part 23

140 30 14
                                    

-کپتن... میخواستید منو ببینید؟
نورا گفت و با لبخند نگاهی گذرا به تک تک افراد حاضر در اتاق کنفرانس انداخت. بروس جواب لبخندش رو داد و سرش رو پایین انداخت.
ناتاشا به کلنیت اشاره کرد بروس رو ببینه و جفتشون یواشکی خندیدند!
استیو آرنجش رو روی میز بیضی شکلِ شیشه ای وسط اتاق گذاشت و صداشو صاف کرد و گفت
+میخواستم درباره وضعیت باکی بدونم...
نورا خنده کوتاهی کرد و با آرامش جواب داد
-هنوز خیلی زوده که بخوام وضعیتش رو شرح بدم کپتن.... اگه بهم مهلتی بدید تا چندهفته باهاش وقت بگذرونم، میتونم یه نظر کارشناسانه بهتون بدم
(بروس) - متاسفم نورا... ولی ما وقت نداریم
رنگ نگاه نورا عوض شد، با نگرانی زمزمه کرد
-اتفاقی افتاده؟
به جای بروس ناتاشا جواب داد
(ناتاشا) - هنوز چیزی نمیدونیم ولی ممکنه جونش درخطر باشه.... باید منتقلش کنیم!
نورا چند بار به علامت منفی سرتکون و یه قدم به میز نزدیکترشد
-اما.... میدونید....الان وقتش نیست.... ما تازه جلسات روانکاوی رو شروع کردیم و اون تا الان با من حرف نزده... مگر اینکه مجبور بشه!...درواقع با هیچکس حرف نمیزنه... تا الان تشخیص من حافظه پژواکی، گاهی توهم و بی خوابی های عصبی، کم اشتهایی و  پارانوید خفیفه... اون به هیچکس اعتماد نداره! به یه نتیجه ای رسیدم و ازش خواستم که خاطراتی که از جلوی چشم هاش رد میشن رو بنویسه و.... راستش فکرنمیکردم این کار رو بکنه اما دوسه روزه شروع کرده! البته نه به انگلیسی... نمیدونم.... یا نسبت به خاطراتش هم نمیتونه به ما اعتماد کنه و یا خاطراتش به همین شکل به یادش میان
کلینت نگاهی به ابروهای بالا رفته استیو کرد و پرسید
(کلینت) - به روسی مینویسه؟
-اوه... نه فقط روسی.... تا الان 5 زبان رو تشخیص دادیم! روسی، پرتغالی، ژاپنی، لاتین و آلمانی
تونی بعداز حرف نورا با تعجب به طرف استیو برگشت
(تونی)- استیو.... باکی میتونست به 6 زبون صحبت کنه؟
+نه....
(تونی) - پس...یعنی اون وینترسولجره؟
- نه راستش... مستر استارک، اون ذهنش به دو قسمت تقسیم شده قسمتی خاطرات وینترسولجر و قسمتی باکی بارنز... اون درحال حاضر جفت اون هاست وهیچکدومشون نیست.... چون هم خاطرات وینترسولجر و هم خاطرات باکی بارنز به ذهنش هجوم میارن و اون جفت اون هارو پس میزنه... وبخاطر این ها حالا یه شخص جدیده! چون هیچکدوم از اون خاطرات رو نمیخواد... با یادآوری جفت اون خاطراته اضطراب و ترسش بالا میره... میگه صداهایی میشنوه، صدای کسایی که کشته....اکثرا کابوس میبینه... خودش رو از چیزی که بوده دور میبینه و متنفره از چیزی که بهش تبدیل شده.... ما نباید بزاریم اون از خود واقعیش دورتر بشه! این فقط روز به روز بدترش میکنه...
ناتاشا بعداز لحظه ای سکوت که از حرف های نورا به وجود اومد گفت
(نات) - خب اگه نخواد دیگه باکی باشه چی؟... اگه دوباره وینترسولجر کنترل بدنش رو به دست بگیره
-نه نه.... نترسید اون وینترسولجر نمیشه و درحال حاضرهم هیچ خطری برای آدم های اطرافش نداره...اون فقط برای خودش خطر محسوب میشه نه دیگران!! برای همین باید مراقبش باشیم تا کاری دست خودش نده...
قلب استیو با هر جمله نورا فشرده تر میشد...
صدای خنده های باکی توی گوشش زنگ میزدند...
به یاد نگاه آخرش توی شیپِ درحال سقوط هایدرا افتاد. زمانی که خودش رو به دستش سپرده بود و ازش خواست بکشتش!
زمانی که تو نگاهش اون ترس رو دید
اون چشم های تیله ایش که روزی پراز عشق و شور زندگی بودند، دراون لحظه با وحشت بهش زل زده بودند
وحشت از کاری که مغزش بهش دستور داده بود!!
همون لحظه بود که فهمید باکی یه جایی درون اون مغز شستشو داده اش اسیر شده...
اشک گوشه چشم هاشو پاک کرد و سری تکون داد و درغالب خود جدیش فرو رفت
+میتونیم چندروزی صبرکنیم. کلنیت افرادی که بهشون اطمینان داری رو گزینش کن و بزار 24ساعته مراقبش باشن.
خودت هم مرتب بهشون سربزن و زیرنظر بگیرشون... ناتاشا یه خونه امن برای زمانی که میخوایم منتقلش کنیم پیدا کن
نات سرتکون داد و از جاش پاشد. تونی هم به تبعیت ازش برخاست
(تونی) - منم کمکش میکنم
استیو لبخند نیمه جونی به حرف تونی زد وبا سرتایید کرد.
بعداز تقسیم کارها هرکسی به طرفی رفت و مشغول شد. استیو هنوز همونجا نشسته بود و مغموم به دیوار روبه روش زل زده بود، توی ذهنش یه جای ورای این زمان و مکان بود....
نورا قصد رفتن کرد. نگاهی به استیو انداخت و پشیمون شد
خوب اون نگاه رو میشناخت....
نگاه کسی که حس ناتوانی میکنه...
کسی که حتی نمیدونه چطور باید به حال وضعیتش عزاداری کنه...
به طرفش رفت و لبخند محزونی زد.
شاید میتونست تسکینی روی اون درد تو نگاهش بزاره...
-اون تورو یادشه کپتن... نه کاملا! اما....
موهای خرمایشو پشت گوشش زد و ادامه داد
-من نگاه آدم هارو خوب درک میکنم! و اون نگاهش زمانی که اسمت رو میشنوه عوض میشه.... هنوز با خودش در جنگه! هنوزم نمیخواد چیزی رو حس کنه... نمیدونم شاید قلبش تحمل برخورد با واقعیت رو نداره (نیشخندی زد و سرش رو پایین انداخت و محزون تراز قبل گفت)... اون حتی دوست نداره لمس بشه...
استیو دندون به هم سایید تو جلوی اشک هایی که در راه سرازیر شدن بودند رو بگیره
قبل از اینکه نورا کلمه دیگه ای بگه گفت
+میخوام ببینمش...میدونم نمیخواد منو ببینه... نمیخوام باهاش حرف بزنم فقط میخوام ببینمش...
نورا با ناراحتی سری تکون داد.
-باشه... فکرمیکنم الانم خواب باشه... فقط چندلحظه صبرکن تا همه چیز رو آماده کنم
+ممنون
.
با قدم های لرزون در رو باز کرد و داخل شد. اتاق تو تاریکی محض فرو رفته بود.
با هرقدمی رو که برمیداشت، کوبش قلبش شدت میگرفت، طوری که حس میکرد هر لحظه قراره سینه اش روبشکافه و به جلوی پاش بیوفته...
تا چشم هاش به تاریکی عادت کرد باکی رو روی تخت تشخیص داد.
نفس توی سینه اش حبس شد.
باورنمیکرد بالاخره انتظارش به پایان رسیده...
انتظاری که 70سال طول کشید!
خودش روبه بالا سرش رسوند.
باکی به پهلو خوابیده بود و پاهاش رو تو دلش جمع کرده بود و به آرومی نفس میکشید.
قلبش از دیدن این حجم از تنهاییش فشرده شد.
مشت هاش رو گره کرد و بغضش رو خورد.
نگاهش روی موهایی که از سیاهی به شب مانند میشدند افتاد، تارهای نازکی روی پیشونیش ریخته بودند.
لب برچید و اشک دیدش رو تار کرد.
به آرومی یک قدم دیگه به طرفش برداشت
حالا بهتر میتونست اون چهره غم‌آلوده‌ش رو ببینه...
حتی توی خواب هم پلک هاش می پریدند.
میدونست دلیلش کابوس هایی هستند که حتی یک لحظه هم رهاش نمیکنند!
با فکر بهش غم دنیا به جونش ریخت...
به یاد آورد...
همون چشم های غمگین رو
که زمانی مهمون کابوس های خودش شده بودند!
همون چشم های غمگین که توی شیپ بهش زل زده بودند
وقتی کلاهخودش رو انداخت و با درد گفت:
"تو منو میشناسی..."
"میدونم که میشناسی..."
"ومن به اندازه تمام زندگیم میشناسمت..."
به یاد مشت هایی که اون روز خورد لبخند تلخی زد
با وجود اون درد عمیقی که از ضرب گلوله ها به جای جای بدنش و مشت های باکی به صورتش حس کرده بود اما دردی که از "نه نمیشناسمت" اش گرفته بود بیشتراز همه چیز بود.
حتی بیشتراز حد توانش!
اون قرار نبود فراموشش کنه...
برای همین خودش رو تسلیم کرد و به دست باکی سپرد...
چون دیگه خودش برا‌ش مهم نبود!
تو اون لحظه فقط باکی مهم بود و دردی که میکشه....
همیشه بهش اعتماد داشت
اعتمادی که حتی اون لحظه هم شکسته نشد!
باور داشت که باکی یه جایی درون اون شخص که روبه رو‌شه اسیره...
وباکی هیچوقــــــت بهش صدمه نمیزد!
"تو ماموریتمی..."
تلخ خندید
برای مدتی خیلی چیزا بودند...
همسایه...
همبازی...
بهترین دوست...
عاشق های یواشکی...
همخونه...
وحتی چیزی فراتراز تمامشون...
اما هیچوقت غریبه نبودند...
هیچوقت!
"پس تمومش کن! چون من عهدم رو نمیشکنم..."
"چون من باهاتم تا آخرش... "
لحظه ای که امیدش داشت ناامید میشد حسش کرد
انگار اون هاله تاریک از جلوی چشم های باکی کنار رفت و اون دوباره خودش شد!
همون کسی که طاقت دیدن یه قطره اشک استیو رو نداشت
همون لحظه که با وحشت به صورت کبود شده استیو زل زد، بالاخره لبخند به لب استیو نشست
همون لبخندی که حالا روی لبش بود
پراز درد...
پراز سال ها انتظار...
دستش رو جلو برد تا لمسش کنه
دیگه نمیتونست این دوری رو تحمل کنه
یه زمانی حاضر بود همه چیزش رو بده تا دوباره ببینتش!
حتی برای یک ثانیه!!
دستش رو جلو برد و با یادآوری حرف نورا سریع کشید و تو بغلش گرفت
"اون دوست نداره لمس بشه..."
تمام بدنش یخ زد
سرمایی که تا مغز استخونش نفوذ کرده بود نه مال حالا، که برای خیلی سال پیش بود
خیلی دور
خیلی دردناک
زمانی که افتادنش رو از اون واگن قطار لعنتی دید
دیگه هیچ دردی براش بالاتراز اون نبود!
همون روزی که حس کرد تو اون سرما تمام بدنش یخ زده...
تک تک سلول هاش!
رو پاشنه پاش چرخید
میخواست بره
اشتباه میکرد
اون تحمل دوباره دیدنش رو نداشت
قلبش دیگه کشش این همه درد رو نداشت
با قدم‌های بلند خودش رو به در رسوند. دستش روی دستگیره رفت و خواست درو باز کنه که با شنیدن صدایی متوقف شد
-استیو؟

Marvelous Drama Season 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant