درو محکم بست و قفلش کرد.
خشم سراسر وجودش رو گرفته بود
خشمی همراه باناباوری
به در تکیه زد و دست هاشو بهم گره کرد. نفس هاش بریده بریده شده بودند. به روبه روش خیره شده بود
بدون هیچ حرفی!!
دیگه حتی پلک هم نمیزد
از خودش پرسید الان چی شد؟
چرا به اینجا رسیدیم؟
چطور به اینجا رسیدیم؟
چشماش به قاب عکس دونفریشون روی دیوار متمایل شد....
با دیدن لب های خندون خودش، شرمسار سر به زیر انداخت
اون عکس حالا بهش دهن کجی میکردند و تمام خاطرات خوبشون رو به صورتش میکوبیدند!
نفس عمیقی کشید تا از ریزش اشک هاش جلوگیری کنه
نه اون گریه نمیکرد...
هنوز اتفاقی نیوفتاده بود و اون.... قوی بود!!
خیلی قوی!!
پوزخندی زد و در یک تصمیم آنی به طرف کمد رفت و در کشوی اول رو باز کرد و قوطی قرصاش رو درآورد
نگاهی بهشون انداخت...
صدایی توی ذهنش مدام تکرار میکرد: تو نیازی بهشون نداری تونی... تو میتونی از پسش بربیای.... اون فقط یه دعوای ساده بود!
دست هاش شروع به لرزیدن کرد و قرص های توی قوطی با خوردنشون به دیواره صدای عجیبی ایجاد کردند...
لب هاشو بهم چسبوند...
یه.... دعوای.... ساده!!
سری تکون داد و در قوطی رو باز کرد
یکی از قرص هارو برداشت و روی زبونش گذاشت
و بدون اینکه همراه آبی بخوره قورتش داد...
نه!!
اون یه دعوای ساده نبود!
هیچ چیز در رابطه باهاش "ساده" نبود!!
اونا دعوا کردن....
و با بدترین وضع از هم دور شدند...
و حالا برای اولین بار قرار بود که جدا از هم بخوابن!!
توی 7 سال زندگی مشترکشون این اولین دعوای سهمگینشون بود!
و چقدر هم مسخره پیش رفته بود...
در قوطی رو بست و....
(2005،مالیبو-عمارت استارک)
و... اون رو روی میز کوبید....
برای حرف های وزیر که حالا بیشتراز دو دقیقه یک نفس مشغول حرف زدن پشت تلفن بود چشمی گردوند. بدون اینکه حواسش به آخرین جملات وزیر باشه میون حرفش پرید و گفت
-ولی من هنوز نمیفهمم چرا من باید اون کسی باشم که ورود کپتن رو به دنیای جدید خوشآمد میگه؟؟
خودکاری که روی میز بود برداشت و توی دستش چرخوند و مشغول بازی باهاش شد
وزیر دفاع نفس عمیقی کشید و با عصبانیت کنترل شده ای گفت
+آقای استارک!! من همین الان راجع به این قضیه توضیح دادم!!.... اون به یه چهره دوستانه نیاز داره
اخم هاشو توی هم کشید
-و چرا فکر میکنید که من چهره ام دوستانه است؟
و به طعنه خودش تک خنده ای کرد و بابی حوصلگی اطلاعات روی صفحه نمایش مقابلش رو کنار زد
+خودتون بهتر میدونید منظورم از چهره دوستانه چی بود!! اون اینجا هیچکسی رو نمیشناسه.... اما شما به عنوان پسر دوستش میتونید یه حس آشنایی براش ایجاد کنید
شونه بالا انداخت و از صندلی پاشد.
همونطور که توی کارگاهش راه میرفت گفت
-شما میخواید ازش به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنید.... یا یه سرباز تحت فرمان....
وزیر میون حرفش پرید
+اون موش آزمایشگاهی نیست محض رضای خدا
-هاه... پس سرباز تحت فرمان!!
+شما متوجه نیستید! اون.... وضعیت مناسبی نداره!... ناراحته از ما که چرا نجاتش دادیم
تونی با فهمیدن چیزی چشم هاشو بست و توی ذهنش به بخت راجرز لعنتی فرستاد
با آرامش گفت
-اون عزاداره...
+عزادار؟؟.. و شما از چه منبعی این اطلاعات رو دارید؟
-بله عزادار.... بالاخره پسر دوستشم دیگه... یه چهره دوستانه....
تا حالا اشتیاقش از دیدن کپتن راجرز مخفی کرده بود...
اما حالا دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
میخواست ببینتش!!
و هرکاری میتونه انجام بده تا اون رو به آرامشی که حقش بوده برسونه...
این حداقل کاریه که هرکس برای اسطوره بچگیش انجام میده...
-خودم رو میرسونم
تونی گفت و بدون نیاز به شنیدن خداحافظی وزیر تماس رو قطع کرد و به طرف در خروجی کارگاهش رفت...
مراحل ساخت هوش مصنوعیش رو به اتمام بود و اون اصلا دلش نمیخواست هیچ قسمتی از این کار رو از دست بده...
اما انگار باید یه استثنا قائل میشد
بالاخره اون کپتن آمریکا بود!
کسی که آرزوی دیدارش رو از بچگی با شنیدن داستان های پدرش داشت!!
با خروجش از ماشین مدل بالاش بدون اینکه عینک آفتابیش رو دربیاره به طرف ساختمون مجهز شده وزارت دفاع رفت.
بعداز بازرسی بدنی به بخش مورد نظر رفت و بدون توجه به توضیحات سرپرست بخش وارد اتاق راجرز شد و در رو بست.
با ورودش به اتاق قامت خمیده کپتن رو روی تخت تشخیص داد.
مکثی کرد و بعد به طرفش رفت
چراغ های اتاق خاموش بود و تنها نوری که از پنجره وارد اتاق میشد کمی اونجا رو روشن میکرد...
تپش قلبش سیر صعودی داشت و باهر قدم لرزونی که برمیداشت بیشتر میشد
اون میتونست خیلی خوب ظاهرش رو بی تفاوت نشون بده... اما هرچقدر هم که درظاهر خوب نقش بازی میکرد، توی ذهنش خیلی خوب میدونست که چقدر از دیدن استیو راجرز معروف هیجان داره...
استیو سرش رو کمی به طرفش متمایل کرد و بدون اینکه حتی نگاهش کنه با جدیت گفت
-من چیزی نمیخوام.... تنهام بزار
لب هاشو تر کرد و دوقدم جلوتر رفت
+عام... نه من از خدمه اینجا نیستم!
استیو با شنیدن این حرف کاملا به طرف تونی برگشت با اون چشم های خستهی بی روح به چشم های با اشتیاق تونی خیره موند
تونی لحظه ای با دیدنش پلک هاش پرید و لبخند نمکینی زد.
اوه خدای من...
اون استیو راجرزه...
درست همون طوره که همیشه تجسمش میکرد...
روبه روش ایستاد و با لحن مهربونی که از خودش انتظار نداشت گفت
+اسم من آنتونی استارکه کپتن.... پسر هاوارد استارک!
ابروهای استیو کم کم بالا رفت و نگاهی به سرتا پای تونی انداخت
با ناباوری گفت
-تو.... تو پسر هاواردی؟؟ اوه... گاد!!!
لبخند تونی عمیق شد و گفت
+اون خیلی ازت تعریف میکرد!...همیشه....
و توی دلش گفت: و من همیشه شیفته داستانات بودم!
استیو سرش رو کمی تکون داد و چند بار لب باز کرد و بست. سوالات زیادی به مغزش هجوم آورده بودند
اما نمیدونست ازکدومشون باید شروع کنه...
-اوه.... اون کجاست... میخوام ببینمش
+راستش...
تونی لب هاشو جمع کرد و کنار استیو روی لبه تخت نشست و دست هاش رو بهم گره کرد و گفت
+پدرم.....ومادرم... عام.... فوت کردن....
-اوه!!
استیو لحظه ای مکث کرد و بعد سرتکون داد
با خودش زمزمه کرد
+۶۰ساله.... لعنتی.... ۶۰...سال!!
تونی مشغول بررسی حالاتش شد. اون دوباره به حالت افسرده قبلش برگشته بود...
بی تفاوت به روبه روش زل زده بود و توی افکارش غرق شده بود!
تونی خوب میدونست اون حالا داره به چی فکرمیکنه
میدونست چرا عزاداره...
یکی از دلایلی که حالا خودش رو به اینجا رسونده بود هم همین بود
هاوارد گفته بود که اون هیچوقت نتونست با مرگ باکی کنار بیاد...
تونی سرش رو پایین انداخت و گفت
+من میدونم چه حسی داری!
میدونست! فقط میدونست!!
هیچوقت خودش این حسو تجربه نکرده بود
هیچوقت... عشق رو تجربه نکرده بود!
اما میدونست استیو چرا ناراحته و این درحالی که هیچکس متوجه وخامت حالش نیست، همدردی خوبی به حساب میومد
استیو به طرفش برگشت وگفت
-چی؟
تونی باملایمت جواب داد
+تو عزاداری.... عزادارِ.... باکی! عشق... از دست رفته ات.... درسته؟
-تو... تو از کجا میدونی که...
+هاوارد!...اون از عشق شما برام گفته....
استیو نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
کمی معذب شده بود
-اوه....کپتن نمیخواد نگران چیزی باشید.... حالا مردم بهتر متوجه عشق به همجنس میشن... اصلا غیرقانونی نیست... اصلا اشتباه محسوب نمیشه!!... راستش من خودمم... یکم گرایشات همجنسگرایانه دارم... اگه قول بدی فعلا این پیش خودمون بمونه!
تونی ریز خندید و استیو سرتکون داد و نفس راحتی کشید.
دوباره سکوت میونشون برقرار شد
-.... انگار...... انگار حالا ۶۰ ساله که عزادارشم...
استیو حالا راحت تر حرف میزد. داشت از غمی که توی قلبش سنگینی میکرد میگفت و تونی وظیفه خودش میدونست که باهاش همدردی کنه...
+مردم باید بدونن که چه عشقی بینتون بوده... باید بدونن چرا الان حالت بده... باید درک کنن...
استیو پوزخندی زد و نگاهش رو مخالف جهت تونی چرخوند
-دیگه اهمیتی نداره...
تونی با جدیت گفت
+داره... تو بخشی از وجودت رو ازدست دادی! این... موضوع ساده ای نیست...
و با خودش گفت:دولت حق نداره از تو توی این وضعیت سواستفاده کنه!!
استیو به طرفش برگشت و گفت
-دیگه مهم نیست چون قرار نیست چیزی عوض بشه... باید به زندگیم ادامه بدم.... نه!؟
و چشم هاش پراز اشک شد
تونی سری تکون داد و گفت
+اره... اره تو حق داری که زندگی کنی... این... دنیا جریان داره...
فاک!!! اون اصلا توی دلداری دادن خوب نبود!
تونی روش رو با حرص برگردوند!
استیو سرش رو پایین انداخت و گفت
-قضیه این نیست!... هر اتفاقی که براش افتاد تقصیر من بود.... هر بلایی که سر باکی میومد بخاطر من بود! همیشه یه باری بودم روی شونه اش و.... حتی بعداز سرم.... وقتی فکرمیکردم دیگه از مریضیام نجات پیدا کردم و میتونم کمک هاشو جبران کنم... ولی نه! اون... همیشه باید گندای منو جمع کنه!! خودش رو سپر بلای من کنه و از قطار پرت بشه پایین و.... اون... اون... حالا مرده...... و.... و من نمیدونم
بغضش رو خورد
نفس عمیقی کشید
تونی با خودش فکرکرد:اون چطور میتونه اینقدر برابر اشک هاش مقاومت کنه....
-من نمیدونم چطور باید ادامه بدم.... من نمیخوام ادامه بدم!! نه تو زمان خودم و نه حالا که توی این زمان خراب شده اسیر شدم!!! من میخواستم بمیرم.... آماده بودم که مرگ رو به آغوش بگیرم! به خواست خودم.... شما نباید منو نجات میدادید!!
جملات استیو کم کم رنگ عصبانیت به خودشون گرفتند...
تونی لب هاشو تر کرد و گفت
+کپتن مثل اینکه تو متوجه نیستی! ما نجاتت ندادیم... عام... یه جورایی اره ولی.... تو ۶۰ سال توی یخ به خواب رفته بودی! اگه ۱۰۰ سال دیگه هم اونجا میموندی چیزی عوض نمیشد چون تو نمرده بودی.....
استیو بی توجه به حرفاش شونه بالا انداخت
-دیگه هیچ فرقی نداره... ۶۰ سال... یا ۱۰۰ سال دیگه هیچ فرقی نداره... چون دیگه زندگی معنایی نداره!!
تونی ملتمسانه گفت
+خواهشا این حرفو نزن....
استیو باملایمت گفت
-برو بیرون آنتونی من نیازی به شنیدن این حرفا ندارم
تونی از آنتونی خطاب شدنش لبخندی زد و از جاش پاشد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت
اون نمیتونست استیو رو همونجا تنها بزاره...
نه این درست نیست!!
با سماجت گفت
+نه... من بیرون نمیرم! حق تو این نیست که اینجوری زندگی کنی!
چشم های استیو با تهجب به طرفش چرخید
+اون عوضیا دوباره میخوان تورو تبدیل به یه سرباز تحت امرشون کنن و.... به وسیله تو کارهای غیرممکن انجام بدن... خودشون رو هم پشت چهره مشهور تو مخفی میکنن!! شاید جون خودت برات مهم نباشه و دیگه نخوای اصلا تو این دنیا بمونی و فرقی برات نکنه که چی قراره به سرت بیاد... اما میدونم جون آدم های دیگه برات مهمن و نمیزاری حق آدم های بیگناه گرفته بشه....
لحظه ای به چشم هاش خیره موند و تصمیم ناگهانیش رو مطرح کرد
+پس من از اینجا بیرون نمیرم و نمیزارم اونها ازت استفاده ابزاری بکنن!!
استیو چشم هاش رو ریز کرد و گفت
-تو... میخوای جلوی ارتش آمریکا بایستی!؟
تونی بیخیال شونه بالا انداخت
+اره چرا که نه!!..... تا اونجایی که من یادمه تو کپتن امریکایی!... اونا باید از تو دستور بگیرن نه برعکس!
استیو تک خنده ای کرد و به یاد جسارت هاوارد افتاد
اون پسر درست شبیه پدرش بود!
.
(سال 2005، چندروز پس از اولین دیدار تونی و استیو)
جلوی در خونه اش با جعبه دوناتی در دست ایستاده بود و مثل احمق ها با خودش حرف میزد!
البته این تصورش از خودش بود که حالا مثل یه احمق به تمام معنا صبح در یک تصمیم ناگهانی تمام راه رو از مالیبو به بروکلین رونده تا به دوست پدرش سر بزنه...
اصلا اون برای کدوم یکی از دوست های پدرش اینقدر وقت گذاشته بود!؟
جوابش واضح بود
استیو فقط دوست پدرش نبود
یه چیزی تونی رو به سمت اون میکشوند
یه چیزی هر لحظه حواسش رو از کارهای روزمره اش پرت میکرد و باعث میشد ساعت ها به دیوار روبه روش زل بزنه و به فکر فرو بره...
یه چیزی که خودش هم درست نمیدونست چیه!!
فقط میدونست که ذهنش از وقتی آخرین بار دیدتش تا همین الان که جلوی در خونه اش ایستاده و بیشتراز یک ماه شده.... همش نگران اینکه استیو چطور قراره تو این دنیای مدرن دووم بیاره
و بعد به این نتیجه برسه که شاید باید به کمکش بره...
سری برای خودش تکون داد!
البته حالا کمبود خواب روهم مقصر تصمیمات عجولانه اش میدونست
چون از شب قبل توی کارگاهش به مشکل خورده بود
مشکلی که نمیتونست حلش کنه!!
ساختن یه هوش مصنوعی با وجود تموم سحتی های لذت بخشش حالا با این حواس پرتی هاش به یه پروژه غیرممکن تبدیل شده بود...
یادداشت ذهنی نوشت که شاید بهتر باشه دستیاری برای خودش بگیره و بخشی از نگرانی های ذهنیش رو به اون محول کنه!!
شاید هم نه...
اما این فکر حالا نبود
بعدا درباره اش تصمیم میگرفت
نگاهش به در خونه استیو برگشت
حالا باید یه تصمیم سخت تر میگرفت
که در بزنه یانه؟...
موهای بهم ریخته روی پیشونیش رو توی دست جمع کرد و به عقب روند و نفس عمیقی کشید.
نگاهش به روی چشمی در ثابت موند و تقه ای به در زد!
این اولین باری بود که در خونه استیو راجرز رو به صدا درمیاورد...
هیجان ناخواسته ای در دلش ایجاد شد.
لبخندی نامطمئن زد و یه قدم عقب رفت و منتظر جواب استیو ایستاد....
چند دقیقه صبرکرد و وقتی از جواب دادن استیو ناامید شد نگاهی به اطرافش انداخت و جعبه دونات رو توی دستش جابه جا کرد...
این خونه ای بود که دولت بعداز اصرار های تونی برای کپتن فراهم کرده بود...
توی محله خودش... بروکلین....
تا کمتر احساس غربت کنه
و البته با تلاش های بی وقفه تونی از تمام ماجراهای سیاسی به دور باشه...
البته هیچ تضمینی برای آینده نبود!
اما همین هم غنیمت بود...
دوباره تقه ای به در زد و این بار یک قدم جلو رفت گوشش رو به در چسبوند و سعی کرد تشخیص بده که استیو تو خونه است یانه...
اخم هاش کم کم درهم رفت
اخه اون کجاروداشت که بره؟
نگرانی به مغزش هجوم آورد
نکنه اتفاقی براش افتاده بود...
-میتونم کمکتون کنم؟
هینی کشید و با ترس از چاپرید و به جهت مخالفش چرخید
با دیدن استیو مقابلش نفسش رو با صدا بیرون داد و منقطع گفت
+جیسز... فاکینگ... کرایس....
و دستش رو روی قلبش گذاشت. استیو با شناختنش به طرفش رفت و گفت
-اوه من معذرت میخوام که ترسوندمت آنتونی...
تونی سرتکون داد و سعی کرد نفس کشیدنش رو منظم کنه...
نگاهی به سرتاپاش انداخت.
لباس راحتی به تن داشت و صورت عرق کرده اش نشون از ورزش صبحگاهیش میداد...
+ورزش میکردی؟
موهای خوش حالتش حالا به پیشونیش چسبیده بودند و عضلات سینه اش هربار با نفس کشیدنش بالا و پایین میشدند
در اون لحظه استیو بینهایت هات بنظر میرسید...
-اوه اره....درواقع میدویدم
سرش رو تکون داد و کنار رفت تا استیو در خونه رو باز کنه و به رگ های گردن و عضلات کتفش چشم دوخت
معلومه که هاته!
مگه میشه که نباشه...
اون کپتن آمریکاعه!!
استیو وارد خونه شد و به طرف تونی برگشت.
تونی لبخندی زد و به داخل رفت
جعبه صورتی رنگ دونات هارو روی میز گذاشت
نگاهی به اطراف انداخت
خونه خوبی بود. ساده.... با حال و هوای نوستالژیک دهه 40!!... مناسب ترین خونه برای استیو راجرز...
-انتظار نداشتم که اول صبح به اینجا بیای!
تونی بدون اینکه به استیو نگاه کنه زمزمه کرد
+منم انتظار نداشتم
و به طرف آشپزخونه نقلی خونه رفت و با صدای بلندتری گفت
+یه کاری همین حوالی داشتم... و به نظرم رسید شاید بد نباشه اگه یه سر به کپتن بزنم و ببینم درچه حالیه
استیو به دنبالش رفت و کنار کانتر ایستاد
-خواهش میکنم.... استیو!!
تونی به طرف برگشت و لبخندی زد
+قهوه ات کجاست استیو؟
اخم های استیو درهم رفت
-راستش.... من قهوه نمیخورم و قهوه ای هم ندارم
+اوه جدا؟
استیو سرتکون داد
+خب... چای...
استیو به معنای نه سرتکون داد
+شیر؟
استیو بی هیچ حرفی با تردید لبخند زد
چشم های تونی از تعجب گرد شده بود
به طرف یخچال رفت و درش رو باز کرد
هیچ چیز توی اون یخچال لعنتی نبود
با ناباوری به طرف استیو برگشت
+تو هیچی تو خونه نداری؟
استیو چرخید و به هال رفت
-هرچیزی که احتیاج داشته باشم دارم
+و.... به غذا احتیاج نداری؟؟
تونی به دنبالش به هال رفت ونگران بهش زل زد
استیو جواب داد
-من فقط خیلی تو مودش نیستم الان
+تو مود غذا خوردن؟؟؟
از نگرانی تونی تعجب کرده بود! تک خنده ای کرد و گفت
-اوه خواهش میکنم آنتونی....
+تو از صبح بیرون رفتی و دویدی حالا تو مود غذا خوردن هم نیستی؟... این یه جور رژیم سوپرسولجریه که من ازش بیخبرم؟
تونی میتونست حس کنه که از آخرین باری که استیو رو دیده لاغرتر شده...
پس نگرانیش بی مورد نبود!
استیو وارد یه مرحلهای از افسردگی شده بود
که تونی خیلی خوب ازش خبر داشت!!
-رژیم نیست....
استیو نشست و مغموم جواب داد
-به اندازه ای که لازم باشه میخورم.... نمیخوام کسی نگرانم باشه!!
جمله اخرش رو بیشتر شبیه یک دستور مطرح کرد تا یک درخواست... دستوری که تونی بی تفاوت از کنارش گذشت. کنارش نشست و نگران پرسید
+از چه ساعتی برای دویدن بیرون رفتی؟
استیو گیج شده جواب داد
-عام... نمیدونم.... فکرمیکنم 5....یا 6!!
+جیسز.... الان ساعت 10عه! تو.... تو 4ساعت داشتی میدویدی و الان هم احساس میکنی که نیازی نداری چیزی بخوری؟
استیو لب هاشو از هم باز کرد تا جوابی بده
اما ساکت موند. تونی نمیدونست که اون بعضی شب ها ام تا دم دمای صبح به دویدن مشغوله و این واکنش رو از خودش نشون داده بود...
تونی از جاش پاشد و با جدیت گفت
+پاشو....
-چی؟؟؟
+بیا باهم بریم بیرون و یه چیزی بخوریم.... صبحونه،برانچ هرچیزی که میخوای اسمش رو بزار فقط محض رضای خدا بلندشو بریم
-من....
تونی میون حرفش پرید
+خواهش میکنم ازت....
استیو بنا به مخالفت داشت. اما تو همین زمان کم تونی رو شناخته بود... لجاجت یکی از خصیصه هاش بود
درست مثل خودش!
بهتر بود باهاش کنار میومد، چون حوصله بحث بیشتری رو نداشت...
همون لحظه ای که از جاش پاشد به این نتیجه رسید که کاش استارک کوچولو هیچوقت دیگه به بهانی سر زدن پاشو توی خونه اش نزاره و اونو به حال خودش بزاره...
چون مطمئنا دفعه های بعد نمیتونست به این ملایمت برخورد کنه!!
تونی باید میفهمید که استیو خودش رو از تمام دنیا ایزوله کرده...
و حالا وظیفه خودش میدونست که اون رو از این وضعیت دربیاره...
اما خودش هم نمیدونست چرا...
باهم از آپارتمان استیو بیرون رفتند
استیو دست در جیبش جلو میرفت و تونی پشت سرش...
حس میکرد کمی ازش دلخور شده
اما با خودش گفت دلخور بشه بهتراز اینکه خودشو به کشتن بده و صداشو صاف کرد و پرسید
+بجز دویدن برای چه کارهایی از خونه بیرون میای؟
استیو لحظه ای از حرکت ایستاد و بعد دوباره به راهش ادامه داد
با آرامش جواب داد
-میدوم چون دویدن آرومم میکنه.... باعث میشه حواسم از افکارم پرت بشه...
این اون جوابی نبود که تونی دنبالش بود اما با این حال بهتراز هیچی بود...
تونی سرتکون داد و گفت
+فکرمیکنم همه به یه همچنین فعالیت هایی نیاز داشته باشن! که از دنیای واقعی دورشون کنه و اجازه بده تو دنیای خودشون غرق بشن...
استیو سرتکون داد و به روبه روش زل زد
فرق اون باهمه این بود که اون حتی نمیخواست تو دنیای خودش هم غرق بشه!
چون دیگه به هیچ دنیایی تعلق نداشت
تونی بیخیال شروع به حرف زدن کرد
+من اکثر وقتم رو توی کارگاهم میگذرونم... وقتی اونجام حتی متوجه نیاز های اولیه امم نمیشم...
لبخندی زد و به طرف تونی برگشت
میخواست بگه درست مثل پدرت اما نگفت!
تونی به کافه ای که اون طرف خیابون بود اشاره کرد و جلو رفت
استیو به دنبالش حرکت کرد.
تونی در رو هول داد و وارد شد. لحظه ای به تمام میز و صندلی های خالی چشم چرخوند و بعد به طرف استیو برگشت و با جدیت گفت
+افسانه ای هست که میگه اگه زیاد به چشم یه استارک زل بزنی عاشقش میشی!!.... و از اونجایی که ما اصلا نمیخوایم این اتفاق بیوفته بنظرم بهتره که اینجا بشینم
و به میز بزرگی که روبه روی پنجره بود اشاره کرد
+و جفتمون به خیابون زل بزنیم! چطوره؟
استیو لبخندی به پهنای صورت زد و تایید کرد.
تونی نمیخواست استیو رو معذب بکنه!
میخواست فقط درکنارش باشه و کمکش کنه...
پس بهتر بود از همون اول جلوی سوتفاهم هارو میگرفت...
سوتفاهم از جانب خودش!!
+اوه راستی!!! اسم من آنتونیه... اما دوستام من رو تونی صدا میزنن!... پس خواهشا...
استیو نگاهی بهش انداخت و سرتکون داد
-تونی...
.
(سال 2005، چندماه بعداز برگشت استیو از یخ، وسط ناکجاآباد)
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...