part 37

114 19 2
                                    

یواشکی از پرچین دور خونه گذشتند و وارد منطقه‌ی محافظت شده عمارت استارک-راجرز شدند. میون انبوه درخت های راش و کاج، هارلی چشم ریز کرده بود تا مسیرشون رو با وجود تاریکی تشخیص بده...
جاستین سرش رو به اطراف چرخوند و روبه هارلی گفت
-اینجا نگهبان نداره؟
هارلی بدون اینکه به طرفش برگرده گفت
+نه... یعنی اره.... جارویس
-همونی که تو هک کردی!؟
+عاهام...
کمی گذشتند تا نورپردازی عمارت از میون درخت ها آشکار شد و جاستین تونست نمای سنگی و شیرونی خاکستری عمارت رو تشخيص بده...
با گذشت از آخرین درخت ها، جاستین با بهت به ساختمون با شکوه مقابلش زل زد و برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
هارلی دست جاستین رو گرفت و به طرف قسمت پشتی عمارت کشوند و باعث شد پا تند کنه و به دنبال هارلی به راه بیوفته درحالی که همچنان مشتاقانه محو تماشای زیبایی های ساختمون شده بود...
خونه ای که بی‌شباهت به قصر نبود‌!!
شنیده بود که عمارت استارک از قیمتی ترین عمارت های جهانه، اما....توی تصورش هم اون خونه اینقدر قشنگ نبود!! درست مثل جواهری که توی شب می‌درخشید...
-اینجا.... خیلی... بزرگه!
هارلی با تایید سرش رو به سرعت تکون داد و از زیر طاق گل‌کاری شده گذشت و جاستین به دنبالش....
استخر بزرگ پشت ساختمون رو رد کردند و به دیوارهای پشتی رسیدند.
دوتا پله سنگی رو بالا رفتند و جلوی در توقف کردند.
هارلی روی زانوهاش نشست و به دنبال کلید، گلدون ها رو پایین بالا کرد...
جاستین برگشت و به محوطه باغ پشت ساختمون خیره شد. استخر بزرگی که در کنارش، سازه مسقف کوچکی قرار داشت احتمالا برای اجرای مهمونی خارج از عمارت و بعداز اون چند پله پایین تر، زمین چمنی که مخصوص بسکتبال و راگبی بود...
جاستین به طرف هارلی برگشت و دید مشغول رمزگشایی یه صندوقچه کوچک کدگذاری شده است. چینی به پیشونیش داد
-این دیگه چیه؟
هارلی بعداز زدن رمز، در صندوقچه رو باز کرد و کلید رو از داخلش برداشت و به در اشاره کرد
+کلید!!
-عاو...
+دد یه معادله روی صندوق گذاشته که فقط ما میتونیم حلش کنیم...
جاستین با ابروهای بالا رفته سرتکون داد. هارلی در رو باز کرد و کلید رو به سرجاش برگردوند.
-خب... من وقتی تو همراهم نیستی چطور باید وارد باشم؟
+اگه همراهت نباشم یعنی تو خونه ام دیگه... بهم زنگ بزنم تا بیام در رو باز کنم!
-یعنی هیچ راه دیگه ای نداره؟
+اگه میتونی مثل اسپایدرمن از دیوار بالا بری اونم یه راهشه...
هارلی حواسش بود که هویت پیتر رو لو نده...
با وجودی که جاستین تقریبا همه چیز رو درباره اشون میدونست... اما اون راز خودش نبود!
وخب.... ترجیح میداد جاستین چیزی از برادر سوپرپاوردارش ندونه...
به داخل رفت و جاستین هم به دنبالش به راه افتاد. قبل از اینکه وارد بخش اصلی عمارت بشن هارلی با نگرانی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
+شت.... احتمالا الان همه سرمیز شامن.... و ما هم باید از جلوی در پشتیِ آشپزخونه رد بشیم تا بتونیم به اتاق من بریم....
جاستین با آروم‌ترین لحن گفت
-میخوای من اینجا صبرکنم تا غذاشون تموم بشه؟
و هارلی هم خیلی آروم جواب داد
+نه.... ممکنه دد بخواد به کارگاهش بره.... اون دقیقا ازهمین جا باید بگذره...
هارلی نفس عمیقی کشید و گفت
+یه فکری دارم... دنبال من بیا... فقط (به کفش های جاستین اشاره کرد و گفت) درشون بیار...
جاستین سریعا خم شد تا بند کفشش رو باز کنه
هارلی سرکی به راهروی کناری کشید و به طرف جاستین برگشت
+من میرم تو آشپزخونه و درش رو میبندم... وقتی در بسته شد سریع به طرف پله ها برو باشه؟
جاستین فقط سرتکون داد. انگار استرس توی صدای هارلی به وجودش تزریق شده بود، چون دیگه حتی لب هم از هم باز نمیکرد
هارلی جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید و وارد آشپزخونه شد. همونطوری که حدس میزد همه سر میز شام بودند...
با ورودش به آشپزخونه هر چهارنفر به طرفش برگشتند.
(استیو) - هارلی؟!!!.... میدونی ساعت چنده؟
هارلی نگاهی به ساعتش انداخت
+9:24دقیقه؟
(استیو) - هارلی!!!
+ببخشید.... ببخشید اصلا حواسم نبود.... زمان از دستم در رفته
تونی بیخیال نوشیدنیش رو سرکشید و گفت
(تونی) - راستش من تو این مرحله فقط خوشحالم که بالاخره به خونه اومدی... شام خوردی؟
هارلی نگاهی به میز غذا کرد، اما تمام حواسش به این بود که چطور خیلی عادی در رو ببنده که کپتن آمریکا و آیرون من شک نکنند!!!!
+نه.... نه وخیلی هم گشنمه
استیو و تونی نگاهی به هم انداختند و بعد به هارلی که همچنان جلوی در ایستاده بود
(استیو) - و.... نمیخوای تلاشی برای رفع گشنگیت بکنی؟
پیتر به چشم های هارلی خیره شد و زمانی که نگاهشون تلاقی کرد هارلی، "وات دفاک" بزرگی رو تو نگاهش خوند و سرش رو به سرعت تکون داد و چند قدم جلو رفت و از قصد پاش رو به دسته جارویی که کنار در قرار داشت زد. جارو افتاد و با افتادنش هارلی سریع خم شد و درو بست و جارو رو برداشت و سر جاش گذاشت. تونی به جلو خم شده بود و با شک به حرکات هارلی نگاه می‌کرد
(تونی) - خوبی پسر؟
هارلی سرجاش ایستاد وگفت
+اره اره.... من فقط (پشت گردنش رو خاروند و عقب عقب رفت و درو باز کرد).... باید لباسم رو عوض کنم...
و سریعا از آشپزخونه بیرون اومد. تونی و استیو بار دیگه با شک به هم دیگه خیره شدند....
جاستین با عبورش از جلوی در چند قدم جلو رفت و به دنبال پله هایی که هارلی گفته بود می‌گشت که با باز شدن در ترسید و برگشت و چند قدم عقب عقب رفت و قبل از اینکه هارلی بتونه به طرفش بیاد پاش به پایه میز کوچک کنار دیوار گیر کرد و به زمین افتاد و گلدونی که روش بود افتاد و شکست
(استیو) - هارلیییییی؟؟؟؟
هارلی هینی کشید و خودش رو به در رسوند و دستاشو دوطرف درگاهی آشپزخونه گذاشت تا مانع خروج پدرهاش بشه
+من خوبم... من خوبم
تونی و استیو جفتشون از جاشون بلند شده بودند
تونی به طرفش رفت
(تونی) - چیزی شکست؟!
+عام....(هارلی نگاهی به تکه های شکسته گلدون روی زمین و جای خالی جاستین انداخت)... اره.... گلدون!!
تونی در یک قدمی هارلی قرار گرفت. سرش رو جلو برد و نگاهی گذرا به راهرو انداخت. البته بیشتر از اینکه نگران گلدون شکسته شده باشه، نگران وضعیت شک برانگیز هارلی بود و جلو رفته بود تا بتونه اون رو بو بکشه...
وقتی بوی چیزی رو حس نکرد، اخم هاش رو درهم کشید و سرش رو عقب برد
(تونی) - گلدون فدای سرت.... برو لباست رو عوض کن بیا شام بخوریم
+باشه چشم...
هارلی گفت و به سرعت به طرف پله ها دوید
تونی بعداز اینکه با چشم رفتن هارلی رو دنبال کرد وبه طرف استیو که حالا با فاصله کمی ازش ایستاده بود برگشت
استیو زمزمه کرد
(استیو) - بنظر توهم یکم گیج میزد؟
(تونی) - بوی چیز به خصوصی که نمیداد.... امیدوارم فقط قرصی چیزی نخورده باشه!!!
و با نگرانی به هم نگاه کردند.
جاستین طبقه بالا منتظر هارلی ایستاده بود که با دیدنش گفت
-من واقعا متاسفم
هارلی انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و به طرف اتاقش هدایتش کرد.
بعداز اینکه وارد اتاق شدند و در رو بستند جفتشون نفس عمیقی کشیدند.
-من واقعااااا متاسفم هارل
+اشکال نداره....
-فردا صبح زود میزنم بیرون قول میدم!
هارلی به طرف کمد لباس هاش رفت و گفت
+طرفای ظهر بهتره.... پاپز صبحا اطراف عمارت میدوعه...
-اوکی...
هارلی تی‌شرتی رو از کمدش درآورد و بدون اینکه حواسش باشه، یکدفعه هودیش رو از تنش کند.
لحظه ای جفتشون تو چشم های هم خیره شدند و بعد با گفتن ببخشیدی جفتشون برگشتند.
هارلی به خودش لعنتی فرستاد و از شرم گونه هاش سرخ شد. جاستین سری تکون داد تا ذهنش رو از بدن خوش‌تراش هارلی منحرف کنه و عوصش به پوسترهای روی دیوار خیره شد.
هارلی به طرف در رفت وگفت
-اگه خواستی استراحت کنی راحت باش... عام دستشویی و حموم هم تو اتاق هست.... من بعداز شام میام بالا... اگه تونستم یه چیزایی برات میارم بخوری
.
هارلی بعداز عوض کردن لباسش خودش رو به میزشام رسوند و بوسه ای به گونه مورگان زدو کنار پیتر نشست. پیتر با چشم ابرو حال هارلی رو پرسید و هارلی درجواب لبخندی حواله اش کرد.تونی با شک روبه روی هارلی نشسته و بهش خیره شده بود.
وقتی هارلی رسید، تقریبا همه غذاشون رو تموم کرده بودند..
هارلی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شد...
سکوت ناخوشایندی میونشون شکل گرفته بود.
حتی مورگان هم دیگه شیرین زبونی نمیکرد. استیو که از نگاه های خیره تونی به هارلی خسته شده بود مورگان رو به بغل گرفت و به اتاقش برد تا بخوابونه، پیتر هم بعداز رفتن استیو، سریعا خودش رو از اون وضعیت نجات داد و به اتاقش رفت.
تونی اما همچنان رو به روی هارلی نشسته بود و درحالی که توی ذهنش به دنبال شروع بحثی میگشت به هارلی زل زده بود. هارلی که زیر نگاه های خیره پدرش معذب شده بود، سرش رو پایین انداخته و با غذاش بازی میکرد.
حتی دیگه نمیتونست لقمه ای غذا بخوره...
هم معذب بود و هم ترس از لو رفتن چیز هایی که مخفی کرده بود رو داشت...
اما میدونست تونی اگه چیزی بدونه نمیتونه اینقدر راحت روبه روش بشینه و فقط نگاهش کنه...
پس خودش رو بیخیال نشون داد و آرزو کرد پدرش سوالی نپرسه که نتونه جواب بده...
تونی نفس عمیقی کشید و از جاش پاشد و تعدادی از ظروف روی میز رو جمع کرد و توی سینک گذاشت و برای سومین بار لیوان آبی رو جلوی روی هارلی گذاشت.
هارلی سرش رو بلند کرد و لحظه ای با تعجب به لیوان وبعد به تونی نگاه انداخت
-دد!!!.... این لیوان سومیه که برام آب پرمیکنی...
تونی دستش رو روی شونه هارلی گذاشت و گفت
+برای خودت خوبه.... بدنت نباید آب کم بیاره!
هارلی با گیجی جواب داد
-چرا... بدنم.... باید.... آب کم بیاره....!؟؟
استیو که تازه به آشپزخونه اومده بود نگاهی میون هارلی و تونی ردوبدل کرد. تونی روبه هارلی ایستاد و بی توجه به استیو گفت
+مثل اینکه فراموش کردی منم یه زمانی همسن خودت بودم!!
استیو به آرومی صداش کرد
_تونی!!
تونی چشمی گردوند. هارلی برگشت و با علامت سوال بزرگی به استیو نگاه کرد
+ریلکس استیو.... (دستشو روی شونه هارلی گذاشت تا اون رو متوجه خودش کنه وبعد خم شد و توی چشم هاش زل زد).... هارلی هروقت هر اتفاقی افتاد میای پیش من.... هرچیزی که باشه... میتونی بامن راجع بهش حرف بزنی خب؟؟
هارلی همچنان با گیجی توی چشم های تونی خیره شده بود و بعد به طرف استیو برگشت
-پاپز.... دد چرا اینجوری شده؟!
استیو چند قدم جلو رفت و کنارشون ایستاد، با شک جواب داد
_مطمئنی مشکل از تونیه؟
هارلی بی هیچ حرفی با دهان باز نگاهش بین پدرهاش ردوبدل میشد. اصلا نمیدونست چه خبر شده...
اونا یا چیزی میدونستند یا نمیدونستند!
اگه میدونستند که مسلما اون اینقدر راحت نمیتونست اونجا بشینه و درآرامش شامش رو بخوره و اگه نمیدونستند این رفتارهای عجیبشون چه معنی داشت...
تونی کمی عقب رفت و شونه بالا انداخت
+بهرحال من تو "اینجور چیزا" خیلی تجربه دارم.... برای همین میگم آب بخور....
استیو با ناراحتی به نیم‌رخ تونی نگاه کرد
_میشه دیگه راجع به "اونجور چیزا" حرف نزنیم؟
تونی به طرف استیو برگشت تا جوابش رو بده، هارلی میون گفتگوشون پرید و گفت
-"کدوم جور چیزاااااا".... میشه بگید موضوع بحث چیه؟!
جفتشون به طرف هارلی برگشتند. استیو دستی به صورتش کشید و گفت
_هیچی هارلی.... برو بخواب.... فردا مگه مدرسه نداری؟
هارلی با یادآوری مدرسه زیرلب فحشی داد
-عام.... چرا
از جاش پاشد. تونی کلافه گفت
+بگو که حداقل یه کلاسشو میری!!!
هارلی دوتا سیب به دست گرفت و بیخیال شونه بالا انداخت و روبه تونی با شیطنت گفت
-باباهام بهم یاد ندادن دروغ بگم...
و از آشپزخونه بیرون زد
+لیتل شت.... (تونی به طرف استیو برگشت)... اون واقعا الان راجع به "دروغ نگفتن" گفت استیو؟!!
استیو هم به طرفش برگشت
_تو واقعا الان بهش گفتی که بیاد راجع به "مواد مخدر" باهات حرف بزنه؟
+تورو نمیدونم ولی من الان به یه جایی رسیدم که فقط میخوام بفهمم دردش چیه.... اصلا دیگه برام مهم نیست اون چی باشه... حتی اگه معتاد شده باشه هم مهم نیست.... فقط میخوام بدونم اون لعنتی چیه...
تونی مشغول جمع کردن میز شام شد
_منم...... اما فکرنمیکنم نقش پلیس خوب و بد رو بازی کردن جواب بده...
تونی خنده ریزی به اصطلاحی که استیو به کار برده بود زد...
استیو به کمک تونی رفت تا میز روباهم جمع کنند.
هارلی با خروجش از آشپزخونه پا تند کرد و سریعا خودش رو به اتاقش رسوند. جاستین روی نیمکت کنار پنجره هارلی نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. نور ماه رو صورتش افتاده و پاهاش رو توی دلش جمع کرده بود.
با ورود هارلی به اتاق به طرفش برگشت و اول ترسید وبعد لبخندی زد که باعث شد گونه اش درد بگیره و صورتش رو از درد جمع کنه.
هارلی سیب هارو روی میز گذاشت و به طرفش رفت و با دقت کبودی زیر چشمش رو برنداز کرد
-نگفتی.... چی شد که پای چشمت کبود شد؟!
جاستین چشم هاش رو گردوند
+با... دوست پسر مامانم دعوا کردم... وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده و اون عوضی....
هارلی میون حرفش پرید
-مامانت چی؟....
جاستین جوابی به سوال هارلی نداشت.
هارلی اون نگاه رو خوب میشناخت. نگاهی که رنگ و بوی نا امیدی میداد.... انگار که اون مشکل توی ذهنشون هیچوقت قرار نیست حل بشه!!
با اندوهی که توی صداش بود گفت
-یه... یه پمادی دارم فکرمیکنم زودتر خوبش کنه... میخوای کمپرس یخ هم بیارم برات؟
جاستین مظلوم به چشم هاش خیره شد. هارلی سرتکون داد و گفت
-خب صبرکن.... الان هرچیزی بدردت بخوره میارم... عام... دردی داری که مسکن بخواد؟
+نه...
هارلی به دستشویی اتاقش رفت. در کمد کنار آینه رو باز کرد و پمادی که همیشه برای زخم ها و کبودی های پیتر استفاده میکرد رو برداشت و همراه با یکی از کمپرس های یخ به اتاق برگشت.
کنارش روی نیمکت نشست. لحظه ای توی چشم های هم خیره شدند. هارلی کمی از پمادو روی انگشت اشاره اش ریخت و با انگشت‌‌های که میلرزیدند اون رو روی کبودی زیر چشم جاستین کشید.
پیشونی جاستین چینی خورد و صورتش رو از درد جمع کرد، اما این بار خودش رو عقب نکشید و اجازه داد هارلی کارش رو بکنه.
هارلی انگشتش رو به آرومی روی پوست جاستین حرکت داد و از آرامش جاستین جرئت گرفت و خودش رو کمی بهش نزدیک کرد. بعداز اینکه تمام قسمت های کبود شده‌ی زیرچشم جاستین رو به پماد آغشته کرد، کمپرس رو شکوند و به دستش داد.
جاستین سربه زیر انداخت و تشکر کرد و کمپرس رو روی گونه اش گذاشت. رفتار جاستین تغییر کرده بود.
غمی که توی نگاهش میدید دل هارلی رو به درد میاورد. اما فقط اون نبود...
میدونست حس اضافی بودن میکنه!! اما اون نمیخواست جاستین با وجود تمام مشکلاتی که حالا درگیرشه حس کنه که سربارِ هارلی هم هست...
یکی از دوتا سیب‌هایی که به اتاقش آورده بود رو به آرومی روی پای جاستین انداخت و گفت
-فعلا فقط همینو تونستم کش برم... اگه گشنته بعداز اینکه همه خوابیدند...
جاستین میون حرفش پرید
+نه گشنه ام نیست.... مرسی
-خواهش میکنم ناراحت نباش!!
+نیستم
-هستی!!!
جاستین از قاطعیت هارلی یکه خورد. بعداز اینکه برای ثانیه ای توی چشم هاش زل زد، نگاهش رو دزدید و سرش رو به طرف دیگه اتاق گردوند.
با دیدن پوسترهای روی دیوار لبخندی زد. برای تغییر بحثشون گفت
+راستش خیلی تعجب نکردم وقتی پوسترهای کویین و بیتلز رو روی دیوار اتاقت دیدم.... از اول هم میدونستم سلیقه خوبی تو موسیقی داری!!
هارلی از تغییر بحثشون استقبال کرد
-اوه اره.... البته نه فقط اینا...عام...
دوباره کنار جاستین نشست و گوشیش رو در آورد
-چیزی از لد زپلین گوش کردی؟
جاستین صاف نشست و با ابروهای بالا رفته گفت
+شوخی میکنی؟... اون ها از بهترینان... مخصوصا اون اهنگه...
و جفتشون باهم گفتند: Stairway to Heaven
و به هم نگاهی انداختند و خندیدند.
هارلی توی چشم های جاستین خیره موند. اون چشم ها وقتی می‌خندیدند خیلی خوشگل میشدند...
جاستین چشم های نافذی داشت
حتی با وجود اون هاله قرمز همیشگی دورشون باز هم زیبا بودند...
هارلی موزیک رو پلی کرد.
جفتشون پاهاشون رو توی دلشون جمع کردند، روبه روی هم قرار گرفتند و به دیوار تکیه دادند و بعد شروع به خوندن کردند. جاستین دوباره نگاهش به بیرون از پنجره خیره موند...
و نگاه هارلی...
محو صورت جاستین...

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now