part 58

119 20 5
                                    

-این چیه؟؟
باکی با گیجی گفت
+فیسبوک!
و جاستین با بی حوصلگی جواب داد.
نگاهش یه طرف جاستین برگشت
-چی هست؟
+عام...میتونی قسمت های از زندگیت رو توش با دوست هات به اشتراک بزاری...یه شبکه اجتماعیه که میتونه با ادم هایی که شاید میلیون ها مایل باهات فاصله دارن دوست بشی و وقت بگذرونی...
باکی متفکر سر تکون داد و دوبار پرسید
-خب این چیه ؟
+اینستاگرام.....
قبل از اینکه باکی دوباره بپرسه کارش چیه خود جاستین جواب داد
+عام اینم مثل همون فیسبوکه کارش
-این چی؟
نفس رو با صدا بیرون داد و گفت
+واتس اپ.... با این میتونی با کسایی که ازت دورن تماس بگیری یا چت کنی و عام...قسمت هایی از زندگیت روهم به اشتراک بزاری
-واقعا نمیفهمم قضیه شما آدم های قرن ۲۱ با درجریان گذاشتن بقیه به زندگیتون چیه؟؟... با همون یه برنامه نمیتونید همه چیزو به اشتراک بزارید؟؟
جاستین سری به طرفین تکون داد
+اخه تفاوت های خیلی کوچیکی باهم دارن...
باکی چشم گردوند
-همشون چرتن!
و جاستین قبل از اینکه بتونه جواب باکی رو بده با دیدن پیام SOS روی صفحه گوشیش به طرفش هجوم بود...
و نگاهی به پیام انداخت که از طرف هارلی بود
انگشت اشاره اش رو بالا برد و درحالی که شماره هارلی رو میگرفت به باکی گفت
+یه دقیقه!!
و به طرف دیگه ای از اتاق رفت
باکی گوشیش رو روی میز انداخت و روی مبل لم داد و نفس عمیقی کشید
وارد شدن این همه اطلاعات جدید و شبیه بهم توی ذهنش، بهش سردرد میداد
+چی...واو...واو...صبرکن از اول بگو
باکی با صدای جاستین به طرفش چرخید و جاستین دستش رو روی گوشیش گرفت و سریع روبه باکی گفت
+کپتن و استارک باهم دعوا کردن
باکی به ضرب از جاش پاشد و به طرف جاستین رفت
جاستین بعداز اینکه چندبار سرش رو به حرف های هارلی تکون داد دوباره روبه باکی یواشکی گفت
+هارلی هم تمام حرفاشون رو شنیده...
باکی سرتکون داد و نگاهش به چشم های جاستین دوخته شد
جاستین بعداز چند ثانیه دوباره گفت
+انگار میخوان طلاق بگیرن...
نفس هاش به شماره رفت و ضربان قلبش روبه افزایش بود!!
لب های خشکش رو تر کرد و منتظر به جاستین خیره شد. جاستین به چشم هاش زل زد و بعداز اینکه به هارلی آهانی گفت روبه باکی گفت
+میگه کپتن هم بعداز دعوا با عصبانیت از خونه زد بیرون....
دهانش خشک شده بود. آب دهانش رو به سختی قورت داد و با صدایی دورگه گفت
-الان کجاست؟؟
جاستین شونه بالا انداخت و به ادامه صحبت های هارلی گوش کرد
باکی به طرف میز برگشت و گوشیش رو برداشت و طبق چیزهایی که جاستین و هارلی بهش یاد داده بودند با استیو تماس گرفت
یک بار....دوبار....سه بار.... اما اون جواب نمیداد
فحشی زیرلب داد و به طرف جاستین برگشت و بهش اشاره کرد گوشی رو بهش بده
جاستین مشکوک نگاهی بهش انداخت و دوبه شک توی تصمیم گیری که باکی ناقافل گوشی رو از زیر دستش کشید و روبه هارلی گفت
-هارلی...الان استیو کجاست؟
هارلی که شوکه شده بود بعداز چندبار فین فین کردن گفت
_من نمیدونم...
باکی سربه زیر انداخت.لحظه ای سکوت بینشون برقرار شد و بعد باکی به آرومی پرسید
-میتونی برام پیداش کنی؟
وقتی جواب دادن هارلی طولانی شد، باکی با لحنی اطمینان بخش گفت
-من فقط میخوام مطمئن بشم حالش خوبه هارلی....
با تردید جواب داد
_اره... میتونم
.
آروم به داخل اتاق استیو قدم گذاشت. هارلی بهش گفته بود که استیو به پایگاه اونجرز رفته و اون خیلی سریع خودش رو به اونجا رسونده بود. شب از نیمه گذشته بود و پایگاه خالی و بجز چند نگهبان کسی نبود!
استیو برخلاف تصور تونی بجای رفتن پیش باکی به پایگاه اونجرز پناه اورده بود.
به اتاق خودش خزیده و خودش رو محبوس کرده بود...
تنها جایی که برای بودن درش نیازی به اجازه کسی نداشت!!
چون از قرار معلوم دیگه خونه ای نداشت که بتونه توی اتاق خودش زانوی غم بغل بگیره...
شاید بعداز خالی کردن خودش به نتیجه ای هم میرسید...
جوری که بتونه بدون از دست دادن خودش یا خانواده اش به زندگی که داشت ادامه بده...
همونجوری که قبلا بود...
اون هیچوقت آدم خودخواهی نبود!
همیشه حیاتی ترین تصمیم هارو تو موقعیت های حساس میگرفت!!
مهمترین ویژگی که یه رهبر باید داشته باشه...
اما اون فقط کپتن آمریکا نبود و نمیتونست همیشه توی اون پوست خشک و سرسخت فروبره
گاهی فقط نیاز داشت استیو راجرز باشه...
و استیو و کپتن با وجود تمام شباهت هاشون کاملا باهم متفاوت بودند
اما مهمترین تفاوت شون این بود که کپتن خودش تکیه گاه هزاران نفره و استیو نیاز به حمایت باکی داره تا بتونه همچنان تکیه گاه باقی بمونه....
تنها کسی که در کنارش به راحتی میتونست همون پسر بچه ای که بود باقی بمونه و نترسه از انتظارات بیش از حدش....
چون اون هیچوقت انتظاری از استیو نداشت!
نمیخواست چیزی رو بهش تحمیل کنه که نیست...
همون جوری که بود قبولش داشت...
ومیفهمید که استیو همیشه تمام سختی هارو خودش تنهایی به دوش میکشه ، بدون اینکه کسی کمک خواستنش رو بشنوه میومد...
حتی وقتی شدیدا نیاز به کمک داره!
این نقشی بود که جفتشون توی رابطشون گرفته بودند
رابطه ای که گاهی همدم هم بودند و گاهی دوست
گاهی همرزم و گاهی معشوق
نقشی که استیو دوست نداشت سربارش باشه و هیچوقت لب باز نمیکرد برای درخواست کمک
که یک وقت تو عمل انجام شده قرارش نده...
که مجبورش نکنه تا همراهش باشه....
اما باکی درمقابل هیچوقت نیازی به شنیدنش نداشت
اون بی هیچ چشم داشتی درکنارش بود
حامی و تکیه گاهش بود زمانی که تنها تکیه گاهش، مادرش رو از دست داد
و بعداز اون تمام دنیاش شد...
درمقابل باکی، کسی قرار داشت که این دنیای جدید رو درکنارش ساخته بود
تونی، کسی که از ابتدا با صبوری کمکش کرده بود تا مرحله سوگواریش برای باکی رو بگذرونه و به دنیای جدید عادت کنه...
باهم این زندگی رو ساخته بودند
تو خوب بد کنار هم سر کردند...
تونی اون عشقی رو بهش داده بود که مدت ها بود فراموشش کرده
انگار قلبش دوباره با وجود تونی قوت گرفته بود
قلبی که حتی بعداز اینکه از یخ برگشت هم همچنان یخ زده بود...
این تونی بود که با گرمای وجودش، قلبش رو به حیات دوباره برگردوند...
اما حالا چطور میتونست بین دو نیمه وجودش یکی رو انتخاب کنه؟ وقتی بدون یکیشون اون یکی وجود نخواهد داشت...
باکی ساخته بودش و تونی تعمیرش کرده بود...
هرکدوم رو انتخاب میکرد درحق دیگری اجحاف میشد!!!
وحتی در حق خودش
با افکارش در جنگ بود...
از وقتی از خونه بیرون زده بود!!... درواقع به بیرون انداخته شده بود!
البته غرور له شده اش حالا کمترین نگرانیش بود!
و یا شاید هم از حس دردی که میکشید راضی بود، چون به این شیوه خودش رو تنبیه میکرد
بخاطر تمام اشتباهاتش
درست مثل قدیم...
هردفعه که به میدون مبارزه میرفت و افرادش رو از دست میداد و یا شکست میخورد...
خودش رو با دردی که از زخم هاش میکشید تنبیه میکرد
حس میکرد حقشه که درد بکشه...
چون همیشه از خودش توقع بیش از اندازه ای داشت...
با این وجود زمانی کسی رو داشت که زخم هاشو ببنده و بهش یادآوری کنه که نیازی نیست کل سختی های دنیا رو تنهایی به دوش بکشه
اون کنارش می ایسته و کمکش میکنه...
که اگه دنیا بهش سخت گرفت میتونه با تمام بارهای روی شونه اش به اون تکیه کنه...
اونم کسی که خودش تکیه گاه هزاران نفر بود...
اما دیگه خیلی وقت بود که اون آدم رو نداشت
حتی فراموش کرده بود تکیه گاه داستن چه حسی داره...
اگرچه تونی رو درکنارش داشت
اما اون هیچوقت جای باکی رو براش پر نکرد
هیچکس دیگه نتونست جای خالیش رو پرکنه...
و استیو بدون اون سر کرد!
همچنان امید یک کشور نه... بلکه یه دنیا بود!
امید همرزماش...
امید اونجرز و دوستاش...
امید پسراش و شوهرش
که مثل کوه محکم باشه و مثل یه رهبر تصمیمات سخت بگیره...
اما گاهی...
مثل حالا...
به یاد قدیم، فقط نیاز داشت سرش روی شونه تکیه گاهش بزاره و برای لحظه ای، حتی ثانیه ای بشه همون استیو راجرز که بدون مسئولیت های بزرگ توی کوچه های بروکلین کتک میخورد و قبل از اینکه از هوش بره قهرمانش از راه میرسید و نجاتش میداد...
چون همه میدونستند اون تمام روز میتونه این کارو بکنه... اگر باکی رو پشت خودش داشته باشه که ازش حمایت کنه...
دیگه نایی برای گریه کردن نداشت...
اما چشمه اشکش خشک نمیشد...
خاطرات رهاش نمیکردند!
صندلیش رو جلوی پنجره گذاشته بود و درحالی که به دوردست ترین ها خیره شده، در افکارش غرق بود
جوری که حتی متوجه اومدن باکی نشد...
باکی لحظه ای همونجا ایستاد. نگاهی به حال نزارش کرد و افسوس خورد
به حال استیو و به حال خودش...
قبل از اینکه این سکوت طولانی بشه نفس عمیقی کشید و لب تر کرد
اومده بود تا دوباره سرپاش کنه...
کاری که همیشه میکرد...
فقط همین و بس...
نه میخواست وارد این ماجرا بشه، نه میخواست آتیش دعواشون رو تند تر کنه...
به آرومی زمزمه کرد
-استیو...
از جا پرید و درحالی که چشم های خیس از اشکش رو پاک میکرد به طرف باکی برگشت
+اینجا چیکار میکنی...
جاخورده بود از دیدن باکی...
اما بیشتراز اون، ناخوداگاه ترسیده بود. از دیدن اون اینجا....
تو پس زمینه ذهنش فقط حرف های تونی تکرار میشد...
باکی با احتیاط پرسید
-خوبی؟
نگاهش رو از باکی دزدید
+تو نباید اینجا باشی...
نباید اینجا باشه...
چون اون میخواست به تونی ثابت کنه که حتی اگرم از خونه بره، سراغ باکی نمیره و بودن باکی اینجا، این رو نفی میکرد...
باکی دست هاشو به معنای تسلیم بالابرد و با شوخی گفت
-من فقط میخوام حرف بزنیم...
لبخندی زد و سر به زیر انداخت. باکی یک قدم به طرفش برداشت
-شنیدم چی شده....
استیو همچنان که سر به زیر داشت سرتکون داد
-نمیخوای حرفی بزنی؟
توی همون حال مغموم لب زد
+چی باید بگم
دست هاشو با تردید بهم گره کرد و چشمی به داخل اتاق به دنبال صندلی گردوند
-نمیدونم...
دسته اولین صندلی که به چشمش خورد رو گرفت و به جلو کشید و روبه روی استیو با چندقدم فاصله نشست
با ملایمت گفت
-هرچیزی که آرومت کنه
استیو سرتکون داد. باکی با خودش فکرکرد: چرا استیو توی چشم هام نگاه نمیکنه؟
+نمیخوام سربارت باشم...
باکی پوزخندی زیر لب زد: درست مثل همیشه!
-وظیفمه... خواهش میکنم استیو! فقط حرف بزن... حتی حرف های بی سرو ته....نریزشون تو خودت....من نمیتونم تورو اینجوری ببینم...متنفرم از اینکه بدونم تو این حالی و نتونم کمکت کنم
استیو سربلند کرد و توی چشم هاش خیره شد.
چشم هایی که با خیسی اشک تار شد و برای اینکه بهتر ببینه مجبور شد چندبار پلک بزنه
باکی با درد زمزمه کرد
-تونی از ردوبدل کردن عهدهامون خبر نداشت... نه!؟
سرش رو به طرفین تکون داد
نمیتونست این عذاب وجدان رو به باکی بده
+نه عام....موضوع چیه دیگه ای بود!...
تک خنده ای زد و چشم هاشو از استیو گرفت و به پنجره دوخت. .
شاید خیلی چیزا بینشون عوض شده بود
جفتشون عوض شده بودند...
اما رابطه ای که بینشون بود... همچنان همون بود!
استیو خودش رو توی افکارش غرق میکرد و باکی برای درآوردنش یه شیرجه عمیق میزد...
کمی رنجیده گفت
-یادمه قبلا هم بهت گفته بودم که وقتی دروغ میگی میفهمم... آقای فراموش کار...
لب بالاش رو مکید و به باکی زل زد
باکی خوب میدونست این چه معنی داره...
استیو به دنبال بهونه بهتر بود!
+بخاطر حرف تو نبود باکی....بخاطر همه حرفای نگفته ای بود که روی هم تلنبار شدن و... اون فقط یه مشت اخر بود...
باکی با خودش گفت :نصفه دروغ و نصف حقیقت... خوب بازی رو شروع کردی استیو...
شاید بتونم بهت یه امتیاز بدم
باهوش تر شدی...
اما این هنوزم این حقیقت رو انکار نمیکنه که این دعوا تقصیر منِ فاکی بوده...
البته شاید نه همش...
-من متاسفم...
استیو سرش رو پایین انداخت
+تو که نمیدونستی...
نفسش رو با صدا بیرون داد و چشمی دوباره به اطراف گردوند
چقدر گاهی حرف زدن سخته...
وقتی دونفر نمیدونن چطور و از کجا باید شروع کنند...
باکی پرسید
-میتونم کمکی کنم؟
استیو با حالتی گرفته گفت
+فکرنمیکنم دیگه نیازی باشه....همه چیز تموم شده باکی...
خودش هم فکرنمیکرد بتونه...
اون تونی رو درست نمیشناخت که بتونه کاری بکنه
البته اگه میخواست کاری کنه!
ته دلش و توی تاریک ترین نقطه ذهنش، راضی به این جدایی بود...
+اون طلاق میخواد و میدونی... شاید این به نفع هممونه
استیو با درد گفت و ادامه داد
+منم طلاق میخوام.... دیگه نمیتونم بیشتر از این برای چیزی که از قبل از دست رفته بجنگم...
سرتکون داد
-اینقدر بد ها؟
استیو پوزخندی زد
+اون میگه من اصلا از اول دوسش نداشتم!... تمام حقی که من از زندگیمون داشتمو زیر سوال برده... حتی احساسمو...
و قطره اشکی از چشماش چکید
اخم های باکی درهم جمع شد
-اون عصبانی بوده.... استیو... من مطمئنم وقتی آروم بشید...
با اینکه نمیخواست، اما باید تلاشش رو میکرد...
که بعدا از خودش شرمنده نشه!
استیو با قاطعیت گفت
+همه چی تموم شد باکی اون نمیخواد و... منم دیگه نمیخوام... من چرا باید بخوام؟
لب هاشو روهم فشرد و بغضش رو قورت داد
به اندازه کافی گریه کرده بود
+میدونم که نمیتونم بخاطر بچه ها خودخواه باشم و باید به اون ها هم فکرکنم اما...باکی من نمیتونم اون جوری که اون میخواد از خودم بگذرم...این حد از خودگذشتگی در توانم نیست...نمیتونم این دوراهیی که توش گیر کردمو تحمل کنم...دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط
سر به زیر انداخت و زمزمه کرد
+همه چیز خیلی پیچیده اس...
باکی دوست داشت این حریمی که بینشون قرار داشت رو پس بزنه و جلو بره و سرش رو توی آغوشش بگیره و تا وقتی گریه اش تموم نشه از حصار دستاش رهاش نکنه...
قلبش طاقت دیدن این حداز شکستگی استیو رو نداشت
استیو دوباره زمزمه وار گفت
+اگه میتونستم قلبم رو از سینه ام بکشم بیرون تا بتونم با عقلم تصمیم درستو بگیرم این کارو میکردم
باکی ناگهان از جاش پاشد
دیگه نمیتونست طاقت بیاره...
-خواهش میکنم این فشارو روی خودت نزار....معلومه که این حق تو نیست که همیشه از خودگذشتگی کنی
استیو.... هیچکس حق نداره ازت بخواد خودت رو قربانی کنی... هیچکس حق نداره این انتظارو از تو داشته باشه
استیو سرش رو بلند کرد و مظلومانه بهش زل زد
درست به یاد داشت باکی قبلا هم این حرف ها رو بهش زده بود...
البته به شکلی دیگه...
«استیو تو یه انسانی نه یه نمونه آزمایشی فاکی که درهر حالتی به خواسته اونا رفتار کنی... اونا باید اینو ببینن و اگه نمیتونن ، میتونن برن به درک !!! ...تو حق نداری خودتو جلوی دشمن بندازی اونم وقتی هیچ شانسی برای پیروزی وجود نداره، چون اونا گفتن!!!»
لبخند محزون روی لب هاش نشست از به یادآوری اون خاطره...
باکی تنها کسی بود که درکنارش میتونست خودخواه باشه!
-این زندگی توهم هست...نباید بزاری کسی برات تصمیم بگیره که بمونی یا بری....
گفت و وقتی همچنان آبی غلطان چشم های استیو رو که بهش زل زده بود دید، تنش لرزید و چشم ازش گرفت و سرش رو برگردوند
اگه بیشتر از این بهش خیره میموند قطعا کاری رو میکرد که نباید...
لب پایینش رو مکید و تصمیم به رفتن گرفت
نمیخواست دست از پا خطا کنه و پیش وجدانش شرمنده بشه...
میدونست استیو اگه قرار بود مال اون بشه خیلی زود این اتفاق میوفتاد...
اون که اینقدر صبرکرده چندوقت دیگه هم روش... تا اونو کامل بدست بیاره
بدون هیچ عذاب وجدانی...
+چطور این کارو میکنی؟؟
تا میونه راه رفت ولی با صدای استیو سرجاش ایستاد
+چطور تونستی به خونه ام بیای و منو درکنار تونی ببینی و دووم بیاری...چطور تونستی دربرابر منی که اینقدر ظالمانه باهات برخورد کردم مهربون باشی؟
به طرفش برگشت و ملایمت گفت
-نه استیو...
جلوتر رفت و به چشم هاش نگاه کرد و لبخند زد
-چون تو قوت قلب منی... تو... وقتی که حالت خوبه و میخندی...
تلخ خندید و نگاهش رو دزدید
+با این حال من متاسفم.... اگه مجبورت کردم بیای و...
برای انکار سر تکون داد
-نه!! معذرت خواهیتو نمیتونم قبول کنم... چون اگه واقعا متاسف بودی... اینقدر خودخوری نمیکردی... و بخاطر منم شده از این لاک شکستگی که خودت رو دورش محبوس کردی بیرون میومدی...اگه میخوای من قوی بمونم!!!
بالاخره اشک مهمون چشم هاش شد و عقب رفت
برای اخرین بار نگاهی به چشم هاش انداخت و رو برگردوند تا بره
دستگیره رو به دست گرفت و ایستاد
با یادآوری چیزی به طرف استیو برگشت
با تردید پرسید
-راجع به بچه ها تصمیمی گرفتی؟
استیو شروع به صحبت کرد
این بار با اعتماد به نفسی بیشتراز قبل
+هارلی رو.... میارم پیش خودم و پیترهم... اگه بخواد میتونه با من باشه...
از قالب اون مرد شکسته بیرون اومده بود
تا به باکی نشون بده که صحبت هاشون کار ساز بوده
که خیالش رو قبل از رفتن جمع کنه....
-اما باید راجع به مورگان با وکیل صحبت کنم...تونی...عام...فکرنمیکنم به این راحتی ها راضی بشه...اما شاید بتونیم با توافق هم....مورگان حداقل دوسه روزی در هفته رو پیش من بمونه...
باکی جدی پرسید
-و تو واقعا فکرمیکنی این به نفع بچه هاست؟
شونه بالا انداخت
اون سرنوشتش رو پذیرفته بود!!
+گزینه دیگه ای وجود نداره...
-صحیح...
باکی دستگیره رو فشرد و در رو باز کرد و بیرون رفت و نفس حبس شده اش رو خارج کرد و انگشت هاشو میون موهاش فرو برد چشم هاشو بست
همه اینا خیلی زیاد بود، درک و پردازشش...
گریه های هارلی پشت تلفن از یک طرف و گریه های استیو از طرف دیگه...
شاید این طلاق واقعا به نفع همشون بود...
حتی باکی!!
که حالا کورسویی از امید میدید...
که شاید دوباره بتونه دنیاشو برگردونه!
شاید یک بار روزگار به نفع اون تاس ریخته باشه...
و معجزه ای رخ بده....
با صدای زنگ گوشیش از افکارش بیرون اومد
گوشیش رو دم گوشش گذاشت و با تعجب زمزمه کرد
-نورا؟
درحالی که به طرف درخروج میرفت جواب گرفت
+هی....خوبی؟کجایی؟
صدای نورا نگران بود. نگاهش رو برگردوند و لحظه ای برای بار آخر به در اتاق بسته استیو خیره شد
-عام.... پیش استیو بودم....چطور؟ چیزی شده؟
سرش رو برگردوند. در خروجی رو باز کرد و بیرون رفت
+اوه نه...نه راستش....شنیدم چی شده....
با خروجش از ساختمون نسیم ملایمی چند تار مو بلند جلوی صورتش رو تکون داد و با حسش بدنش لرزید...
اخمی روی پیشونیش نشست و درحالی که از مقر اونجرز بیرون میومد گفت
-از کجا؟
+مهمه؟....فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم
نگاهی به دور و ورش انداخت
این موقع شب، همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود!
ایستگاه اتوبوسی درنزدیکی پایگاه چشمش رو گرفت که چراغ هاش اتصالی داشت و روشن و خاموش میشد.... درحالی که به طرف ایستگاه میرفت پرسید
-حال منو؟... من کسی نیستم که داره جدا میشه...
نورا کمی خندید و گفت
+میدونم.... اما من روانشناس توام نه اونا!...خوب بودن حال تو برام مهمه....
لحظه ای سرجاش متوقف شد
خیلی وقت بود کسی این حرفو بهش نزده بود
که اهمیت داره...
خودش...
و حالش....
قبل از اینکه بتونه زبون بچرخونه و جوابی بده نورا دوباره گفت
+واینکه.... نظرت راجع به دعواشون چیه...؟
روی یکی از صندلی های ایستگاه نشست و با گیجی پرسید
-منظورت چیه...
نورا قاطع گفت
+چی تو سرت میگذره باکی؟
به جلو خم شد و آرنجشو به زانوهاش تکیه داد
-نمیدونم...
نورا بعداز چند ثانیه مکث گفت
+به این فکر میکنی که وقتی طلاق بگیرن چی میشه؟
اره بهش فکر کرده بود...
با حرف‌های استیو ذهنیتی از آینده اشون رو تصور کرده بود...
سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت
-اره....نمیدونم نورا....حس میکنم شاید دنیا یه بار داره به نفع من پیش میره!
یا نگرانی پرسید
+ومطمئنی این به نفعته؟
سرش رو بلند کرد
-منظورت چیه؟؟... چرا فکر میکنم یه حرفی پشت تموم این سوالاتت هست...
نورا نفس عمیقی کشید
+چون هست...اما راستش نمیدونم چطور باید بگمش...
-بگو....
نا خودآگاه ترسیده بود...
حس خوبی به این مکالمه نداشت...
از همون ابتداش!
نورا شروع به توضیح دادن خودش کرد
+اولش که شنیدم که اونا به اخرش رسیدن...تو توی ذهنم اومدی و برای ثانیه ای برات خوشحال شدم...
یه ابرو بالا داد
-برای ثانیه ای؟
+شاید توی ذهنت قراره همه چیز خوب پیش بره باکی... اما...فکرنمیکنم درنهایت همه چیز خوب بگذره....
از جاش پاشد...
ناخوداگاه گارد گرفته بود
کسی حق نداشت از این رویای شیرین بیدارش کنه!!
-من کاری ندارم نورا... اونا خودشون تصمیم گرفتن تمومش کن... این هیچ ربطی به من نداره...
نورا تن صداش رو بالا برد
+اما دعواشون سر تو بود... خودت هم میدونی که بخاطر تو بود... حتی اگه تو کاری نکرده باشی.... من نمیخوام تو درآخر مقصر تمام این ماجرا بشی!!
چشم هاش به اشک نشست
برای کم شدن دردش شروع به قدم زدن کرد. دوباره با عجز تاکید کرد
-ولی من کارم نکردم نورا... که بخواد زندگیشون رو بهم بریزه...
کاری نکرده بود!!
با حرص سنگ ریزه ای که جلوی پاش بودو به طرفی شوت کرد
+میدونم... میدونم که نکردی... اما مقصر خواهی شد... توی چشم بچه ها...تونی...و حتی استیو!!! وقتی آتیش این دعواها بخوابه تو رو مقصر خواهد دونست حتی اگه به زبون نیاره.... من میدونم توهم میدونی که احساس شرمندگی رهاش نمیکنه!!! تو واقعا میخوای زندگیتو با ویرونی یه زندگی دیگه بسازی؟؟
دستش لرزید...
قدم هاش بلند شد و با شتاب بیشتری قدم برمیداشت
انگار میخواست به این وسیله از حرفای نورا فرارکنه
+زندگی که استیو از ثانیه ثانیه اش شرمنده میشه؟؟ .... هردفعه که به چشم های بچه هاش نگاه میکنه که بین پدرهاشون در رفت وآمدند....
اشک از چشم هاش سرآزیر شد
اما این انصاف نبود!!!
+اونها تورو مقصر خواهند دونست باکی...حتی هارلی...که رابطه خوبی هم باهم دارید... هیچوقت فکر نکن بین تو و پدرش، تورو قراره انتخاب کنه...
از حرکت ایستاد...
لب هاشو از هم باز کرد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت
-نمیخوام باهاش مقایسه بشم...
نورا با التماس گفت
+پس خودت رو تو موقعیت مقایسه نزار....
زانوهاش میلرزیدند....
اون حس شکست ناپذیری چند دقیقه قبلش رو ازش گرفتند
تمام اون رویای شیرینی که تا رسیدن به اونجا با خودش مرور کرده بود
و نقشه هایی که درباره اش کشیده بود
نورا با دل شکستگی گفت
+من متاسفم.... اگه میتونستم این حرفارو نزنم... باورکن نمیگفتم... اما...
درد باکی رو حس میکرد. همین هم باعث شده بود همراه باهاش شروع به گریه کنه...
+من نمیتونم بعداز تمام دردهایی که پشت سرگذاشتی ببینم که تو دردهای جدید غرق شدی... این حق تو نیست باکی!!!...من تمام اینا رو دارم بخاطر خودت میگم چون برام مهمی... و نمیخوام درنهایت تو مقصرش باشی... با وجود کار نکرده!!
به رو به روش خیره شد
به جایی که جاده مقابلش همراه با تمام درخت های اطرافش تبدیل به یه نقطه میشد
چقدر ساده بود که اجازه داده بود نور امیدی توی قلبش روشن بشه...
چطور فریب سرنوشت شومش رو خورده بود؟؟
مغموم گفت
-باید چیکارکنم؟
نورا ساکت موند. یا حرفی برای زدن نداشت، یا مشغول حلاجی ایده اش بود...
مسلما باید کاری باشه که بتونه انجامش بده...
اگه خواه ناخواه پاش به این جریان باز شده، پس باید این کناره گیری رو تموم کنه و کاری رو کنه که باید!!!
نورا بعداز چند ثانیه با افسوس گفت
+نمیدونم.... من متاسفم... باکی... ولی من واقعا نمیدونم!...اما فکرمیکنم بتونی از پسش بربیای میدونی...
نفسی برای گفتن باقی جمله اش گرفت و با درد زمزمه کرد
+چون ما گاهی نمیتونیم کسی که عاشقشیم رو تو زندگیمون داشته باشیم...

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now