هارلی با شروع بارون پنجره رو بست و خودش رو روی تختش انداخت و درجواب انبوه پیام های جاستین تایپ کرد:
"فردا ساعت ده بیا سمت پل...."
.
با رسیدن به پل، اسکیت بوردش رو زیربغلش زد و قسمتی رو پیاده رفت تا به میونه پل رسید.
کوله اش رو درآورد و کناری گذاشت و اسکیتش رو بهش تکیه داد.
لبه پل نشست و پاهاش رو آویزون کرد.
هدفونایی که دورگردنش بودند رو توی گوشش گذاشت و همونطور که به اهنگ موردعلاقه اش گوش میکرد پاهاش روهم تکون میداد.
توی ذهنش حرف هایی که میخواست به جاستین بزنه رو با خودش مرور میکرد.
نمیخواست این دوستش روهم از دست بده!
بهش اعتماد داشت...
نمیدونست چطوری و چرا!
ولی بهش اعتماد داشت و میخواست باهاش رو راست باشه...
برای اولین بار توی زندگیش!!
با قرار گرفتن سایه جاستین بالای سرش روش رو برگردوند و سر بلند کرد.
جاستین با دیدن هارلی که هدفون هاش رو از گوشش درمیاورد لبخندی زد و گفت
-اولین بار که همدیگه رو دیدیم هم درست همینجا نشسته بودی...
و کنارش نشست و شونه به شونهاش داد.
هارلی به نیمرخش خیره شد و نگران گفت
+خوبی؟ دردسری که برات ایجاد نشد؟
جاستین دستش رو نمایشی پس زد که چیز مهمی نبوده و چشم چرخوند
-بهرحال خودم باعثش شده بودم اچ... و البته برای توهم دردسر درست کردم!... فکرنمیکردم دیگه بخوای باهام حرف بزنی...
هارلی سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با سیم هدفونش شد
+نه مشکلی نبود...
جاستین یه پاش رو خم کرد و روبه روش نشست. بعداز چند ثانیه خیره شدن بهش تقریبا داد زد
-اوه گاد!! هارلی استارک راجرزززز!!! من هنوز هم نمیتونم باورکنم تو پسر اون دوتا سوپرقهرمان فاکی هستی!! پسر این معرکه است...
هارلی به خنده جاستین چشم چرخوند و به روبه روش خیره شد
اره این همون هیجانی بود که تقریبا از هر کسی میگرفت!
خودش هم به اندازه کافی میدونست این چقدر معرکه است... نیازی به یادآوری بقیه نداشت!
اشتیاق جاستین یکدفعه فروکش کرد و با ناراحتی گفت
-و خب البته میتونم بفهمم مشکلت کجاست
هارلی به طرفش برگشت و به اون چشم های همیشه سرخِ جاستین خیره شد
-تو خودت رو دربرابر اون ها معمولی میبینی... درکت میکنم
سرش رو به طرفین تکون داد
+نه تو نمیتونی منو درک کنی! چون نمیدونی ترس از خواسته نشدن چه حسی داره...
نگاهش رو از جاستین دزدید و مثل اون یه پاش رو بالا آورد و به روش نشست. میخواست وقتی شروع به صحبت میکنه به چشم های جاستین زل بزنه...
میخواست واکنشش رو توی چشم هاش ببینه!
-تو نمیدونی چون یتیم نبودی... چون تاحالا تو انتظاره به فرزندخوندگی گرفته شدن نبودی.... که توی یه تالار بزرگ به ترتیب همراه دوستات نایستادی و سعی نکردی به چشم بیای!!... ترس از خواسته نشدن یه حس درونیه که از بچگی همراهمه..... والدین واقعیم وقتی به دنیا اومدم ترکم کردن... طردم کردن،نخواستنم... و بعداز اون 3تا خانواده عوض کردم تا بالاخره به این خانوادهای که الان دارم برسم... هيچوقت نفهمیدم مشکل چی بود... حتما یه ایرادی توی من هست که هیچکس منو نمیخواد...
بغضش رو پس زد و روش رو برگردوند
-بخاطر همین سعی کردم بهترین باشم تا به آخرین شانسم گند نزنم... اما بهترین بودن خیلی سختی وقتی خودتو تو یه رقابت نابرابر بین برادر کوچکتراز خودت میبینی... وقتی هرکاری میکنی آخرش یه گندی بالا میاری... وقتی....
مکثی کرد و نفسی گرفت. جاستین بی هیچ حرفی منتظر ادامه صحبتش شد...
-تو گفتی خود واقعیم باشم ولی این لعنتی خیلی سخته! چون الان همه چیز خوبه... درواقع عالیه! ولی من میدونم که قراره آخرش گندبزنم و همه چیز رو از بین ببرم...
اشکی روی گونه هاش نشست
-تو نمیتونی منو درک کنی چون ترس از خواسته نشدن نداری... این ترس درونم اینقدر عمیق هست که تمام خوبی های دنیامو تو خودش حل کنه... فقط... بعضی وقتا خیلی خیلی سخت میشه باخودم کنار بیام!
هارلی اشک هاش رو پاک کرد و کمی از جاستین فاصله گرفت. دیگه بهش نگاه نمیکرد. احساس ضعف تموم وجودش رو گرفته بود.
لحظه ای پشیمون شد از حرف هایی که زده...
با گفتنشون، مشکلاتش بنظر خیلی کوچیک میومدن و خودش خیلی ضعیف که نتونسته از پسشون بربیاد.
جاستین نگاهش روبه افق بود و قبل از اینکه هارلی بیشتر از این تو افکارش غرق بشه شروع به صحبت کرد
+بابام همیشه قهرمان زندگیم بود! فکرکنم همه تو بچگی این حس رو داشته باشن... ولی خب حس من فرق داشت باهمه!... اون بهترین بود! همه چیزش، هرکاری میکرد... اما یه مشکلی بود... از وقتی یادم میاد همیشه با مامانم دعوا میکردن... سر هرچیزی... مامانم...
نفس عمیقی کشید و حرفش رو خورد. حرفص رو عوض کرد و گفت
+بخاطر شرایطی که داشت همیشه مقصر دونستمش، نمیدونم شاید نبود و نیست... هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام!... نه اون موقع نه حالا... هروقت هم دعوا میکردن حق رو به بابام میدادم... و خب میدونی بابام همیشه حرف از رفتن و ترک کردنمون میزد! اما بنظر تهدید تو خالی میومد... حتی تو اوج بچگیم فکرمیکردم اگه یه روز بخواد بره منم با خودش میبره... اما میبینی که اشتباه میکردم
خندید... اما تلخ!
+اون رفت.... بدون من! بدون خداحافظی... انگار یه روز رفت سرکار و دیگه برنگشت! یه پسر 9ساله رو با یه مادری که تازه به قمار معتاد شده بود تنها گذاشت...
به طرف هارلی برگشت و تو چشم های متعجبش زل زد
+چندماه اول باور نمیکردم... به خودم میقبولوندم که به زودی برمیگرده! بعداز 6ماه بود که بالاخره مجبور شدم خودم وارد عمل بشم... دنبالش گشتم... سخت میشد پیداش کرد، از اونجایی که از سرکارش هم استعفا داده بود... منم هنوز برای این کار خیلی بچه بودم!!... برای همین کم کم ناامید شدم!... نمیتونستم پیداش کنم و باید قبول میکردم که بدون اون با مادرم کنار بیام... یه مدت کارم شده بود هرشب درحالی که تا خرخره مسته به خونه برگردونمش!...
+با کمک دوست هاش بردیمش یه مرکز بازپروری ولی وقتی برمیگشت دوباره روز از نو و روزی از نو... وقتی از سرکار انداختنش بیرون وضعمون بدتر شد! فکرکنم 15سالم بود که دوباره افتادم دنبال بابام باید پیداش میکردم...هرطور که شده...خیلی گشتم خیلی...
شرمنده سرش رو پایین انداخت
+تمام باورهام دود شد و به هوا رفت وقتی پیدا کردمش،... میدونی یه زندگی جدید تشکیل داده بود! با یه زن جدید، توی یه خونه جدید، با بچه های اون زن....
پوزخندی زد و سرش رو با تاسف تکون داد
+اون روز اینقدر سرش داد زدم و فحش دادم که زنش زنگ زد پلیس!...
+فردا اون روز دوباره برگشتم اونجا... فقط برای اینکه تموم کنم این چرخه لعنتی امید بهش رو... که بهش بگم چقدر بد گند زده به باور تنها کسی که تو این دنیا بهش ایمان داشته! کسی که با همه اخلاق های بدش بازم طرفدارش بود... تو هرحالتی حق رو بهش میداد!!
هارلی حالا میتونست حلقه اشک رو توی چشم هاش ببینه...
اشکی که با لجبازی پسش میزد!
+رفتم ولی پشیون شدم! اون منو نخواست و این انتخابش بود... من نمیتونستم مجبورش کنم چیزی که نمیخواد رو انتخاب کنه!! نمیخواستم خودم رو گول بزنم.... دیگه نمیخواستم!!!
+باهاش حرف نزدم ولی حلقه بسکتبال داخل حیاطشون رو شکوندم با خودم آوردم!.... (خندید) نپرس چرا!!
هارلی هم لب هاش به خنده باز شد
+و بعداز اون ماجراها دیگه مدرسه نرفتم... فکرکنم اون موقع همسن های تو بودم!!... از اون وقت تاحالا دارم سعی میکنم زندگی به گند کشیده شده مادرم رو سروسامون بدم و اون مصرانه درتلاشه تا زندگی منم به گند بکشونه... باورت میشه دوست پسرش از من فقط 4سال بزرگتره؟؟... من و اون لعنتی باهم یه مدرسه میرفتیم....
دستی به صورتش کشید و صاف نشست.
چهره غمگینش به ثانیه تغییر کرد و دست هارلی رو با محبت گرفت
+پس وقتی میگم درکت میکنم باورکن میکنم... فقط از سر همدردی این حرفو نمیزنم.....تو ناراحتی چون بین اون همه آدم فوق العاده، حس میکنی معمولی هستی.... ولی اینطور نیست اچ.... تو یه نابغه فاکی هستی... هیچ پسر 16ساله ای نیست که بتونه پایگاه قدرتمندترین آدمای جهان رو هک کنه فقط بخاطر اینکه خواسته دوستِ احمقِ نعشهاش رو عملی کنه و یه یادگاری رو اون دیوار خوشگل بزاره...
هارلی زد زیرخنده و جاستین همراهیش کرد
میون خنده پرسید
+هی راستی هنوز چیزی ازش نفهمیدن؟
و حالی با خنده شونه بالا انداخت
-.... نمیدونم
سری تکون داد و نگاهش رو از هارلی گفت
+خیلی دوست داشتم بدونم واکنششون چیه وقتی باهاش روبه رو میشن...
-احتمالا با خودشون گفتن چندتا آدم احمق بودن این همه دردسر کشیدن تا وارد پایگاه بشن و بعد فقط به کشیدن به گرافی بسنده کردن!!
+اوه اونم چه گرافیی....من عملا اول اسم تورو اونجا نوشتم
-ومنم یه اسکلت کشیدم!!
بازوشو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو به سر هارلی چسبوند
+اسکلت قشنگی هم شده بود...
-مرسی!!
جاستین با افتخار گفت
+معلومه استاد خوبی داشتی
هارلی خندید و با آرنج ضربه ای به پهلوش زد و ازش فاصله گرفت
-خفه شو!!!
.
برعکس باقی روزها زودتر به خونه رسیده بود. کوله اش رو توی اتاقش گذاشت و هودی مشکیش رو با یه هودی قرمزی عوض کرد و سرکی به اتاق پیتر کشید.
اما انگار هیچکس خونه نبود!
حتی مورگان و پرستارش، چارلی!!
گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از پله ها پایین رفت. بی حوصله دریخچال رو باز کرد و سیبی از ظرف میوه برداشت و بعداز چندبار پرت کردنش به هوا و گرفتنش گازی بهش زد و راهی اتاقش شد.
قبل از اینکه از پله ها بالا بره، با شنیدن صدایی از کارگاه تونی، با تعجب به طرفش رفت.
-دد؟
تونی رو صدا کرد و جوابی نگرفت!
وارد کارگاه شد و سری چرخوند. صدای برخورد چیزی به شیشه رو میشنید. پیش رفت و منبع صدا رو دنبال کرد. دامی درحالی که خودش رو مکررا به دیوار شیشه ای میکوبید صداهای عجیب و غریبی از خودش درمیاورد.
روی دوزانوش نشست وبه تقلید از تونی مشغول صحبت با دامی شد
-هی چی شده رفیق...
بعداز ورانداز کردنش متوجه نقص فنیش شد و آچاری به دست گرفت و شروع به تعمیرش کرد.
بعداز تعمیر دامی قصد رفتن کرد. از جلوی کامپیوتر مرکزی گذشت و با یادآوری اینکه اطلاعات جدیدی از اونجرز و مخصوصا اون گرافی نداره با کنجکاوی روی صندلی نشست و چشم هاش از شیطنت برق زد.
به خودش تاکید کرد که فقط به دنبال گرافی بگرده...
البته خودش هم میدونست به محض ورودش به حساب اصلی اونجرز نمیتونه کنجکاویش رو کنار بزاره و احتمالا سرکی به تمام پرونده ها میکشه...
گوشیش رو به کامپیوتر زد و اختلاطی در جارویس به وجود آورد. جارویس به راه اندازی دوباره اش واکنش نشون داد و هارلی برای مطمئن شدن از نتیجه کارش صداش کرد
-جارویس؟
+های هارلی.... چه کمکی از دستم برمیاد؟
زبونش رو گزید و به فکر فرو رفت.
راحت ترین راه گرفتن اطلاعات، ورودش به حساب کاربری یکی از اعضای اونجرز بود
پدرهاش رو همون اول فاکتور گرفت و عمه نات رو اصلا وارد گزینه ها نکرد...
بین کلینت و بروس شک داشت
چندباری جفتشون رو هک کرده بود
اما معمولا بروس خیلی سریع متوجه میشد مشکلی برای اکانتش به وجود اومده و رمزش رو تغییر میداد!!
جدای از اون، هارلی همیشه رمز هایی که کلینت انتخاب میکرد رو میتونست حدس بزنه...
طوری که همیشه با پیتر سرش شرط بندی میکردند!!
پس دست به کار شد و برنامه هکش رو فعال کرد.
جارویس با فعال سازی شبکه هارلی، سریعا پیامی برای تونی فرستاد که سرور هک کننده پایگاه اونجرز روشن شده و در تلاش برای پیدا کردن لوکیشنشه...
هارلی بدون اینکه متوجه بشه شروع به چرخیدن توی سیستم اطلاعاتی پایگاه کرد تا آخرین فعالیت های اونجرز رو پیگیری کنه
متوجه شد یکی از فایلها کدگذاری شده
فایل رو باز کرد و نوشته های قابل خوندنش رو خوند.
مربوط که انتقال یه محموله بود!
محموله ای که بنظر اینقدر مهم میومد که تونی رمز 6رقمی براش قرار داده...
هارلی جارویس رو دوباره راه اندازی کرد و مشغول هک کردن فایل کدگذاری شده بود.
کاری که معمولا 3تا4ساعت طول میکشید و با وجود جارویس به کمتراز ده دقیقه میرسید.
اما برای اینکار مجبور شده بود قسمتی از ساختار جارویس رو بازنویسی کنه و خداخدا کرده بود که تونی چیزی از این ماجرا نفهمه....
نمیدونست تا کی میخواد این قضیه رو مخفی نگه داره و هرچقدر زمان میگذشت بنظر سخت تر میشد!
با پر شدن رمز و بازشدن فایل صاف نشست و صبرکرد تا فایل لود بشه...
با شنیدن صدای در ورودی، بدون خوندن نوشته سریعا ازش عکس گرفت و مراحل پاکسازی رو شروع کرد.
قلبش شروع به تند زدن کرد. استرسش هرلحظه بیشتر میشد.
تا جارویس فرایند پاکسازی رو انجام میداد، میز رو مرتب کرد و گوشیش رو توی جیبش قرار داد. با شنیدن صدای پایی که به طرف کارگاه میومد، صندلی چرخدارش رو به طرف دامی کشوند و روبه روش قرار گرفت و خودش رو مشغول تعمیرش نشون داد.
تونی نفس زنان وارد کارگاه شد و با دیدن هارلی لحظه ای از حرکت ایستاد.
+اوه.... هارلی
-هی دد!
+چی شده؟
-دامی یه صداهای وحشتناکی از خودش درمیآورد، مجبور شدم یه نگاهی بهش بندازم
تونی سرتکون داد. هارلی نگاهی به سرتا پاش انداخت و ریلکس پرسید
-اتفاقی افتاده؟
تونی گوشیش رو از جیبش درآورد و همونطور که به طرف کامپیوتر میرفت نهای زیرلب گفت
اوه نه... تونی نباید به اون سمت میرفت...
هارلی با استرس پاش رو تکون داد
اون اصلا از فضولی کردن تو کارش خوشش نمیومد، با یادآوری آخرین دعواشون سر همین قضیه، یکمرتبه داد زد
-دد!!!
تونی با ترس به طرفش برگشت. لحظه ای هردو با سکوت بهم نگاه کردند. آب دهانش رو با استرس قورت داد و گفت
-فکرکنم یه مشکل خیلی جدی به وجود اومده...
+چه مشکلی هارلی...
لب هاشو جمع کرد و از جاش پاشد
-پیتر...
قیافه تونی نگران شد
+پیتر چی؟!
-پیتر.... درواقع جارویس نمیتونه باهاش ارتباط برقرار کنه...
+چی؟
-اره...
تونی با ترس از کارگاه بیرون زد و هارلی سریعا به طرف کامپیوتر برگشت و باقی آثار شیطونیش رو پاک کرد و حافظه جارویس به حالت قبل برگردوند و به سرعت نور برای پیتر پیامی رو تایپ کرد که طبیعی رفتار کنه و از کارگاه بیرون زد.
با ورودش به پذیرایی تونی رو دید که با نگرانی مشغول شماره گیری پیتره...
به دیوار تکیه داد و حرکات تونی رو زیر نظر گرفت. تونی همیشه نسبت به پیتر حساسیت بیشتر نشون میداد...
میدونست که همش بخاطر سن کمش و لجبازیش تو انداختن خودش تو دردسره...
اما بازم نمیتونست حسودی نکنه!
وقتی پیتر جواب پیامش رو با "اوکی" داد و به تماس تونی جواب داد، با خیالی آسوده به اتاقش رفت.
با بیخیالی رو تخت دراز کشید و مشغول خوندن متنی شد که بخاطرش اینقدر دردسر کشیده بود.
لحظه ای کاملا فراموش کرد که چرا از اول اکانت کلینت رو هک کرده...
همون لحظه با خوندن اسم وینترسولجر/باکی بارنز از جاش پرید!!
نه این امکان نداشت!!
اون محموله مهم اونجرز...
باکی بوده؟؟؟
با دهانی باز به آدرس خیره موند!
کمتراز نیم ساعت با خونه اشون فاصله داشت...
تونی بعداز صحبتش با پیتر ،گیج تراز سابق به کارگاهش برگشت. پیتر جواب تمام سوال هاش رو با "اره" و "ببخشید" میداد...
با ورودش به کارگاه از جارویس خواست که اطلاعات هکر رو براش به نمایش بزاره و درکمال تعجب دید که چیزی دراین باره تو حافظه جارویس نیست...
نگران تراز قبل به صندلیش تکیه داد
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...