part 46

114 21 3
                                    

با بسته شدن در، سرش رو با بی‌رمقی روی میز گذاشت و چشم هاشو بست.
ذهنش خالی از هر فکری بود!
درست مثل یه کامپیوتری که بعداز ارور های پیاپی بالاخره داشت شات داون میشه...
سرش رو بلند کرد و روی صندلی لم داد.
قهوه اش رو گرفت و با ملایمت مزه کرد
دیگه سرد شده بود!
به درک...
کُلشو یک نفس سرکشید و از جاش بلند شد و به طرف کارگاهش حرکت کرد
غار تنهاییش....
جایی میتونست بدون هیچ دغدغه ای ساعت ها خودش رو درش حبس کنه...
قدم به قدم، به هر فکری که به ذهنش میرسید یه "به درک" حواله میکرد و با این شیوه ذهنش رو از افکار آزاردهنده دور می‌کرد...
اما با کنار زدن هر فکری، چندتای دیگه جلو چشم هاش سبز میشد!
انرژی زیادی میبرد اهمیت ندادن به اون همه دغدغه ذهنی....
به کارگاهش رفت و روی صندلیش نشست
+خب فرای.... بیا شروع کنیم. جارویس درچه حاله؟
و سعی کرد ذهنش رو متمرکز جارویس بکنه
همون جارویسی که مجبور به بازنویسیش شده بود
چون هارلی هکش کرده
همونی که الان پیش باکیه
و احتمالا استیو هم بعدا بهشون ملحق میشه!!
و میتونن یه خانواده شاد باهم باشن!!
+شت!!!
دست از کارش کشید و خودش رو روی صندلی ولو کرد
_رئیس، به نظر نمیرسه خوب باشید، ضربان قلبتون بالا رفته و فشار خونتون کمی پایین تراز حد نرماله...
حسگری که دور مچش بسته بود رو کند و روی میز انداخت
+خوبم فرای.... چیزی نیست
و دستی به سینه اش کشید
_میخواید با کپتن راجرز تماس بگیرم؟
جوش آورد
+گفتم که خوبم!!...
حوصله "کپتن راجرز" رو حالا به هیچ‌وجه نداشت!
نفس عمیقی کشید و توی جاش صاف نشست و صفحه نمایش کامپیوترش رو روشن کرد. تنها چیزی که حالا میتونست از این حال خراب نجاتش بده، غرق شدن توی کارش بود... هرکاری!!
با روشن شدن صفحه نمایش، پیامی جلوی روش باز شد...
پیام از جولیا بود...
اوه!! کاملا فراموش کرده بود که برای جولیا پیامی فرستاده و منتظر جوابشه...
پیام رو باز کرد و خوند
-دیگه فکرمیکردم منو فراموش کردی و یه دکتر بهتر پیدا کردی...
لبخندی زد و تایپ کرد
+امکان نداره...
واقعا هم امکان نداشت
جولیا خیلی خوب میشناختنش
البته نه کاملا
اون هیچوقت هویتش رو براش فاش نکرده بود
از ترس پیامد های بعدش...
هرچیزی که بود، تونی نمیخواست اتفاقی خارج از کنترلش بیوفته...
جولیا شروع به تایپ کردن کرد
تونی به اون سه نقطه ای که بالا و پایین میپرید خیره موند و بعد جواب جولیا مقابلش نمایان شد
-اوه حسابی خوشحالم کردی که پیام دادی.... من حالا وقتم آزاده اگه میخوای راجع به مشکلت حرف بزنیم!!
با افسوس تایپ کرد
+میدونی راستش دیگه مهم نیست.... هر اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده....
-اوه... چی شد؟ باهم حرف زدید؟
و تونی شروع به تعریف کردن ماجرا کرد
تقریبا همه چیز رو گفت
نه بخاطر اینکه منتظر نظر کارشناسی جولیا باشه
چون نیاز داشت یک نفر حرف هاش رو بشنوه
و به این شیوه آروم بشه....
+.... و بعدم با عصبانیت از خونه رفت!
نوشت و بعد به صندلی تکیه داد.
لحظه ای هردو دست از تایپ کردن برداشتن.
تونی منتظر نظر جولیا و جولیا احتمالا درحال پردازش حرف های تونی....
-اول از همه... حس میکنم اینکه حالا وقفه ای بین بحثتون اتفاق افتاد، چیز خوبیه... اون کار خوبی کرد که ادامه نداد و رفت، چون شاید نمی‌خواست دوباره وارد یه دعوای دیگه بشه...
تونی چشم هاش رو گردوند
معلومه که کار خوبی کرده...
اون همیشه کار درست رو میکنه!!!
-چون اینجور که مشخصه هیچکدومتون هنوز اونقدر آروم نشده بودید که بدون غرض ورزی باهم صحبت کنید....
تونی یه تای ابروش رو بالا داد: شاید...!
-من همیشه به مراجعه کننده‌هام میگم هروقت وسط مکالمه اتون حس کردید داره به جای باریکی کشیده میشه بهتره یه ایست به دعواتون بدید و دست نگه دارید...
-که نزارید به جای زشت کشیده بشه...
-و وقتی واقعا آروم شدید باهم حرف بزنید
-ولی نه حرف سرد!!
-موقع حرف زدن به این فکر کنید که اگه این حرف رو طرف مقابل بهتون میزد چه تاثیری رو روی شما داشت!!
تونی به فکر فرو رفت!
شاید حق با جولیا بود...
-همیشه یادت بمونه، حرف ها وزن دارن!... تو باید بدونی چه فشاری رو با حرفت به شخص مقابل وارد میکنی...
تونی سرش رو به آرومی تکون داد
قبول داشت که اشتباه کرده...
+اره میدونم یه جاهایی اشتباه رفتم... ولی واقعا نمیخواستم اینجوری بشه ! نمیدونم چرا همه چیز توی ذهنم خیلی بهتراز این پیش رفته بود...
-اره میفهمم.... بعضی وقتا توی ذهنت یه گفتگویی رو با کسی تصور میکنی که خیلی بهتراز زمانی که همون حرف هارو به زبون میاری پیش میره. میدونی چرا؟؟... چون آدما دوراز تصورما رفتار میکنن!... ما شاید شخصیتشون رو خیلی خوب بشناسیم ولی نتونیم حال اون لحظه اشون رو درک کنیم... کسی که از بیرون آرومه ممکنه یه طوفانی درونش داشته باشه و کسی که خیلی سریع بهم میریزه ممکنه تو آستانه صبرش ایستاده که فقط نیاز به یا هول داشته، فقط یه حرف یا یه نگاه تا منفجر شدن فاصله داشته.... و ما بعداز اون تمام حساب و کتاب هامون بهم میریزه....
انگشت های تونی روی صفحه کیبورد رفت
+اون خیلی سریع با یه حرفی که من هیچ منظور بدی ازش نداشتم جو‌ش آورد... شاید بد بیانش کردم... نمیدونم.... ولی دنبال یه شروع برای گفتن حرف اصلیم بودم
و با خودش گفت: و یا شاید یه تایید از طرف استیو که بگه اشتباه کرده وحق بامن بوده... مگه چیز زیادی بود؟...یا اینکه فکر میکنه واقعا کپتن آمریکا عاری از هر اشتباهه...
-بنظرم داری یکم زیاد از حد واکنش نشون میدی!! اره اون یه کاری بدی کرد و توهم یه کار بدی کردی...
ابروهای تونی از اخم بهم گره خورد
+یه جوری میگی انگار اصلا چیز مهمی نیست!!
-نه!! مهم هست. اما به چشم برد و باخت بهش نگاه نکن! اینکه حس کنی حتما باید توی این دعوا برنده بشی باعث میشه همون معذرت خواهی اولیه ات هم زیر سوال بره، انگار بدونی اون چطور کوتاه میاد و از این قضیه سواستفاده کنی.... یه جور بازی ذهنی....
+نه اینطور نیست.... گاد!!! من نمیخواستم فریبش بدم تا ازم معذرت خواهی کنه...
شایدم میخواست....
خودش هم دقیق نمیدونست!
-دیگه مهم نیست!!... بنظرم بهتره منطقی بهش نگاه کنید و باهم ازش بگذرید، هرچی بوده تموم شده.... هر حرفی که زدید رو میتونید همین امروز چال کنید و بعد یه روز جدید رو از نو شروع کنید..
-تو هر روز میتونی یه آدم جدید باشی... کاری رو بکنی که دیروز ترس از انجام دادنش رو داشتی...
+من نمیتونم با یه بشکن فراموش کنم که چی شده و دوباره بشم همون ادم سابق...
-نه تو قرار نیست همون آدم سابق باشی... تو قراره از اشتباهت درس بگیری و ازش بگذری و یه آدم جدید بشی...
جولیا لحظه ای مکث کرد و منتظر مخالفت احتمالی از تونی شد و وقتی چیزی ندید ادامه داد
-و خب حالا این ادم جدید قراره چیکار کنه؟... این آدم جدید میتونه دید جدیدی به این مشکل داشته باشه! میتونه نقاط قوت و ضعف رابطه اشون رو کشف کنه و مثل یه آدم بالغ به دور از دعوا حرفش رو بزنه!!
-بدون اینکه از احساساتش بترسه یا فکر کنه حس اشتباهی داره....
دست هاش روی کیبورد لرزید...
با تردید نوشت
+فکرکنم بتونم اینکارو بکنم!
اره میتونست... سخت بود ولی ممکن بود...
-میدونی... با اینکه تو با خیلی بامن صادق نیستی... ولی یه چیزی رو ازت متوجه شدم!!
-نمیدونم درسته یانه...
-تو خیلی درتلاشی که به خودت ثابت کنی که ارزش بودن با اون رو داری!!
بدون اینکه لحظه ای پلک بزنه جمله جولیا رو بارها و بارها خوند
چطور فهمیده بود؟
چیزی که حتی خودت تونی هم تا الان متوجه اش نشده بود...
-بنظرم مسئله اصلا اکس همسرت نیست!... تو قبل از اینکه اون وارد زندگیتون بشه هم ترس از دست دادنش رو داشتی، انگار که حس میکنی که لیاقت این عشق رو نداری، لیاقت این خوشبختی رو نداری یا شاید حس میکنی قراره خیلی زود همه خوبی های زندگیت تموم بشه و تو دوباره تو تنهاییت غرق بشی... مثل یه خواب شیرینی که میدونی پایانش نزدیکه...
مغموم تراز قبل به نوشته ها زل زده بود
به حقیقت غیرقابل انکاری از خودش رسیده بود...
اره اون این حس رو داشت!!
-و فرض من اینکه تو همیشه این ترس رو با خودت داشتی که همسرت هم قراره یک روز متوجه این موضوع بشه و بزاره بره....
دقیقا!!!
از همون روز اول...
-این تمام چیزیه که تو بهش فکرمیکنی
-یه دغدغه ذهنی.... چیزی که تمام تلاش هاتو خنثی میکنه!
چشم ها‌ش حالا کم کم بنا به باریدن داشتند
اما اون سرسخت تراز این حرف ها بود
-تو بارها این رو به من گوشزد کردی که اون اینجوری نیست که تورو ول کنه و بره... که تو بهش اعتماد داری و اون تورو دوست داره...
-ولی نمیدونم چرا حس میکنم تو بیشتر از اون که بخوای به من گوشزد کنی میخوای برای خودت یادآوری بشه...
-که اون تورو تنها نمیزاره!!
و دوباره مکثی بین پیام هاشون شکل گرفت
پای تونی ناخودآگاه شروع به ضرب گرفتن کرد. نیاز داشت جولیا ادامه بده...
اون حق نداشت همونجا رهاش کنه...
اما اعتراف این موضوع براش سنگین بود!
خیلی سنگین...
چون اون حس رقت انگیزی که از صبح با خودش حمل کرده بود حالا روی دوشش سنگینی میکرد...
جولیا پیام بعدیش رو فرستاد و پای تونی از حرکت ایستاد
-و با این اوصاف اگه من دارم درست میگم این مسئله اصلا سر اکس شوهرت نیست، و حتی اگر اون رو از این معادله حذف کنیم، هنوز خیلی چیزا هست که باید حل بشه.... اون فقط حالا وارد زندگیتون شده و این ترس تو رو تشدید کرده چون تا قبل از اون، تو میدونستی اگه همسرت ازت جدا بشه کسی رو نداره که بخواد بره پیشش، اینو با توجه به حرف های خودت میگم. پس اگه اشتباه فهمیدم بهم بگو!!
و دوباره مکثی که این‌بار طولانی ترشد...
تونی با خودش فکر کرد: اون‌ها واقعا نیاز به کمک دارند و در اولین فرصت باید به سراغ یه روانشناس برن....
جولیا ادامه داد
-میدونی.... انگار قبلا مطمئن بودی که اگه با تو نباشه با هیچکس نیست...
-ولی حالا با اومدن اکس شوهرت اون یه کسی رو داره که اگه رابطه اش با تو خوب پیش نرفت به سراغش بره و این تورو بیشتر از قبل میترسونه!!
-انگار فشار بیشتری روی توعه که کار درست رو انجام بدی تا همه چیز از بین نره....
-و تو داری خیلی تلاش میکنی!!!
-ولی این تلاشت نتیجه معکوس داره، هم روی خودت وهم روی اون و.... اگه باهمین روند پیش بری ممکنه برای همیشه از دستش بدی...
گاااااد.....
قطره اشکی که از چشمش سرازیر شدو کنار زد
-میدونم وضعیت فاکدآپیه!!!
میون گریه خندید
جولیا انگار واقعا جلوی روش نشسته بود و مثل یک کتاب میخوندش...
شروع به تایپ کرد
+خب حالا اگه..... فرض بگیریم که تمام حرفات درست باشه، و من از همین الان شروع کنم این مشکل حادتر رو درمان کنم، در رابطه با اکس همسرم باید چیکار کنم؟؟
توی تصورش جولیا حالا داره به این پیام تونی میخنده!!
درست مثل آدم بدبختی که سعی در قوی نشون دادن خودش داره...
-بزار قبلش یه سوالی ازت بپرسم! چقدر اونو میشناسی؟
اخم هاش توی هم رفت و تایپ کرد
+میدونم که اونا عاشق هم بودن و....
-نه!!... درباره عشقشون نپرسیدم درباره شخصیت اون آدم پرسیدم چقدر میشناسیش!
گیج شده لحظه ای به مانیتور زل زد
چقدر میشناختش؟
نه خیلی خوب....
+عام.... نمیدونم.... درحدقابل قبول؟ از همون داستان هایی که از همسرم و بقیه شنیدم...
-پس خودت تا الان از نزدیک ندیدیش!!؟
+نه!
-این درست همون چیزیه که من فکرمیکردم!!... تو از نگرش همسرت اون رو میشناسی!!
-میدونی که آدم ها نگرش های متفاوتی دارن، ممکنه یه نفر عاشق من باشه و اینقدر داستان های غیرقابل باور از من تعریف کنه که همه حدس بزنن من یه الهه روی زمینم!... اما وقتی بامن وارد صحبت میشن اصلا اون چیزایی که اون شخص تعریف کرده رو توی من نمیبینن!!
+و این یعنی چی؟!
-یعنی ممکنه این عاشق اسطوره‌ای که توی ذهنت از این‌ها شکل گرفته، باعث شده نتونی قبول کنی که اینا حالا میتونن فقط باهم دوست باشن....
-اینکه تو ذهنت فقط به این فکرکنی که اونا چقدر خوب بودن باهم و بهترین رابطه رو داشتن
اره دقیقا همون چیزی بود که تونی بهش فکرمیکرد...
-و اون شخص هم چقدر عالی بوده و چقدر همسرت رو می‌فهمیده و.... باعث میشه نسبت بهش احساس ضعف بکنی!! چون تو هیچوقت اون رو از نزدیک ندیدی! و توی ذهنت اینقدر بالا بردیش که ازش بترسی و ناخودآگاه جبهه بگیری...
اره اون از همون اول هم گفته بود که هیچ شانسی در برابر باکی نداره....
- بعضی ها میگن دونفری که یه زمانی معشوق هم بودن و حالا فقط باهم دوستن..... توی دوحالت میتونه اتفاق بیوفته..... یا از همون اول باهم دوست بودن و هیچوقت به اون شکل عاشق هم نبودن..... ویا هنوز عاشق همن... درهر دو صورت فکرمیکنم بتونی بفهمی که توی کدوم وضعیت قرار دارن، حالا از نگاه هاشون بهم، یا از طرز حرف زدنشون....
+چطور میتونم بفهمم وقتی ندیدمش و نمیشناسمش!!
-من فقط یه فرضیه میدم بهت.... تو میتونی بگی نه و ما کنارش میزاریم و یه راه حل دیگه برای این مشکل درنظر میگیریم...
مشکوک پرسید
+و اون فرضیه چیه؟
انگار میدونست قرار نیست ازش خوشش بیاد!
-بنظرم تو باید با اکس همسرت یه دیداری داشته باشی .... تا سعی کنی از دید خودت بشناسیش.... نه از اون داستان هایی که ازش شنیدی...
اوه نه...
این امکان نداشت...
-شاید اون موقع حتی بفهمی چقدر اشتباه میکردی و قضیه اونقدر هم بغرنج نبوده و از اون به بعد توی ذهنت همه چیز حل بشه... اگه ببینی رابطه اشون رو باهم، و دوستیشون رو درکنارهم، شاید بتونی اون نگاه عاشق و معشوقانه ای که بهشون داشتی رو کنار بزاری ودراینصورت.... همه چیز به حالت نرمال برمیگرده...
-حتی شاید، شاید!!!!! مسخره به نظر برسه اما..... شاید شما دوتا هم باهم دوست های خوبی هم بشید...
تک خنده ای کرد
بنظرش این حرف بنظر مسخره میومد...
خیلی مسخره!!!
و نوشت:
+اوکی من میگم این ایده خیلی خوبیه، ممکنه جواب بده.... ولی اگه این که میگی نشد چی؟؟ اگه اونا هنوز عاشق هم بودن و یا من نتونستم با وجودش توی زندگیمون کنار بیام چی؟؟
-تو همیشه میتونی بگی نه!.... فکرنکن اگه راهی رو شروع کردی باید حتما تا اخرش ادامه بدی، این یه بازی شطرنج نیست.... هرجا حس کردی داری اذیت میشی میتونی تمومش کنی!
-و این نیاز داره که با خودت صادق باشی.... و البته با طرف مقابلت هم صادق باشی و چیزی که واقعا داره توی قلب و ذهنت اتفاق میوفته رو به زبون بیاری، هرچقدر که ممکنه بد باشه.... و با گفتنش همه چیز خیلی بد پیش بره
-من تورو مجبور به کاری نمیکنم! در اخر این تویی که باید تصمیم بگیری میتونی این کارو بکنی یانه!... من فقط طبق چیزایی که تو به من گفتی حدس میزنم این یه راه کار خوبی باشه. چون تو بالاخره بعداز این ماجرا با خودت به یه صلحی میرسی، و میفهمی واقعا چی میخوای.... و فکرکنم بفهمی اون‌ها هم از دوستی باهم واقعا به دنبال چین....
راست می‌گفت
شاید این همون خاتمه ای بود که میخواست
که بفهمه تکلیفش چیه توی این زندگی!
-بنظرم تو میتونی به عنوان یه فرصت بهش نگاه کنی، فرصتی که میتونی بگیری و ازش استفاده کنی و بفهمی کجای زندگیت قرار داری....
نامطمئن سر تکون داد و نوشت
+اوکی.... راجع بهش فکرمیکنم
-حالا هم چندتا تکلیف برات دارم!!... ازت میخوام همین حالا هرکاری داری میکنی رو بزاری کنار و ذهنت رو آروم کنی!
-حالا یا با مدیتیشن ها هرچیز دیگه ای که میدونی آرومت میکنه
-و بعد اولویت هات رو شناسایی کنی، دخترت و پسرهات، همسرت.... هرکدوم بنظرت توی اولویت هستن رو انتخاب کن و بهشون رسیدگی کن!!
-و حتما وقتی آروم شدی، بدون هیچ منظوری پشت حرفات، حرفت رو به همسرت بزن.... مثل دوتا آدم بالغ روبه روی هم بشینید و با آرامش حرف هاتون رو بهم بزنید و سعی کنید برای مشکلتون راه حل پیدا کنید....
-و همونطور که راجع به پیشنهاد من فکرمیکنی، همه جوانبش رو هم بسنج و اگه بنظرت اومد، این کاری هست که بتونی انجامش بدی با همسرت مطرحش کن!! و بزار این ماجرا به این شکل پیش بره...

Marvelous Drama Season 1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang