تونی بعداز حرف های جولیا آروم تر شده بود
خیلی آروم تر!
به جولیا و تشخیصش اعتماد داشت
پس طبق گفته اون اول اولویت هاش رو مشخص کرد و بعد سریعا حاضر شد واز خونه بیرون زد.
و تصمیم گرفت فعلا راجع به باکی و دیداری که فرضا قرار بود شکل بگیره فکرنکنه.
چون حتی فکرکردن بهش هم میترسوندش
باکی از نظر اون تمام چیزی بود که استیو برای زندگی میخواست
تمام اون چیزی که تونی هیچوقت نمیتونست بهش تبدیل بشه....
و تونی سال ها این حقیقت تلخ رو درپسزمینه ذهنش نگه داشته بود...
ولی انگار وقتش رسیده بود که خودش رو از این طلسم رهامیکرد...
البته، به گفته جولیا: اگه میخواست....
به گاراژ رفت و لحظه ای روبه روی ماشین های به صف کشیده اش ایستاد و چشم چرخوند.
در لحظه تصمیمش رو گرفت و سوار آئودی سفید رنگش شد و به مقصد خونه ناتاشا و کلینت روند.
بهتر بود برای اولین کار، پیتر رو به خونه برمیگردوند و بعد به پپر زنگ میزد و ازش میخواست مورگان رو برگردونه و درنهایت.... یه صحبت آروم با استیو....که بتونه تصمیم بگیره که خودش شخصا برای برگردوندن هارلی اقدام کنه یانه!!
با رسیدن به خونه نقلی و دوست داشتنی کلینت از حرکت ایستاد، پارک خودکار رو زد و از ماشین پیاده شد.
نگاهی به در ورودی انداخت و حرف هایی که میخواست بزنه رو با خودش مرور کرد
مهمترین چیزی که به ذهنش میرسید "من متاسفم" بود..
مثل اینکه امروز قراره زیاد از این جمله استفاده کنه
قبل از اینکه حتی به طرف خونه حرکت کنه، کلینت در خونه رو باز کرد و نگاه معناداری بهش انداخت
لبخند نصفه نیمه ای زد و به طرف در ورودی رفت
با رسیدنش به درگاهی ناتاشا رو پشت سر کلینت دید که با اخم های درهم رفته، دست به سینه بهش زل زده بود...
صداش رو صاف کرد و با بیخیالی پرسید
-هی نات.... پیتر اینجاست؟!
همون لحنی که میدونست ناتاشا رو عصبانی تر میکنه!!
شت.... واقعا باید رو این اخلاقش کار میکرد...
ناتاشا با عصبانیت گفت
+شماها معلوم هست دارید چه غلطی میکنید؟.... اون از هارلی و اینم از پیتر...
و کلینت با نگرانی ادامه داد
_این بچه از وقتی اومده تن و بدنش داره میلرزه... تونی... خواهش میکنم، سر هر چیزی که هست دعواتون، تمومش کنید... محض رضا خدا...
تونی خواست جواب کلینت رو بده که ناتاشا دوباره شروع به صحبت کرد
+میدونی امروز چی ازم پرسید؟ که اگه شما طلاق بگیرید پرورشگاه میتونه اون هارو برگردونه یانه... ببین فکرش تا کجا پیش رفته تونی!!!
تونی دستش رو جلو آورد تا مانع صحبت بعدی از جانب جفتشون باشه و سریعا گفت
-میدونم نات... میدونم... دارم روش کارمیکنم... میشه بگید کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم!!
کلینت بی توجه به سوالش گفت
_استیو کجاست؟
نگاهش رو دزدید و دستی به موهاش کشید
به درگاه تکیه داد و با اندوه گفت
-نمیدونم....
+این خیلی امیدوارکننده نیست... تونی؟
لحن ناتاشا حالا کمی نگران بنظر میرسید
تونی برای ثانیه ای به چشم هاش چشم دوخت و لب هاشو جمع کرد...
به خودش قول داده بود که عصبانی نشه و حالا داشت تمام تلاشش رو میکرد...
فقط اگه اون دوتا احمق زودتر از جلوی در کنار میرفتند و اجازه میدادند اون با پسرش حرف بزنه!
با لحنی که حالا کمی عصبانی بنظر میرسید گفت
-تو میگی چیکار کنم؟.... من دارم تلاشمو میکنم خب؟ حالا میشه ببینمش؟
کلینت و نات نگاهی بهم انداختن و از جلوی در کنار رفتن
نات همزمان با ورود تونی به خونه گفت
+توی حیاطه... احتمالا روی تاب نشسته...
تونی سر تکون داد و به طرف در شیشه ای ایوان که به حیاط پشت خونه راه داشت رفت
با ورودش به ایوان متوجه جثه نحیف پیتر روی تاب چوبی دونفره گوشه حیاط شد...
لبخند نیمه جونی بهش زد و با قدم های آهسته به طرفش رفت...
پیتر روش به سمت درختها بود و همونطور به نقطه ای نامعلوم زل زده بود، پاهاشو توی دلش جمع کرده بود و به اهنگی که از هدفون توی گوشش پخش میشد گوش میداد...
تاب به آرومی حرکت میکرد، خیلی آروم و یواش، بدون اینکه پیتر تلاشی براش بکنه...
تا سایه تونی روی سر پیتر افتاد سر برگردوند و چشم هاش بخاطر تابش نور آفتاب ریز شدند و پیتر درتلاش برای تشخیص دادن کسی که حالا بالای سرش ایستاده اخم کرد. تا تونی رو تشخیص داد با چشم های گرد شده، توی جاش صاف نشست و با لکنت گفت
+دد....
تونی لبخند مهربونی زد
-هی پیت...
و جلوتر رفت و به جایی کنار پیتر اشاره کرد
-میتونم بشینم؟
پیتر سریعا پاش رو پایین انداخت
+اره اره...
و تونی با احتیاط روی تاب نشست تا باعث حرکت ناخواسته تاب نشه...
ضربان قلب پیتر با دیدنش بالا رفته بود
یه جورایی احساس شرم میکرد از اینکه صبح بی هیچ حرفی از خونه بیرون زده و به قول خودش فرار کرده و اینجا خودش رو مخفی کرده...
درست مثل هارلی!!
ولی اون مثل هارلی نبود..
نمیتونست حتی کوچکترین چیزی رو از پدرهاش، مخصوصا تونی مخفی کنه...
به روبه روش زل زده بود و از شرمساریش کمی سر به زیر انداخته بود!!
چهره ای به خودش گرفته بود که بهنظر تونی بامزه میومد... عصبانیتی که با شرمساری همراه شده بود!
تونی دست راستش رو به آرومی روی شونه پیتر قرار داد و به نیمرخش زل زد و شروع به صحبت کرد
-من فقط اومدم اینجا که بگم... من واقعا متاسفم... بخاطر اتفاقاتی که افتاده...
پیتر با تعجب به طرفش برگشت و با خودش فکرکرد اون چطور میتونه خودش رو مقصر بدونه وقتی همه چیز تقصیر پاپز و هارلیه...
اره همه چیز تقصیر هارلی بود که گذاشت و رفت
و پاپز که همه چیزو از دد مخفی کرده بود
اما مهمتراز اون... همه چیز تقصیر باکی بود!!
درسته باکی!!!
چون از وقتی اون در هیبت وینترسولجر وارد خونه اشون شد، اون ها یک روز خوش ندیدند
اگرم بود، فقط خوشی های زودگذر و لحظه ای بود
که خب زود منقضی میشد و دوباره مشکلات جدید به وجود میومدند...
با ناراحتی گفت
+نه دد... تو لازم نیست از چیزی متاسف باشی
ولی تونی متوجه منظور پیتر نشده و ادامه داد
-نه پیت.... من اشتباهات زیادی داشتم! میدونم... و متاسفم ... گوش کن...
کلافه سرتکون داد... نه پیتر نمیخواست به این چیزا گوش کنه
تونی حق نداشت به اینجا بیاد و ازش معذرت خواهی کنه، وقتی کاملا برای پیتر واضح بود که همه چیز تقصیر استیوعه.... و اون کسی که باید معذرت خواهی کنه هم خودشه!!
-دیشب... دعوای خیلی بدی بود و متاسفم که تو مجبور شدی شاهد این چنین چیزایی باشی که.....
به یکباره پرسید
+پاپز کجاست؟؟
و فکرکرد بهتره جواب این باشه که خونه است و از شرمندگی نتونست به اینجا بیاد...
-اون... عام
تونی چطور باید از استیو میگفت
بدون اینکه ذهنیت منفی برای پیتر بسازه!؟
-ما باهم..... قرارگذاشتیم که... کمی.... فکرکنیم... و من اومدم اینجا که تورو به خونه برگردونم... ما هردومتاسفیم پیت... من هیچوقت نمیخواستم باعث بشم توهم خونه امنت رو از دست بدی...
چون نمیخواست پیتر هم مثل هارلی جایی رو بجز خونه خودش، خونه امن بدونه...
اگرچه درمورد هارلی خیلی مقصر نبود، اما درباره پیتر اون بود که امنیت خونه رو ازش گرفت...
باید دل پیتر رو قرص میکرد که هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده... و هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته!!
اما همون لحظه فکری به ذهنش رسید: که از کجا معلوم با برگشتن استیو به خونه، پیتر شاهد یه دعوای دیگه نباشه... شاید کارش اشتباه بود و اول باید سنگ هاشو با استیو وامیکند و بعد به دنبال پیتر میرفت...
و با این فکر استرس بدی به جونش افتاد
پیتر دوست داشت که مخالفت کنه!
بگه که برنمیگرده و خونه ناتاشا و کلینت میمونه
اما خودش هم میدونست که نمیتونه
پدرش اینقدر از خودگذشته بود که بخاطر اشتباه یه نفر دیگه خودش رو مقصر بدونه و این همه راه تا اینجا بیاد تا ازش طلب بخشش کنه....
اون چطور میتونست روی همچنین آدمی رو زمین بندازه و بهش نه بگه
لبخند محزونی زد و خودش رو توی بغل تونی انداخت
چون واقعا به این بغل نیاز داشت
تونی بیشتراز اون!!
دست هاشو محکم دور پیتر حلقه کرد و برای جلوگیری از ریزش اشک هاش چندبار نفس عمیق کشید
چند بوسه به موهای پیتر زد. اینکه حداقل پیتر هنوز قبولش داشت خیلی براش ارزشمند بود!
پیتر با بغض درگوش تونی زمزمه کرد
+دد... آغوش تو همیشه برای من امن ترین جای دنیاست!!
و تونی اجازه داد این تعریف مثل قند توی دلش آب بشه و به عمق وجودش رخنه کنه
وقتی از بغل هم بیرون اومدند، تونی یکی از نادرترین لبخند هاش رو به لب داشت
.
با شنیدن صدای زنگ در عینکش رو روی کتابش گذاشت و از جاش پاشد.
کش و قوسی به بدنش داد و از کنار میزش گذشت و به طرف مبلمان داخل پذیرایی رفت و شال بافتیش رو از روی مبل برداشت و دور شونه اش انداخت. از کنار مورگان که مشغول بازی با لگو هاش بود گذشت و دستی به موهاش کشید و لبخندی به تمرکز مورگان برای درست کردن خونه موردعلاقه اش زد و به طرف در رفت
با بازکردن در و دیدن استیو لحظه ای با تعجب ابرو بالا انداخت.
استیو به آرومی گفت
-هی ویرجینیا...
و سعی کرد لبخند مهربونی بزنه...
گرچه خیلی موفق نبود!
درعوض، پپر بهتراز اون نقش بازی میکرد
لبخند دندون نمایی بهش زد و در خونه رو کامل باز کرد
+اوه.... های استیو!!... خوبی؟
-ممنون.... اومدم مورگان رو ببرم. میشه آماده اش کنی؟
+حتما حتما.... بیا داخل
و از سر مهمون نوازی کنار رفت تا استیو به داخل بیاد
استیو با جدیت گفت
-نه!!!
و وقتی تعجب پپر رو دید با آرامش گفت
-مرسی... همین جا راحتم!
پپر نگاهی به داخل خونه انداخت و دوباره یه قدم جلو گذاشت. بین گفتن و نگفتن حرفش تردید داشت
در رو تا نیمه بست و به آرومی گفت
+استیو.... راستش آرزو میکردم ندونم... ولی میدونم که دلیل گذاشتن مورگان پیش من چیه! باورکن هردفعه چارلی یا هپی به اینجا میارنش، تن و بدنم میلرزه که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه...
استیو نیازی به شنیدن این حرفا نداشت. سرتکون داد و با بی حوصلگی گفت
-نگران نباش چیزی نیست که نتونیم از پسش بربیایم!
پپر اما همچنان نگران اصرار کرد
+ولی هستم!!... ببین...
بیشتر از قبل به در تکیه داد و صداش رو پایین تر آورد
انگار نمیخواست مورگان حتی یک کلمه از حرف هاش روهم بفهمه...
+میدونم سروکله زدن با تونی بعضی وقتا چقدر میتونه سخت باشه...
اخم های استیو درهم رفت.
پپر حق نداشت راجع به تونی حرفی بزنه...
هرچقدر هم که حالا وضعیت رابطه اشون خراب بود، اما اجازه نمیداد کسی اظهار نظری درباره اخلاق خوب یا بد تونی بکنه...
مخصوصا پپر...
میون حرفش پرید و جدی گفت
-میشه مورگان رو آماده کنی؟
پپر جا خورد. عقب رفت و آب دهانش رو با تردید قورت داد و گفت
+اره اره.... من رو ببخش اگه دخالتی کردم!
با اینکه نبخشیده بود ولی سرتکون داد و به دیوار تکیه کرد. و کمی بعداز رفتن پپر، مشغول قدم زدن تو محوطه ورودی خونه اش شد.
دست هاشو توی جیب شلوارش فرو برده و اخم غلیظی روی صورت نشسته و توی افکارش غرق شده بود.
چیزی نگذشت که پپر به همراه مورگان از در ورودی خارج شدند. مورگان با کوله پشتی به دوش بیرون اومد و استیو با دیدنش لبخند گشادی زد
+پااااااپا....
-هی سنجاب....
و جلوش زانو زد ومشغول مرتب کردن لباسش شد. مورگان دست پپر رو رها کرد و به طرف استیو متمایل شد.
دست های کوچولوش رو روی شونه های مردونه استیو گذاشت و درحالی که استیو مشغول پوشیدن کفش هاش بود با شوق گفت
_پاپز!!!.... منو عمه امروز کلی لگو خریدیم!
پپر خندید و جعبه لگو ها رو مقابل استیو گرفت و گفت
+مورگان عاشقشون شده!!
استیو لبخندی از سر ادب به پپر زد و جوابی نداد.
نگاهی دوباره به دخترش انداخت و موهاشو پشت گوشش انداخت و بوسه ای به گونه اش زد
وبعد به بغل کشیدش و از جاش برخواست
پپر جعبه لگو هارو بار دیگه جلو آورد تا استیو بگیرتشون
استیو اما مانعش شد وگفت
-نه... باشه همین جا... مورگان کلی اسباب بازی توی خونه داره!!
و بدون حرف دیگه ای به طرف ماشین حرکت کرد
مورگان از پشت سرش برای پپر دست تکون داد.
میدونست که برخوردش کمی دور از ادب بود
از دست تونی عصبانی بود و عصبانیتش رو سر پپر خالی کرده بود...
اما به خودش حق میداد
چون انگار تازه فهمیده بود که اون هم میتونه نسبت به پپر حس خوبی نداشته باشه...
...حسادت کنه!
یا نخواد کسی که قبلا با شوهرش خوابیده حالا باهاش رابطه داشته باشه...
اره میتونست
اما...
چرا حس بدی نداشت؟
چرا حسادت نمیکرد؟
چرا از دیدن نورا کنار باکی عصبی میشد، اما براش فرقی نداشت که پپر توی زندگی تونی باشه یا نباشه...
این درست نیست!!
چقدر این روزها افکار منفی رو توی ذهنش میپروروند و بیشتراز همیشه از خودش متنفر میشد...
بوسه ای به موهای مورگان زد که حالا توی بغل خودش رو مچاله کرده بود...
میدونست مورگان هم متوجه یه مشکل شده
حتما شده
یه دختر 4ساله با اینکه هنوز از خیلی چیزها خبرنداره
اما حساسه، و این چیزارو زودتر حس میکنه و روش تاثیر میزاره...
اوه گاد....
چه به روز خانواده اشون اومده بود؟!
چرا خودشون دستی دستی درحال نابود کردن هم بودند...
مورگان مظلومانه گفت
+پاپز.... میشه بستنی یخی بخوریم؟
لبخندی به مورگان زد و بیشتراز قبل اون رو به سینه اش فشرد
دیگه هیچ چیز براش مهم نبود..
بودن با مورگان میتونست تمام عصبانیتش رو دور کنه و به میزان قابل توجه ای آرومش کنه...
انگار ابرهای خشمگین و طوفانی از جلوی چشماش کنار رفتند و آفتابی به درخشندگی لبخندهای مورگان روی صورتش نشست...
جوری مورگان میتونست آرومش کنه، که بفهمه چه اشتباهاتی داشته و فقط بخاطر اون هم که شده کار درست رو بکنه...
با رسیدنش به ماشین قفل رو زد و اول مورگان رو روی صندلی نشوند و بعد خودش پشت فرمون نشست
-خب
به طرف مورگان برگشت وادامه داد
-چه طعمی، فرشته کوچولو
چشم های مورگان از هیجان برق زد و گفت
+عام.... عام.... پرتغالی!!
استیو ماشین رو روشن کرد و گفت
-همممم.... موافقم!
مورگان دست هاشو بهم زد و با خوشحال بالا پایین میپرید
با اینکه کمربندش رو بسته بود اما مثل یه ماهی لیز میخورد و ورجه ورجه میکرد
استیو به حرکاتش خندید و بعد دستش رو جلو برد و روی دستش گذاشت تا سرجاش بشینه و گفت
-مواظب باش سنجاب...
و برای اینکه حواسش رو پرت کنه که دیگه شیطنت نکنه گفت
-خب... دیگه با عمه چیکارها کردید؟
مورگان درحالی که با موهاش بازی میکرد گفت
+لگو خریدیم.... باهم خونه درست کردیم....شام پختیم....اوووه اووووه فروزن رو دیدیم
و با هیجان به طرف استیو برگشت
استیو از هیجان مورگان به وجد اومده بود گفت
-جدا؟... خب تعریف کن ببینم...
اون عاشق تعریف کردن های مورگان بود
مورگان اما با احتیاط گفت
+یعنی نمیخوای خودت ببینی؟
چون از برادرهاش یاد گرفته بود که فیلم هارو برای کسی تعریف نکنه...
چون هرکسی از این کار لذت نمیبره....
-چرا... اگه دوست داری حتما باهم میبینیم!... ولی یکم تعریف کن که بدونم موضوعش چی بوده...
مورگان با گرفتن تاییدیه از استیو با خوشحالی شروع به تعریف کرد
هر قسمتی رو که تعریف میکرد ادای کراکترهارو هم درمیاورد و با تمام وجودش همه چیز هایی که دیده بود رو بازگو میکرد
اینقدر اشتیاق داشت که استیو نصف بیشتر حرف هاش رو نمیفهمید، اما همچنان با هر حالت غمگین و شاد و ترسیده و هیجان زده که درمیاورد، همراهیش میکرد.
استیو قصد رفتن به پارک رو کرده بود. درواقع دوست نداشت اون روز به هیچ وجه تموم بشه
از تمام دنیا و مشکلاتش فرار کرده بود
تا یه روز رو درآرامش در کنار دخترش بگذرونه
و فارق از تمام سختی های زندگی بخنده و شاد باشه...
پس نقشه اش رو عملی کرد
به پارک رفتند، بستنی خوردند، گفتند و خندیدند....
نزدیک های غروب بود که بالاخره از پارک دست کشیدند و به ماشین برگشتند
مورگان خسته شده بود و به محض اینکه وارد ماشین شد به خواب رفت و استیو تمام مسیر رو توی سکوت روند
حتی رادیو روهم روشن نکرد تا یه وقت دختر کوچولوش بیدار نشه...
با رسیدنش به خونه، ماشین رو توی گاراژ پارک کرد.
به طرف مورگان برگشت و نفس عمیقی کشید
موهای مورگان رو کنار زد و پشت گوشش گذاشت
میدونست دخترش چقدر دلتنگشون بوده
چون دیگه شبیه به اون خانواده سابق نبودند
وچقدر ترسیده از این وضعیت چندوقته...
اضطراب رو توی چشم هاش میخوند
و در پس اون چشم های خندون، غم رو میدید
اما اون دختر محکمی بود
که میخندید و اجازه نمیداد ترس به دلش راه پیداکنه
سرباز کوچولوش....
از ماشین پیاده شد و به طرف مورگان چرخید. کمربندش رو باز کرد و به بغل گرفتش
مورگان با رفتن به بغل استیو، کلمات نامفهومی رو زمزمه کرد و نزدیک به بیدار شدن بود
استیو به آرومی دم گوشش زمزمه کرد
-هیششش... بیبی.... همه چیز درست میشه... پاپا اینجاست.... نمیزاره هیچ اتفاق بدی بیوفته..
روبه روی در ورودی ایستاد و همونطور که کمر مورگان رو نوازش میکرد ادامه داد
-میدونم.... منم از درون میترسم، اما تو خودت هم میدونی که هر اتفاقی هم که بیوفته.... من درست همینجا هستم که به آغوش بکشمت...هیششش
نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه
هرچیزی که پشت اون در بود، هر اتفاقی که در شرف وقوع بود، میدونست که براش آماده بود...
تونی رو بی هیچ حرفی رها کرده بود و رفته بود. میدونست این کارش چقدر میتونه شرایط رو سخت تر کرده باشه....
اما راه دیگه ای نداشت، تونی بس نمیکرد و اون نمیخواست جنگ دیگه ای رو باهاش شروع کنه
حالا هم نمیخواست...
پس شاید یه امشب رو آتش بس اعلام میکردند و از فردا دوباره...
نمیدونست!
دیگه درست نمیدونست که چه اتفاقی قراره بیوفته
اما میدونست که تو هر وضعیتی که باشن، اون نمیزاره که اتفاقی برای بچه هاشون بیوفته...
وارد خونه شد.
انتظار داشت که تونی رو روی صندلیِ مخصوصِ بی توجهیش ببینه
که کتابی رو جلوی روش گرفته و انگار نه انگار که استیو اونجا ایستاده، مشغول خوندنه...
اما نه خبری ازش نبود!!
شاید هم خونه نبود...
به طرف پله ها رفت و هر پله رو یه آرومی طی کرد تا یک وقت مورگان از خواب بیدار نشه...
به اتاقش رسید، خم شد پتو رو کنار زد
مورگان رو روی تخت گذاشت و اول از همه مشغول باز کردن کفش هاش شد
و بعداز اون ها کتی که تنش بود رو درآورد و پتو رو روش کشید
اما از کنارش جم نخورد
همچنان روی تخت مورگان نشسته بود و به صورت معصوم مورگان توی خواب خیره شده بود.
زیرلب گفت
-فرشته کوچولو...
همون لحظه بود که متوجه نگاه های خیره یه نفر شد
سر بلند کرد و تونی رو درحالی که به درگاهی تکیه داده دید. متعجب از اینکه چطور متوجه اومدنش نشده با چشم های گرد شده به لبخندش خیره شد
تونی نگاهش به طرف مورگان رفت و زمزمه کرد
+یادته دقتی بچه تر بود به راکتور من میوفت چراغ خواب؟؟
استیو ناخودآگاه لبخندی زد و اشک توی چشم هاش جمع شد
نگاهش به طرف مورگان برگشت
چقدر سریع بزرگ شده بود!!
+یادمه یه بار اومد روی پام نشست و زد به راکتورم و گفت میشه چراغ خوابتو روشن کن ددی...
استیو خندید از جاش پاشد. نگاه تونی از مورگان به طرف استیو برگشت
استیو جلو رفت و روبه روش ایستاد. تونی سر به زیرانداخت و گفت
+من خودم فهمیدم کجارو اشتباه میکردم!
استیو دست رو گرفت و با آرامش گفت
-تونی... مسئله این نیست که چی اشتباه بوده و چی درست... همه چیز دیگه تموم شده بیا نبش قبر نکنیم!
اون فقط دیگه نمیخواست حرفی از باکی و هارلی بشنوه...
فقط برای اون شب...
از فردا میتونست به بدبختی هاش فکرکنه!!
و از اتاق بیرون اومد تا صداشون مورگان رو از خواب بیدار نکنه
تونی با دلخوری گفت
+منم نمیخوام نبش قبرکنم....
به طرفش برگشت و حرف هایی که از صبح آماده کرده بود رو به زبون آورد
-تونی!! من میفهمم چقدر شرایط برات سخت شده.... باور کن میفهمم.... این فقط برای تو نیست! من.... همش حس میکنم که توی یه لوپ گرفتار شدم، هرکاری میکنم باز هم گند میخوره به زندگیم.... خواهش میکنم بهم اعتماد کن وقتی میگم دارم سعی میکنم درستش کنم
تونی دستش رو گرفت و با اطمينان گفت
+باور میکنم
-ولی من همچنین حسی ندارم... من.... تونی من ناراحت میشم از اینکه میبینم تو اونقدری به من اعتماد نداری که همه چیز رو به دست من بسپری و اجازه بدی من اون کاری که فکرمیکنم درسته رو انجام بدم
تونی زمزمه کرد
+من بهت اعتماد دارم استیو....جدا میگم!
-پس اجازه بده من درستش کنم. صبرکن هارلی رو برگردونم و بعد راجع به باکی حرف میزنیم تا به یه نتیجه ای برسیم
زبون روی لب های خشک شده اش کشید و با تردید گفت
+قراره به چه نتیجه ای برسیم؟
لحظه ای توی چشم های هم خیره موندن
استیو چشم ازش گرفت و به زمین دوخت
-نمیدونم!.... واقعا نمیدونم.... فقط خواهش میکنم یه بار فقط یک بار به من اعتماد کن و بزار همه چیز رو درست کنم...
لبخندی گوشه لب های تونی نشست
خوشحال بود از اینکه استیو میخواست همه چیز رو درست کنه....
با کمال میل عقب میکشید تا استیو زندگیشون رو به حالت اول برگردونه!!
پس جلو رفت و دستش رو پشت گردن استیو گذاشت و مجبورش کرد خم بشه و لب هاشو به لب های استیو رسوند و با اشتیاق بوسیدش
بنظرش این بهترین راه برگردوندن اعتمادشون بود
که بهش نشون بده هراتفاقی هم افتاده باشه
ذره ای از عشقش بهش کم نشده...
بعداز بوسه اشون استیو سرش رو کمی عقب برد و به چشم های تونی خیره شد
تونی میدید که حالا با اطمینان بیشتری نگاهش میکنه... امید مثل گل سرخی توی دلش ریشه دوند...
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...