با دوسه دست لباس و چندتا کتاب به داخل اتاق پا گذاشت. برنامه ای که به همراه تونی ریخته بود رو باخودش مرور میکرد...
بعداز چند روز، حال باکی به وضوح بهتر شده بود! مهمتر از همه اینکه حرف میزد! با استیو بیشتر از همه...
و این باعث میشد استیو بیشتر از این از حقیقت آزاردهندهای که ازش مخفی کردن شرمنده بشه!!
باید اول باکی رو آماده میکرد تا باهم از مقر شیلد به یه خونه امن برن... و بعداز اون آروم آروم همه چیز رو بهش میگفت...
دقیقا نمیدونست چطور قراره این کارو بکنه
و اصلا چی قراره بگه...
حتی نمیدونست این کار درستیه یانه!
در رو پشت سرش بست و با دیدن باکی لبخند کوتاهی بهش زد و نگاهش رو دزدید.
-صبح بخیر!!
+صبح بخیر....
لباس هارو روی میز گذاشت و کتاب هارو کنارش و همزمان شروع به صحبت کرد
-یه چند دست لباس برات آوردم... از همون پولیور هایی که میدونم دوست داری. یقه داره ولی مچ نداره!...
نگاهی به باکی کرد و باکی سری به معنای تایید تکون داد. یکی از کتاب هارو از روی میز برداشت و به طرف باکی گرفت
-عام.... این یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم!! «خط زیبایی»... داستانش تو سال های 1980 اتفاق میوفته، یه پسرِ گی که تازه توی یه خانواده ثروتمند به فرزندخوندگی گرفته میشه و مشکلاتی که باهاش دست پنجه نرم میکنه.... خیلی قشنگه! و برنده چند جایزه هم شده... بنظرم بهتره که...
+استیو!
استیو مضطرب نگاهش کرد و کتاب رو پایین آورد. انگار که درحال ارتکاب جرم دستگیر شده باشه ترسیده بود. باکی با آرامش به چشم هاش زل زد و گفت
+من تورو بهتراز خودت میشناسم! مشکل چیه؟
کتاب رو روی میز گذاشت و دست به سینه به میز تکیه داد.
-مشکلی نیست...
باکی به نظر میرسید که دلخور شده، جملات بعدیش رو کنایه وار بیان کرد
+جدا؟... یعنی تو نمیخوای چیزی به من بگی؟
استیو شونه بالا انداخت و خیره نگاهش شد.
باکی روی تخت نشست و سرش رو پایین انداخت. زمزمه وار گفت
+یعنی میخوای بگی بدون هیچ دلیل خاصی دارید منو منتقل میکنید؟
-برای امنیت خودته... دلیل خاصی نداره...
+اون حلقه چی؟... اونم دلیل خاصی نداره؟
اوه گاد....
قلب استیو به ناگهان از حرکت ایستاد. لب باز کرد و صدا توی گلوش خفه شد
-... باکی
لبخند دردناکی زد و گفت
+تو ازدواج کردی مگه نه!؟ چون... چون من هیچوقت بهت حلقه ندادم!! ما هیچوقت به اون شکل باهم...
استیو قدم به جلو گذاشت تا از خودش دفاع کنه...
یا حقیقتی که باکی فهمیده بود رو انکار کنه!
-باکی.... من... نه من
توی چشم هاش نگاه کرد و فهمید این کارها فایده ای نداره... اون همه چیز رو فهمیده!
اون همیشه همه چیز رو میفهمید!!
تنها کسی که هیچوقت نمیتونه بهش دروغ بگه!
به خودش لعنت فرستاد که فراموش کرده بود حلقهاش رو دربیاره و دیگه انکار رو بیشتراز این جایز ندید!
کنارش لبه تخت نشست و آرنجش رو روی زانوهاش قرار داد و با نگاهی که به دیوار روبه روش دوخته بود با بغض گفت
-من... متاسفم که...
+چرا معذرت خواهی میکنی؟...
به طرف باکی برگشت. باکی با دیدن اشک هاش گاردش رو پایین آورد. دستشو دور شونه اش انداخت و گفت
+هی استیو... چرا گریه میکنی...
استیو شکسته سرش رو میون بازوهای باکی مخفی کرد
+ با من حرف بزن!... خواهش میکنم...
سرش رو به طرفین تکون میداد و گریه اش هر لحظه بیشتر میشد. باکی طاقت دیدن اشک هاش رو نداشت...
+خواهش میکنم گریه نکن!... من یه عوضی به تمام معنام اگه ازت انتظار داشته باشم که بعداز من زندگی نکنی... من اون آدم نیستم استیو...
+تو نمیدونستی... فاک... حتی منم نمیدونستم که زندگیمون میتونه اینقدر تغییرکنه...
استیو همچنان اشک میریخت.
بخاطرش از خودش متنفر شد! چطور تونسته بود این عذاب وجدان رو بهش بده؟!
سرش رو بیشتر تو آغوشش فرو برد و درد توی صداش رو مخفی کرد وگفت
+خوشحالم که فرصت زندگی کردن داشتی... تونستی به اون چیزی که میخواستی برسی... خانواده تشکیل بدی... ببینم استیو... بچه هم داری مگه نه؟
استیو سرش رو از میون بازوهای باکی بیرون کشید و اشک هاش رو پاک کرد. با پاک کردن رد اشک هاش، اشک های جدید جاشون رو به قبلی ها دادند. انگار گریه نکردن تو این شرایط غیرممکن بود!
میون گریه گفت
-سه تا!
باکی با خنده گفت
+خواهش میکنم بگو حداقل یکیشون دختره...
سرتکون داد و لب برچید. اشک هاش بی محابا روی گونه هاش میچکیدند... بریده بریده جواب داد
-اره... 4سالشه! بعلاوه دوتا پسر 16ساله و 14ساله....
باکی سعی میکرد با خنده درد توی صداش رو مخفی کنه و این بیشتر استیو رو به گریه میانداخت
+وااااو....4سالشه؟... حدس میزنم خیلی شیرین باشه.... یادمه همیشه دختر میخواستی
گریه اش رو خورد و با خندهِ دردناکی گفت
-نه!!! این آرزوی تو بود.... من میخواستم چون تو میخواستی... همیشه دوست داشتم ببینم چطور دخترمون رو لوس میکنی...
باکی کمی ازش فاصله گرفت و به نیمرخش زل زد. نفس عمیقی کشید. نه اون نباید گریه میکرد! نباید از خودش ضعف نشون میداد... الان وقتش نبود...
+ولی بیا قبول کنیم اگه من پدر میشدم، دخترم خیلی خیلی لوس میشد!
استیو شرمنده سرش رو پایین انداخت و گریه اش بیشتر شد. باکی لبخند تلخی به چند تار موهای سفید گوشه گوشش زد و گفت
+هی..... پیرمرد.... پسرای شیطونت موهاتو سفید کردن مگه نه؟
شوخی های باکی حال استیو رو هر لحظه بدتر میکرد!
به طرفش برگشت و با درموندگی گفت
-تو هنوز هم میتونی داشته باشیش باکی... تو هنوز هم میتونی رویاهات رو عملی کنی...
باکی پوزخند محوی زد
"اما رویای من، با تو بودن بود"
لبخندی زد و ماسک بیخیالی به صورتش زد. روش رو برگردوند وگفت
+نه!... کسی که این چیزا رو میخواست 70سال پیش توی از اون قطار سقوط کرد... دیگه فکرنمیکنم این چیزی باشه که من بخوام!
لحظه ای جفتشون سکوت کردند. استیو از جاش بلند شد و همونطور که توی اتاق راه میرفت اشک هاش رو پاک میکرد. این اون برنامه ای نبود که برای روبه روشدن با باکی ریخته بود...
با یادآوری اینکه برای چی به اینجا اومده بود به طرف باکی برگشت. باکی لبخندی دوباره بهش زد
-تمام تدارکات انتقالت انجام شده. هیچکس قرار نیست ازش خبر داشته باشه مگر افراد مورد اطمینانم. میخوام مطمئن باشی که هایدرا دستش بهت نمیرسه و البته یه جای امنی باشه که حس خونه رو بده، نه مثل این جا شبیه به سلول های زندان!!... اگه موافق باشی...
میون حرفش پرید وگفت
-هرچی تو بگی کپتن!
و چشم هاشو با اطمینان روی هم فشرد
DU LIEST GERADE
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...