part 42

111 21 6
                                    

هارلی کمی بعداز رفتن نورا به خونه باکی برگشت.
چشم هاش قرمز بود و حالش شدیدا گرفته...
باکی با دیدنش نگران تراز همیشه شده بود!
منتظر بود تا هارلی حرفف از تصمیمش بزنه و اون بدون هیچ حرفی روی مبل چمباتمه زد و خوابید.
اما اون میخواست باهاش حرف بزنه.
طوری که درد هاش رو تسکین بده...
دوست نداشت اینطور خراب ببینتش
اما باید صبرمیکرد!
هارلی الان حال مساعدی برای حرف زدن نداشت
پس پتوی از کمد برداشت و به آرومی روش انداخت.
سری با تاسف تکون داد و ازش دور شد.
دفترچه اش رو برداشت و به کناری خزید.
دستی روی نوشته هایی که براش حکم طلا رو داشتند کشید و آخرین جملاتی که مشغول نوشتنشون بود رو خوند
(-... و وقتی نگاه های خیره اش رو روی خودم دیدم شکم به یقین رسید! اون هم منو دوست داشت
حالا مهمترین چیز توی دنیا این بود برام که بهش برسم. فقط میخواستم داشته باشمش...
پیشش باشم و توی سختی ها کمکش کنم.
بدنم، خودش و نگاهش و لبخندهاش رو می‌طلبید. هرثانیه...
ذهنم توی هر لحظه با فکر بهش آروم میشد
و نگاهم هرجا درجستجوی اون بود...
حالا که میدونستم اون هم به من حسی داره باید یه کاری میکردم، نمیتونستم بزارم این فرصت از دست بره...
مگه چقدر قرار بود زنده بمونیم که به فکر حرف مردم باشیم؟.....)
با شنیدن صدای زنگ در از جاش پرید و سرش رو از لابه لای اون نوشته ها که هر لحظه به عالم خیال میبردتش بیرون کشید.
از جاش پاشد و درو باز کرد و با دیدن چشم های نگران استیو ثابت ایستاد.
لب هاش از هم باز شدند تا اسمش رو صدا بزنند، اما صدایی ازشون خارج نشد
استیو چشمی به داخل خونه اش گردوند و با ناراحتی گفت
-هارلی اینجاست مگه نه؟
باکی مکثی کرد و بعد سرتکون داد. استیو با وجودی که باکی هنوز دم در ایستاده بود و دستگیره در رو به دست داشت جلو رفت تا به داخل بره
باکی دستش رو روی سینه استیو گذاشت و مانعش شد و با لمس تنش لحظه ای تمام بدنش لرزید
صدای لرزانش رو کنترل کرد و گفت
+اون الان تو وضعیت خوبی قرار نداره استیو...
اما استیو بی توجه به حال منقلب شده باکی پافشاری کرد
-ولی من میخوام باهاش حرف بزنم....
باکی نگاهی به داخل انداخت و وقتی مطمئن شد هارلی هنوز خوابه استیو رو به آرومی به جلو هول داد و خودش از خونه خارج شد و درو بست.
به نیمکت ایوان اشاره کرد و ازش خواست بشینه
استیو نفسش رو با صدا بیرون داد و کلافه روی نیمکت نشست
با ناراحتی شروع به صحبت کرد
-از دیشب نتونستم چشم هامو روی هم بزارم. صد بار مردم و زنده شدم از نگرانی که کجا میتونه رفته باشه و چه بلایی میتونه به سرش اومده باشه....
باکی سری درتایید حرف های استیو تکون داد و کنارش نشست.
دستش به طرف شونه استیو رفت ولی توی هوا خشک شد.
نمیخواست حتی با یه حرکت اشتباه سوتفاهمی به وجود بیاره.
پس کمی ازش فاصله گرفت و دست هاش بهم گره کرد تا از هرز رفتنشون جلوگیری کنه...
سخت بود درمقابل استیو خودش رو کنترل کنه!
اما باید این کارو میکرد...
باید!!!
استیو متوجه این کشمش ذهنی باکی نشده بود.
با ناراحتی به طرفش برگشت و گفت
-من پدر بدی نبودم باک. سعی کردم حرفش رو بشنوم، سرش داد نزنم، به جای اینکه بهش دستور بدم، بفهممش.... و خب من خودم هیچوقت پدرم رو ندیدم که بدونم چه رفتاری باید داشته باشم، اما حس میکردم شاید بهتر باشه بهش فضا بدم و توی کارش سرک نکشم و....
جوری که استیو خودش رو برای باکی توضیح میداد باعث شد لبخند غمگینی روی لب های باکی بشینه...
با خودش گفت: نه استیوی تو بهترین پدری هستی که یه بچه میتونه داشته باشه...
و با آرامش گفت
+مشکل از تو نیست استیو... اون خودش یه سری مشکلات حل نشده داره که به این جا رسوندتش... تقصیر هیچکس نیست... دنبال مقصر نگرد!
و انگار آرامش باکی به دل استیو ریخت چون بلافاصله سرتکون داد و نفس عمیقی کشید و پلک هاش روی برای ثانیه ای هم گذاشت
باکی میتونست خستگی رو از چهره اش بخونه
استیو لب هاشو تر کرد و به طرفش برگشت
-متاسفم که تو وارد این ماجرا شدی و...
وبه خونه اشاره کرد، منظورش هارلی و مشکلش بود باکی لبخند اطمینان بخشی زد
+حرفشم نزن...
لبخندی ناخوداگاه روی لب هاش نشست وگفت
-اصلا چطور شد که اینجا رو پیدا کرد؟
باکی ابرو بالا انداخت
+نمیدونم واقعا... احتمالا از سر کنجکاوی...
-تو خبر داری که چیکار کرده؟
باکی آهی کشید و سرتکون داد. خشم به چشم های استیو برگشته بود
+اره... خودش بهم گفت، درواقع یکی از دلیل اومدنش به اینجا هم همین بود. ازم خواست تا کمکش کنم. چون میترسید به شما بگه...
-من واقعا نمیفهمم... چی قرار بود از ما ببینه که پنهون کاری میکرد! من و تونی هیچوقت باهاشون جوری برخورد نکردیم که ازمون بترسند. می‌خواستیم رفیق و همراهشون باشیم....
باکی به وضوح با شنیدن اسم تونی تغییر حالت داده بود. اما سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه...
کاری که حالا خیلی سخت به نظر می‌رسید
+اون میترسید که دیگه خواسته نشه... که شما نخوایدش و به پرورشگاه برگردونیدش...
-اما...
+خیلی واژه های روانشناسی برای تعریف حالش هست که به قدری که فهمیدم نمیتونم بازگو کنم.. اما خیالت راحت نورا باهاش حرف زده و حالا، بنظر بهتر میاد...
و با خودش گفت: البته اگه گریه کردن تا جایی که صورتش بنفش بشه رو بهتر بدونیم
استیو با تعجب گفت
-با نورا حرف زده؟
+اوهوم...
و طوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت
-ما قبلا پیش روانشناس رفته بودیم اما اون حاضر نبود با کسی حرف بزنه...
+فکرمیکنم نورا رو دست کم گرفتی... اون منو به حرف آورد!!
استیو سرتکون داد. گارد عجیبی درمقابل نورا گرفته بود. خودش هم نمیدونست چرا!
+بهرحال.... لازم نیست نگران باشی، خیلی زود برمیگرده پیشتون و همه چیز درست میشه.... اون فقط نیاز داره کمی با خودش و افکارش به صلح برسه....
-منظورت اینکه قرار نیست به این زودیا خونه بیاد نه؟
شونه بالا انداخت. خودش هم جواب این سوال رو نمیدونست
+نمیدونم.... تصمیم با خودشه. ولی اگه بخواد بمونه من جلوش رو نمیگیرم
-اما باکی نمیخوام تورو مجبور کنم...
میون حرفش پرید و گفت
+هی... کسی منو مجبور نکرده!.... و در ضمن من ازپس پسربچه های تخس غرغرو برمیام.... یه جورایی تخصصشو دارم...
استیو حرف باکی خندید و سرتکون داد.
باکی یه زمانی همین تعبیر رو براش به کار برده بود: پسربچه تخس غرغرو...
وقتی تازه باهم دوست شده بودند و باکی برای سومین بار توی اون ماه استیو رو از زیر مشت و لگد های زرگوهای مدرسه نجات داده بود و تا خونه به غرغرهاش گوش کرده بود....
از اینکه میدید باکی حافظه اش برگشته و تبدیل به همون آدمی که بوده شده خوشحالش میکرد.
گرچه همین، ناراحتی های دیگه ای رو براش به وجود می آورد.
باکی به صدای خنده استیو با لذت گوش میکرد.
یه زمانی براش بهترین موسیقی بود...
اشک توی چشم هاش رو پس زد و نگاهش رو دزدید
استیو به روبه روش زل زده بود و لبخندی گوشه لبش بود. به گذشته ها برگشته بود...
+یادته سال چهارم یه جوری مشت خوردم که شنوایی گوش چپم رو برای چند روز ای از دست دادم....
باکی به دیوار تکیه داد و دست به سینه شد و مثل استیو به دور دست ها زل زد
-بیشتراز اون که از کر شدن بترسی، از واکنش مامانت میترسیدی...
استیو هم به تبع اون شونه به شونه اش تکیه داد و دست به سینه شد.
باکی لیخند عمیقی با یادآوری خاطره توی ذهنش زد و گفت
-یادته توی کفشت روزنامه میذاشتی... چون هیچ کفشی سایز پات نبود؟
استیو خندید و گفت
+و تو همیشه مسخره ام میکردی!!
باکی با تعجب برگشت و صاف نشست و با خنده گفت
-من هیچوقت اینکارو نکردم!!
و استیو هم به طرفش برگشت و با خنده جواب داد
+اوه واقعا؟؟؟ شرط بندی فوتبال همون سال رو یادت رفت...
دهانش از تعجب باز موند و گفت
-اون فقط یه جوک بود استیو!!
و استیو خندید و جواب داد
+ولی تو از قصد شرط گذاشتی که من باید یه تیکه لباسم رو در بیارم...
با شیطنت گفت
-و تو میتونستی شلوارت رو دربیاری...
چشم های استیو از تجعب گرد شدن
+اوه کامان.... تو به کفش هام زل زده بودی!!
باکی خندید وگفت
-واقعا‌ تو فقط اونو دیدی...؟
و استیو با ملایمت زمزمه کرد
+یعنی میخوای بگی از اون موقع...
گفت و برای لحظه ای بغض راه گلوش رو گرفت.
اوه نه...
از جاش پاشد.
به هوا نیاز داشت.
نفس کم آورده بود‌!
باکی لبخندش رو جمع کرد و نگاهش دوباره سرد شد. با خودش گفت: و تو نمیفهمی وقتی من میگم از همون اول دوستت داشتم یعنی چی...
لبخند از روی لب های استیو هم رفته بود. نگاهش از پنجره به داخل خونه کشیده شد...
به خودش هشدار داد که اون برای هارلی به اینجا اومده و حالا باید برگرده و تونی رو از نگرانی دربیاره...
به طرف باکی برگشت و به زور لبخندی زد
+من باید برم... اگه... هر اتفاقی برای هارلی افتاد بامن تماس بگیر... شماره ام رو...
باکی میون حرفش پرید و از جاش پاشد و با سردی گفت
-باشه استیو!
استیو سرتکون داد.
نمیخواست نگاه های بینشون سرد و بی روح باشه..
اما انگار چاره ای جز این نداشتند...
پس خداحافظي کرد و بی هیچ حرف اضافه ای به طرف ماشینش رفت...
.
یک ساعتی میشد که گوشه ای از پارک ایستاده بود و از دور، جاستین رو زیر نظر داشت.
هر شخصی که از کنارش گذر میکرد، کلاه کپش رو پایین تر میکشید و سرش رو بیشتر توی یقه اش فرو میبرد تا یه وقت توسط مردم شناسایی نشه...
همونطور که ایستاده بود امیدوار بود که جاستین هرچه زودتر به جایی که هارلی هست بره و اون بالاخره پسرش رو پیدا کنه...
اما انگار قرار نبود به این زودی ها اتفاق بیوفته...
جاستین گوشه ای از پارک نشسته بود و جم نمیخورد، فقط گاها آدم هایی کنارش می‌نشستند وبعداز کمی حرف زدن میرفتند...
بعداز یک ساعت زیرنظر داشتنش شکش به یقین تبدیل شده بود.
اون داشت مواد میفروخت!!
اولش درک نمیکرد چرا کسی که بخاطر فروش مواد مخدر تحت تعقیب پلیسه باید این ریسک رو بکنه و توی یکی از پارک های شهر مواد بفروشه....
اما بعد، متوجه اصل ماجرا شد
اون به پول نیاز داشت!!!!
افسوسی به حال هارلی و دوستی که برای خودش پیدا کرده خورد و توی دلش گفت وضع تو توی دوست پیدا کردن حتی از منم بدتره پسر...
و در یک اقدام ناگهانی به طرف جاستین رفت.
جاستین همچنان روی نیمکت پارک نشسته بود و نگاهش مخالف جهت تونی بود.
با فاصله چند قدم ازش ایستاد و با صدایی رسا گفت
-جاستین فولی!!
جاستین برگشت و با دیدن تونی استارک مقابلش نفس توی سینه اش حبس شد و از جاش پاشد
تونی انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت
-هیششش... من فقط میخوام باهات حرف بزنم
میدونم تحت تعقیبی و....(به اطرافش اشاره کرد) همونطوری که میبینی پلیسی دورو ور من نیست تا بهت دستبند بزنه... پس ازت میخوام هر سوالی که میپرسم صادقانه جواب بدی؟
جاستین بعداز کمی مکث به آهستگی سر تکون داد.
هنوز هم گارد تدافعیش رو نگه داشته بود.
تونی براش مهم نبود!
فقط تا همین که جاستین پابه فرار نگذاشته براش کافی بود!
دست هاش رو به هم گره کرد و از محل تردد عابرین کمی دور شد و به گوشه دنجی رفت.
جاستین نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به دنبالش رفت.
همچنان با فاصله ای مناسب ازش ایستاده بود که اگه موقعیت خطرناکی بود پا به فرار بزاره...
البته اگه شانسی درمقابل آیرون من داشته باشه!
تونی بی مقدمه پرسید
-هارلی کجاست
+... ن... نمیدونم
تونی ابرویی بالا انداخت و گفت
-قرار شد صادقانه جواب بدی!!
اخم های جاستین درهم رفت. سرش رو پایین انداخت
+نمیتونم!!
-پس میدونی کجاست...
جاستین سرش رو بلند کرد و با استرس به تونی چشم دوخت. جوابی برای سوالش نداشت
اون نمیتونست این کارو با هارلی بکنه...
هارلی بهش اعتماد کرده بود....
و این راز خودش نبود که بخواد فاشش کنه...
تونی کیف پولش رو از جیبش در آورد و مشغول شمردن پول شد
جاستین اول با تعجب به حرکت تونی نگاه کرد و بعد درحالی که بهش برخورده بود دستش رو جلوی برد و گفت
+من دوستیم رو با پول معامله نمیکنم آقای استارک...
تونی پوزخندی زد
-تو یه دیلری...با فروختن مواد داری زندگی مردم رو معامله میکنی...
جاستین آب دهانش رو قورت داد و با ناراحتی گفت
+نه من نیستم... این واقعا قضیه اش فرق میکنه من نمیخوام...
تونی میون حرفش پرید و بی حوصله گفت
-برام مهم نیست! تو به پول نیاز داری و به هر دلیلی که هست... داری مواد میفروشی!!.... من حاضرم اون پول رو بهت بدم!!
و دسته پولی که شمرده بود رو جلوی جاستین گرفت. جاستین نگاهی بهشون انداخت.
نمیدونست چقدره، اما میدونست خیلی پوله!!
چشم هاشو بست و باز کرد. به چشم های تونی زل زد و قاطع گفت
+نه!! من نمیتونم این کارو بکنم
تونی به وضوح عصبانی شده بود
صداش رو بالا برد و گفت
-تو حاضر نیستی بگی اون کجاست چون فکرمیکنی داری کار درستی میکنی؟ فکرمیکنی صلاح هارلی رو میخوای؟؟ و فکر میکنی من که پدرشم نمیخوام؟؟؟ تو!!!!؟ کسی که تحت تعقیبه پلیسه؟ چندتا پرونده توی پاسگاه پلیس داری؟؟ هارلی میدونه چه کارهایی کردی و شغل شریفت چیه؟؟
جاستین ترسیده یه قدم عقب رفت
+آقای استارک این اصلا ربطی به هارلی...
-چرا داره!! تو فکرمیکنی بیشتراز من صلاحش رو میخوای؟ تو اگه واقعا بهش اهمیت میدادی و دوستش بودی اولین کاری که میکردی خودت رو از اون پسر و آینده اش دور میکردی....چون اون یه پسر معمولی نیست! (با انگشت اشاره اش به تحت سینه هارلی ضربه زد و گفت) و  وجود تو توی زندگیش گند میزنه به همه چیزایی که براش زحمت کشیده...
+من...
-تو حق نداری این بلا رو سرش بیاری... بگو اون کجاست!!!
جاستین چند بار پلک زد و لب هاش بهم دوخته شد.
درسته که دوسه تا پرونده توی پاسگاه داشت
درسته که تحت تعقیب پلیس بود
درسته که وجودش توی زندگی هارلی به صلاحش نبود
اما....
و شاید حق با پدرش بود و بهتر بود از زندگیش بیرون میرفت...
اما بازم میدونست که نمیتونه رازش هارلی رو فاش کنه
اونم در ازای پول!
نه اونقدر هم آدم عوضی نبود!
نمیتونست این کارو با هارلی بکنه
نمیتونست باعث ناراحتی بیشترش بشه...
اون پسر بهش اعتماد کرده بود!!
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت
+متاسفم آقای استارک.... من نمیتونم... اگه میخواید پلیس هارو خبر کنید... ولی من نمیتونم بهتون بگم اون کجاست... نمیتونم اینجوری به اعتمادش خیانت کنم!!
تونی سرشو کج کرد و لحظه ای ساکت موند
اون پسر از اون چیزی که فکرش رو میکرد مقاوم تر بود...
دستی به صورتش کشید و با لحن آروم تری گفت
-من نمیخوام تورو به زندان بندازم پسر... وگرنه این صحبت رو توی پاسگاه داشتیم!!!
چشم های جاستین برقی زد. لبخند نامحسوسی زد وگفت
+این صحبت رو توی پاسگاه نداریم چون من یه چیزی میدونم که شما حاضرید بخاطرش باهام معامله کنید... ولی من حاضر نیستم!!..... پس دیگه فرقی نداره یا پاسگاه یا اینجا.... من حرف نمیزنم!!
تونی تک خنده ای کرد
توی ذهنش همونطور که به عصبانیتش اضافه میشد، به اون پسر آفرین گفت...
قدم زنان جلو رفت و با حالت هشدار انگشت اشاره اش رو جلو آورد
-جاستین فولی!!! به نفعته که دیگه نزدیک پسرم نبینمت!! چون من آدم خطرناکیم.... نمیتونم ادم هایی که ازشون خوشم نمیاد رو تحمل کنم و تو...(توی چشم هاش خیره موند و گفت)... من اصلا از تو خوشم نمیاد!!!
و مثل طوفان از کنارش گذشت و با عصبانیت از پارک خارج شد.
در ماشینش رو باز کرد و داخل شد و در رو با شدت بست. میدونست جاستن به دنبالش اومده و حالا زیرنظرش داره
پس ماشینش رو روشن کرد و با سرعت از پارک گذشت و از اون خیابون بیرون اومد
اما!!!
از اولین خروجی دور زد و از کوچه بالایی دوباره وارد خیابونی که توش بود شد و روبه روی پارک با فاصله ایستاد.
جاستین از پارک خارج شده بود و جهتی که تونی ازش رفته بود چشم دوخته بود.
تونی احتمال میداد حالا یا به هارلی تماس بگیره یا به جایی که هارلی هست بره...
امیدوار بود که بجای تماس گرفتن، بره و اون بتونه تعقیبش کنه...
پس منتظر اقدام جاستین ایستاد.
جاستین گوشیش رو درآورد و با هارلی تماس گرفت و به محض جواب دادن هارلی گفت
+هی هارل
_هی جاست... کجایی؟
به اطرافش نگاه  انداخت
+توی شهر...
هارلی نگران گفت
_کجایی جاستین؟؟؟
تونی درحالی از دور به جاستین زل زده بود به فرایدی گفت
-فرایدی میتونی مکالمه اش رو برام پخش کنی؟
(فرایدی) - نه قربان...
تونی کلافه روی فرمون ماشین ضرب گرفت
جاستین و هارلی همچنان مشغول صحبت بودند
+این مهم نیست هارل...من فقط...تا یه مدت نمیتونم بیام اونجا...
حس کرد هارلی از جاش پاشده..
با ترس گفت
_چرا چی شده
سعی کرد به صداش اطمینان بده... گفت
+چیزی نشده... فقط اینجا بمونم برام بهتره... برای جفتمون بهتره....
تونی با فکری که همون لحظه به ذهنش رسیده بود به فرایدی پرسید
-آی دی گیرنده رو میتونی بهم نمایش بدی؟
(فرایدی) - بله قربان
وتونی با دیدن آی دی هارلی مطمئن شد که کسی که با جاستین پای تلفنه هارلی و گفت
-فرایدی میتونی لوکیشن گیرنده رو برام بفرستی تا تماسشون قطع نشده؟
(فرایدی) - این کارو میتونم بکنم قربان!
تونی نفس راحتی کشید
هارلی درجواب جاستین گفت
_کجا هستی جاستین این چه طرز حرف زدنه
+نگران نباش هارل چیزی نشده.... بهم اعتماد کن باشه؟
_بگو که نمیخوای کار احمقانه ای کنی؟
+بهت قول میدم کار احمقانه ای نکنم! خوبه؟
_خوبه....
(فرایدی) - قربان لوکیشن رو پیدا کردم
تونی نگاهش رو از جاستین گرفت و به صفحه نمایشش زل زد
از چیزی که میدید دهانش باز مونده بود....
این.... امکان... نداشت!!!!

Marvelous Drama Season 1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang