش خوب نبود متاسفم!!...(کلینت هندزفری رو توی دست گرفت و موشکافانه نگاهش کرد... تونی رو بهش کرد و گفت) اون هندزفری هاهم از مال خودتون پیشرفتهتره و میتونید هم باهم وهم با جارویس در ارتباط باشید!!...
(نات) - ممنون تونی....
تونی بدون حرف شبحوارانه از کنارشون گذشت و به اتاقش رفت.
استیو دستی به موهاش کشید و شقیقه هاش رو ماساژ داد. سم به شونه اش زد و گفت
(سم) - ما پیداش میکنیم استیو!
سرتکون داد و چیزی نگفت. نمیدونست تشخیص بده این دقیقا همون چیزیه که میخواد یا نه!؟
بعداز این تک تکشون بیهیچ حرفی از کنارش گذشتند و ازخونه خارج شدند.
استیو برای چند دقیقه به جای خالیشون زل زد و توی افکارش غرق بود که با صدایی که از طبقه بالا شنید به خودش اومد و سربلند کرد و به چهار جفت چشم ترسیده زل زد.
پیتر و هارلی انگار که درحین ارتکاب جرم دستگیر شده باشند سریع از گوشه دیوار کنار رفتند و خودشون رو از نگاه استیو مخفی کردند....
استیو لبخندی زد و سربه زیرانداخت.
نگاه های ترسیدهاشون استیو رو بیش از قبل پریشان خاطر کرده بود. به دسته مبل تکیه داد و گزینه های مقابلش رو بررسی کرد...
به تونی فکر کرد که هنوز باتردید به نگاهش خیره مونده...
به ترس توی دل هارلی و پیتر...
و درنهایت مورگان که خدارو هزار مرتبه شکر میکرد که هنوز به سنی نرسیده که متوجه اتفاقات پیرامونش بشه!
و درمقابل تمام این ها پسری قرار داشت که برعکس خاطراتش دیگه چشماش نمی خندیدند!
کسی که روزی وحشت از دست دادنش باعث شد تنهایی به مقری پراز سرباز حملهور بشه و معشوقش رو سالم برگردونه!!
اما...
حالا هم حاضر بود این کارو بکنه؟
این دیگه جدال بین عقل و قلبش نبود!
جدایی بین دو نیمه قلبش بود که میدونست نتیجه این نبرد هرچی که باشه اون نیمه دیگه رو از دست خواهد داد...
به خودش اومد و خونه رو توی سکوتی وحشتناک دید...
سکوتی که میدونست عاقبت خوشی درپی نداره!
استیو سرش رو تکون داد و افکار منفی رو ازش بیرون ریخت و تصمیمش رو گرفت!
با قدمهای بلند خودش رو به اتاقشون رسوند.
تونی به تاج تخت تکیه داده بود و لپ تاپش روی پاش باز بود و چیزی رو تایپ میکرد.
استیو لحظه ای بهش خیره شد و سوییشرت تونی رو از دسته صندلی گرفت و به روی لپ تاپش انداخت.
تونی با تعجب سربلند کرد. استیو لبخند بانمکی زد و گفت
-بپوش بریم بیرون!
تونی ابروهاشو بیشتراز قبل بالا برد و پرسید
+کجا؟
-هرجایی که حال جفتمون رو خوب کنه....
دستش رو گرفت و کشید و با خنده ادامه داد
-پاشو خواهش میکنم!
تونی خنده ریزی کرد و بی هیچ حرفی در لپ تاپش رو بست و از جاش پاشد. سوییشرت رو به کناری انداخت و گفت
+میام... ولی اینو نمیپوشم!
شونه بالا انداخت
-اوکی... تا آماده بشی منم پسرا رو صدا میزنم!
خواست از در خارج بشه که تونی دوباره صداش کرد
+استیو.... چارلی مورگان رو برده باغ وحش.... تا سنجاب هارو از نزدیک ببینه!!
-اوه...سنجابکم... باشه، میخوای آدرس جایی که هستیم رو براش بفرستم اگه کارشون تموم شد بیان پیشمون؟
+خوبه
استیو با سر تایید کرد و از اتاق بیرون رفت.
تا انتهای راهرو پیش رفت و در اتاق پسراشو رو زد و تو فاصله بین دو در به دیوار تکیه داد.
جفتشون بیرون اومدند و توی درگاهی ایستادند
-آماده بشید میخوایم بریم بیرون
(هارلی) - کجا؟
-نمیدونم... فعلا آماده شید تا تصمیم بگیریم
استیو قصد رفتن کرد که پیتر با تردید گفت
(پیتر) - دد حالش خوب نیست مگه نه؟!
استیو با تعجب پرسید
-چطور به این نتیجه رسیدی؟
هارلی کلافه پرسید
(هارلی) - میشه یه جوری باما رفتار نکنید که انگار همسن مورگان هستیم؟!...
وپیتر حرفش رو کامل کرد
(پیتر)- ما میدونیم یه اتفاقی بینتون افتاده...
و دوباره هارلی ادامه داد
(هارلی) - ربطی به برگشتنِ.... دوست پسر سابقت داره؟
پیتر لب باز کرد و استیو مانع ادامه صحبتشون شد
-پسرا...
هارلی با پافشاری گفت
(هارلی) - ما همه چیزو میدونیم پاپز!
استیو قدی به جلو برداشت و آروم گفت
-پس خواهشا یه لطفی بهم بکنید و جلوی تونی از این حرفا نزنید!
پیتر با ناراحتی پرسید
(پیتر) -... پاپز.... تو که نمیخوای ترکمون کنی؟
-چرا همچنین فکری رو میکنی پیتر... معلومه که نه!... زودباشید آماده شید!... بعدا راجع بهش حرف میزنیم! باشه؟
جفتشون با سر تایید کردند و به اتاقشون برگشتند. تونی لحظه ای بعد از اتاق بیرون اومد. استیو به طرفش برگشت و با دیدنش نتونست جلوی خنده اش رو بگیره....
تونی توی کاپشن بادی بزرگی که پوشیده تقریبا غرق شده بود!
-اینقدراهم سرد نیست تونی!
حق به جانب جواب داد
+جارویس اعلام کرد دمای هوا امشب به زیرصفر میرسه.... اگه من اینو نپوشم و سرما بخورم تو مقصری راجرز!!
استیو با راجرز گفتن تونی خنده اش دوبرابر شد. به طرفش رفت و به آرومی زمزمه کرد
-خودم پرستاریت رو میکنم...
+پیشنهاد خوبیه!!
تونی گفت وبه لب های استیو بوسه ای نشوند و آروم لب زد
+بعضی وقت ها از این سرم سوپرسولجری متنفرم که هيچوقت مریض نمیشی!
استیو خندید و سرشرو عقب برد
-به خودت دروغ نگو استارک.... تو عاشق همه چیز منی!
JE LEEST
Marvelous Drama Season 1
Fanfictieشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...