part 15

131 31 10
                                    

بعداز پیشنهادات عجیب و غریب هارلی و پیتر آخرسر طبق معمول تصمیم رفتن به سنترال پارک رو گرفتند.
از اونجایی که عمارت استارک در شمالی ترین قسمت منهتن قرار داشت استیو گاهی در حین دویدن های روزانه اش به سنترال پارک می رسید و در پارک گشتی میزد.
با وجودی که بعداز 6سال زندگی در اون محله مردم به دیدن خانواده استارک-راجرز و وقت گذرونی هاشون در او حوالی عادت کرده بودند، اما باز هم با دیدنشون سروصداها بالا میگرفت و جمعیت به دورشون جمع میشدند...
تونی ماشین رو جلوی یکی از خلوت ترین قسمت های پارک نگه داشت و همه باهم از ماشین پیاده شدند و به طرف پارک به راه افتادند. هارلی همونطور که از ورودی پارک میگذشت دوباره شروع به غر زدن کرد
(هارلی) - اینجا همیشه شلوغه!!!
+یه جای خلوت پیدا کردم هارلی
(هارلی) - مگه تو سنترال پارک جای خلوت هم پیدا میشه؟؟؟.... کاش حداقل اسکیت بوردم رو میاوردم وقتی شما مشغول صحبت با هواداراتون هستید حوصله ام سر نمیرفت!
تونی چشمی گردوند و حرفش رو بی جواب گذاشت. زمانی هارلی عاشق همین شلوغی ها بود و دوست داشت درکانون توجهات باشه...
اما خیلی وقت بود که رفتارش تغییر کرده...
تونی هیچوقت به زبون نمی آورد اما گاهی خودش رو مقصر این رفتار هارلی میدونست!!
هارلی به طرف پیتر برگشت و گفت
(هارلی) - اوه راستی پیت تو میتونی وایسی کنارشون و یاد بگیری.... بالاخره تو درآینده قراره عضوی از اونجرز بشی پسر!!!
لحن تمسخرآمیز هارلی، اخم های استیو رو درهم کشید
-هنوز چیزی مشخص نیست هارلی... پیتر الان فقط باید روی درسش متمرکز باشه!
پیتر برای استیو سرتکون داد. رو کرد به هارلی وگفت
(پیتر) - نظرت راجع به بستنی چیه؟
قبل از اینکه هارلی جوابی بده تونی درحالی که میلرزید با تعجب گفت
+بستنی!!!؟؟
استیو به لب های لرزون و دست های توی جیب فرو رفته‌ی تونی نگاه کرد وخندید
به طرفش رفت و بازوهاشو دور شونه اش انداخت و به بغل کشیدش. تونی زمزمه کرد...
+من واقعا سردمه استیو!!...
-مشخصه...
+تصورکن اگه به حرفت گوش میکردم و کاپشن نمیپوشیدم چی میشد!
استیو محو نگاهش شد و هارلی که خلوتشون رو دید به پیتر اشاره ای زد و قبل از اینکه اونها متوجه بشن ازشون دور شدند.
استیو ضربه ای به بینی از سرما سرخ شده تونی زد و گفت
-بامزه شدی...
+فکرمیکنم حالا نوبت منه که بگم تو عاشق همه چیز منی... کپتن راجرز!
-بگو... من هیچوقت مخالفت نمیکنم!
تونی لبخند گوشه لبش رو جمع کرد. استیو روبه روش ایستاد و تونی رو مجبور کرد به چشماش نگاه کنه و بعد دست های گرمشو پشت گردن تونی گذاشت و پیشونیش رو به پیشونی تونی چسبوند. چشم هاشو بست و اجازه داد حرفای دلش روی زبونش بیان
-اینقدر میگم دوستت دارم تا دیگه هیچ شکی به دلت راه ندی... اینقدر میگم تا تمام افکار منفی که توی سرته رو کنار بزنم و ذهنت رو برای همیشه آروم کنم
انگشت هاشو لابه لای موهای تونی فروبرد و سرش رو بیشتر به طرف خودش کشید.
-من نمیتونم تو رو توی این حال ببینم تونی... وقتی دلت آشوبه و حرف نمیزنی، کل دنیا رو سرم خراب میشه!
سرش رو عقب برد و چشماش روی مردمک های لرزان تونی ثابت موند
-میخوام اینقدر مطمئنت کنم که دیگه یه دیوار دور خودت نچینی و همه رو از خودت نرونی... میخوام باشم کنارت تو خوب و بدش... همونجوری که عهدکردم!.... تا آخرش
دست های سرد تونی رو توی مشتش گرفت و گفت
-هرکاری بتونم میکنم تا مطمئنت کنم که هیچوقت تنهات نمیزارم... هیچوقت... هیچوقت این دست هارو ول نمیکنم!
زبون روی لب هاش کشید و حرفش رو مزه مزه کرد
-فقط ازت یه چیزی میخوام! بهم اعتماد کن که هستم، که پیشتم... که قرار نیست چیزی عوض بشه!
تونی توی چشم هاش نگاه کرد و گفت
+چطور میتونی اینقدر مطمئن حرف بزنی
-من تصمیمم رو گرفتم!
+تصمیمت به یه دیدار با باکی بنده...
-تونی...
دستش رو از میون دست های استیو بیرون آورد و گفت
+قولی نده که نمیتونی نگهش داری استیو!
-من میخوام....
+بزار حالا من بگم چی میخوام!!! دلم میخواد همه حرف هاتو باور کنم استیو!... راست میگم.... دلم میخواد هیچ شکی به دلم راه ندم که همه چیز عوض شده و بازم قراره عوض بشه...دلم میخواد خودم رو راضی کنم که استیو اونقدری منو دوست داره که پا رو دلش بزاره و بمونه...
یه قدم به طرفش برداشت
-تونی...
+نه استیو نه... اگه میخوای قول بدی، یه قولی بده که بتونم روش حساب کنم! بیا با منطق بریم جلو... بهم قول بده.... که هروقت به نتیجه رسیدی که اون رو بیشتراز من میخوای نه بخاطر حس شوهرانه‌ات نه بخاطر حس پدرانه‌ات پا رو قلبت بزاری... چون من اون استیو نصفه نیمه رو نمیخوام! من دلسوزی و ترحمت رو نمیخوام....من تمام توجه ات رو میخوام استیو پس یا کلش رو بهم میدی یا میری!!
-این...
تونی با جدیت گفت
+قول بده!!... مگه نمیخوای مطمئنم کنی؟؟
چشم هاشو برای ثانیه ای بست و باز کرد
ازش فاصله گرفت و سر به زیرانداخت
تونی راست میگفت...
باید با منطق جلو میرفتند!
نباید احساساتی برخورد میکرد! اونم زمانی که خودش هم نمی‌دونست چه احساسی داره...
لب باز کرد جواب تونی رو بده که با شنید صدای هارلی ساکت شد. هارلی دوتا قهوه توی دستش و پیتر با دوتا بستنی بهشون نزدیک میشدند
(هارلی) - دد برات قهوه گرفتیم گرم بشی...
.
قهوه اش رو نصفه روی نرده های سنگی پل رها کرده بود...
آرنجش روی نرده تکیه گاه بدنش شده بود تا راحت تره به آسمون نگاه کنه.
استیو در یک قدمیش ایستاده بود، درخلاف جهتش به نرده تکیه داده بود و به نیم رخش زل زده بود.
پسرا دور تراز اون ها یواشکی مشغول امتحان تارانداز های پیتر بودند.
هارلی تغییراتی بهشون داده بود و از نظر خودش جذابترشون کرده بود...
تونی فقط به مخفی کاری هاشون لبخند زده بود اجازه داد به کارشون برسند.
اون این هارلی رو بیشتر دوست داشت...
وقتی حسادتش رو کنار می‌گذاشت بزرگترین حامی پیتر میشد!
اون بیش از اندازه شبیه خودش بود...
حتی بدخلقی هاش...
حتی غر زدناش!
و همین باعث میشد بیشتراز پیتر نگران آینده اش باشه!
آینده پسری که بی نهایت شبیه به خودش بود و آینده خودش که تمام تلاشش رو میکرد جا جاپای هاوارد نزاره و بهش اون عشقی رو بده که هاوارد ازش دریغ کرد.
کاری که روز به روز انجامش سخت تر میشد و نتیجه اش نیازمند صبر بالایی بود...
و این فقط یکی از صدها نگرانی ریز و درشتش بود....
نسیم ملایمی از کنار گوشش گذشت و گردنش رو قلقلک داد.
اوه.... چقدر حالا، حال دلش خوب شده بود...
اون واقعا به این سکوت نیاز داشت.
به این آرامش!
آرامشی رو که مدیون استیو بود! بخاطر بودنش، اهمیت دادنش، دوست داشتنش...
دلش میخواست درهمین لحظه که استیو به نیم‌رخش زل زده و اون به ماه بازیگوش پشت ابر خیره شده زمان از حرکت بایسته و بارها و بارها اون لحظه رو زندگی کنه...
صدای ضعیفی از شلوغی پارک به گوشش میرسید، صدای خنده ها و قهقهه های بچه ها، صدای ملایم موسیقی و فریاد های شادی مردم...
همونطور که نگاهش محو ماه بود شروع به صحبت کرد
-هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم!.... ازدواج کنم!....اصلا بچه ای داشته باشم....
سربرگردوند و به چشم های آبی استیو که حالا انعکاس نور ماه خواستنی ترشون کرده بود زل زد و ادامه داد
-و تو اومدی و تمام معادلاتم رو بهم ریختی.... با تو برای اولین بار عشق رو تجربه کردم!.... زندگی ساختم.... برای آینده امون نقشه ها کشیدم! و عاشق تک تک ثانیه های باهم بودنمون شدم.... حتی اون زمانی که پیر میشیم درکنارهم!!....
استیو سرش رو کج کرد و بوسه ای روی لب هاش نشوند.
لب هاشون روی هم قرار گرفت و هیچ کدوم عقب نکشیدند. فقط برای لحظه ای زمان متوقف شد و اون ها برای قرن ها توی اون لحظه گم شدند...
استیو بوسه دیگه ای روی لب های سرد تونی نشوند و سرش رو عقب برد. لبخندش با دیدن چشم های خندون تونی پررنگ تر شد
+یادته وقتی تو افغانستان پیدات کردم؟... اینقدر ترس از دست دادنت توی دلم ریشه کرده بود که وقتی دیدمت بی توجه به سربازهایی که دورمون ایستاده بودند به طرفت دویدم و بوسیدمت...
تونی خنده ریزی کرد و جوابش رو داد
-یادمه چطور همه رو توی شُک بردی؟!...هی.... اون روزا به خودم میگفتم هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه!
استیو سرش رو برگردوند، به زمین خیره شد و مغموم سرتکون داد. تونی دوباره نگاهش به طرف ماه برگشت
-اون حس برای من خام بود اما تو..... تو قبلا اینا رو تجربه کرده بودی...! کسی رو داشتی که کل دنیات باشه... کسی که حاضر بودی بخاطرش با کل دنیا بجنگی! کسی که بهش قول داده بودی هیچکس نمیتونه از هم جداتون کنه...فکرکنم اون و من خاطرات مشترکی از تو داریم!
لحن تونی دیگه دردناک نبود! انگار به حقیقی کشف نشده رسیده باشه...
اما حرفاش درد رو به وجود استیو می‌نشوند..
-و میدونی چیش دردناکه؟ من حتی قبل از اینکه اون سروکله اش پیدا بشه بهش باخته بودم!.... توی ذهنم هیچوقت نمیتونستم به خوبی اون برای تو باشم!!...من درمقابل اون هیچ شانسی ندارم‌! اگه بیاد.... اگه تورو بخواد! فکرنمیکنم توهم توانایی اینو داشته باشی که از این اتفاق جلوگیری کنی... تو نمیتونی بهش نه بگی!... اون زمانی تمام قلب تورو داشت اما من هیچوقت نتونستم اون نیمه ای که برای اونه رو تصاحب کنم!... برای همین میگم منطقی باش استیو! چون.... اگه بخوای با احساست جلو بری من هیچوقت انتخاب اولت نخواهم بود!!...
اینکه با حرفاش موافق بود بیشتراز قبل بهم می‌ریختش...
+من دیگه نمیدونم چی باید بگم تونی
تونی لبخندی بهش زد و انگشت هاشو روی گونه اش کشید
-هیچی نگو!... بعضی وقتا مهمترین کاری که میتونی برای یه نفر بکنی سکوته... اینکه حرف هاشو بشنوی و سکوت کنی... بعضی وقتا سخت ترین کاره!
استیو سرتکون داد. موقعیت حساسی که توش بودند با صدای زنگ گوشی تونی از بین رفت و تونی با جواب دادنش سریعا گفت
-اوه هی چارلی.... اره اره میدونم... واقعا معذرت میخوام فراموش کردم بهت خبر بدم... اره... خب اشکالی نداره! ما شام میخوریم (به استیو نگاه کردو استیو با سر حرفش رو تایید کرد)... فقط اینکه...
وبعداز اون استیو ازش فاصله گرفت و به طرف پسراش رفت تا از وعده شام مطلعشون کنه
.
بازوی عضلانی استیو در حصار انگشت های تونی بود، همونطور که قدم زنان شونه به شونه هم به طرف ماشین می‌رفتند به صحبت های هارلی و پیتر درباره اختراعات جدیدشون گوش می‌کردند.
تونی گاهی نظری راجع به حرفشون میداد و در غیراین صورت ساکت بود.
دیگه حالش بد نبود...
اما خوب هم نبود...
انگار هیچ حسی نداشت...
بی حس توی فضایی معلق که به بی‌نهایت میل میکرد غرق شده بود و...
دیگه دست و پا نمیزد!
تقدیرش رو پذیرفته بود...
هرچیزی که بشه...
از کنار درخت بلوطی استوار گذشتند و برگی رقصان جلوی صورت تونی به طرف زمین سقوط کرد.
تونی توی هوا گرفتش و بهش خیره شد.
اون تیکه برگ هنوز سبز بود...
هنوز طراوت داشت
اما...
انگار خود درخت پسش زده!
و اون تکه برگ به ناچار سقوط کرده بود...
زیر لب زمزمه کرد
-اینم یه قسمتی از زندگیه!
و برگ رو توی مشتش گرفت و به جیبش گذاشت
با صدای گوشی استیو از حرکت ایستادند. تونی ازش فاصله گرفت واجازه داد تماسش رو جواب بده...
هارلی هم دست از صحبت کشید و حالا همه منتظر به استیو خیره شده بودند.
استیو نگاهی به شماره انداخت و اخم هاش توی هم رفت.
تماس رو برقرار کرد و گفت
-ناتاشا.... فکرکنم گفتم بهت که بهم زنگ نزنی....
صدای بریده بریده ناتاشا ترس رو به دلش ریخت
(نات) -... اس... استیو.... م... ما.... پید...
گوش دیگرش رو با دستش گرفت و با نگرانی گفت
-متوجه نمیشم ناتاشا... صدات قطع و وصل میشه!
(نات) -.... ب.... باکی.... م... ما..پیدا...پیداش کردیم!
-چی؟
تپش قلبش غیرعادی شد...
اوه نه....
لان نباید این اتفاق میوفتاد!
استیو هنوز آماده دیدن باکی نبود!
الان نه...
(نات) - استیو... استیو او....ن حال مناسبی... نداره.... احت... احتمال.... دار.... ه... از... د...ستش... بدیم...
از دستش بدید...
از دستش بدید...
یعنی چی؟!
چرا کلمات معناشون رو از دست داده بودند!
چرا دیگه متوجه چیزی نمیشد!
-ناتاشا.... چی شده... الان کجایید؟
(نات) - به....آزما... یشگاه... بروس... میریم... یکی... از دوست.. دوست هاش..... می... استیو... ما...
و ارتباطش با ناتاشا قطع شد.
تونی با قدم های لرزون بهش نزدیک شد.
استیو با بهت به صفحه گوشیش خیره شده بود.
حرف های ناتاشا بارها و بارها توی سرش تکرار می‌شدند...
باکی رو پیدا کردند
حال مناسبی نداره...
ممکنه از دستش بدن..
از دستش بدن...
از دستش بدم!؟؟؟
با نزدیک شدن تونی سر بلند کرد و با گیجی اول به چشم های پرسشگر تونی و بعد به هارلی و پیتر نگاه کرد و آروم لب زد
-من... من باید برم... باید برم تونی...
و بدون اینکه منتظر جواب تونی بشه ازشون فاصله گرفت وبه طرف خروجی پارک حرکت کرد
هارلی با ناباوری پرسید
(هارلی) -.... دد چی شد؟
(پیتر) - عمه نات چی به پاپز گفت؟
تونی به هیچ حرفی خیره، رفتن استیو رو نظاره کرد.

Marvelous Drama Season 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant