باهم از ماشین پیاده شدند. حال استیو به وضوح بعداز صحبت با هارلی بهتر شده بود، هارلی هم این رو میدید و درمقابل لبخندهاش، لبخند میزد.
اما برعکس استیو دلش دوباره پراز ترس و شک و دودلی شده بود.
ترسش از تمام اون افکار بدی ناشی میشد که باز به سراغش اومده بود
که دونه دونه لحظات شادش رو توی غم غرق میکرد
مثل یه زامبی...
تمام افکار مثبتش رو میخورد...
نورا بهش گفته بود که هیچکس یک شبیه تغییر نمیکنه و هیچ ذهنیت منفی با یه چشم بهم زدن تبدیل به یک باور مثبت نمیشه...
راه درمان طولانیه و نیاز به تلاشش داره تا اون چیزی که به اشتباه توی ذهنش ثبت شده رو درست کنه...
استیو پاتند کرده بود و هارلی هر لحظه با تردید بیشتری قدم برمیداشت
استیو بدون اینکه به طرفش برگرده گفت
-زودباش هارلی.... باید تونی رو سوپرایز کنیم!
ضربان قلبش با این حرف بالا رفت
سوپرایزکنیم...
استیو دستش به دستگیره در رفت و هارلی دوقدم مونده به استیو سرجاش ایستاد.
پلک هاش رو به آرومی بست و باز کرد
این دیگه رویایی توی ذهنش نبود
اون چیزی که قبل از برگشتن همیشه تصور میکرد
این خود خود واقعیت بود
چرا چیزی که قبلا بدون فکرکردن انجامش میداد حالا اینقدر غیرممکن بنظر میرسید
انگار باز شدن اون در مساوی با پریدن از یه ارتفاع خیلی زیاد بود
با نگرانی استیو رو صدا کرد. اما نه بلند، به آرومی و نامطمئن...
+پاپز...
نیاز به یه ناجی داشت تا از شر این افکار منفی نجاتش بده...
استیو به طرفش برگشت و تا متوجه حال خرابش شد فاصله بینشون رو از بین برد و روبه روش ایستاد
پرسشگرانه بهش نگاه انداخت. هارلی سرش رو به زیرانداخت و با بغض گفت
+من میترسم...
اره میترسید...
بیشتراز همه از خودش...
+از آینده...
سرش رو بلند کرد و توی چشم های نگران استیو خیره موند
+میترسم که دوباره یه اشتباهی بکنم... نمیخوام باعث ناراحتیتون بشم...نمیخوام ناامیدتون کنم پاپ...
استیو بیشتراز این تاب نیاورد و با مهربونی به بغل کشیدش
-تو نمیکنی هارلی...
و سرش رو نوازش کرد. سعی کرد به پسرش اطمینان بده
اما اون همچنان توی بغلش میلرزید و سعی در فروخوردن بغضش داشت
چطور باید بهش این اطمینان رو میداد
بعداز تمام حرف هایی که زده بودند
افکارش رو جمع کرد و با تردید هارلی رو از بغلش بیرون کشید.
جلوی روش سرخم کرد تا چشم هاشون باهم تلاقی کنه
یه دستش رو به زانوش تکیه داد و با دست دیگه اش شونه هارلی رو فشرد
توی چشم هاش خیره شد تا حرفش تاثیر بهتری بزاره و با آرامش گفت
-هارلی... میخوام یه رازی رو بهت بگم...
وبعداز چند ثانیه مکث، وقتی مطمئن شد تمام حواس هارلی جمعش شده گفت
-منم میترسم!!!
و لبخندی به چشم های منتظر هارلی زد.
-از آینده... از آینده تو.... از آینده پیتر، مورگان... هممون...
قطره اشکی از چشم های هارلی پایین ریخت و با آستینش پاکش کرد
خودش هم با گفتن این حرف ها بغض کرده بود
بیشتراز اون که هارلی نیاز به شنیدن این حرفا داشته باشه، خودش نیاز به این اعتراف داشت
-من هر روز که از خواب پامیشم میترسم!!... که نکنه یه خطر جدیدی به وجود بیاد و من این بار نتونم ازتون محافظت کنم...
و با بغض اضافه کرد
-که منم... شمارو نا امیدکنم!
هارلی لبخند شیرینی زد و سربه زیر انداخت
+نه پاپ تو نمیکنی...
با تحکم گفت تا هارلی سرش رو بلند کنه
-گوش کن!! مسئله اینکه... منم میترسم... اما اشکالی نداره اگه بترسی.... این یه بخشی از زندگیه... همه میترسن...
لب هاشو ترکرد. هارلی نفس راحتی کشید
ناخودآگاه باری از روی شونه اش برداشته شده بود
-ولی میدونی چطور میشه بهش غلبه کرد؟ میدونی من وقتی میترسم چیکارمیکنم؟ چشم هامو میبندم.... و 5تا نفس عمیق میکشم.... و به قشنگترین لحظات زندگیم فکرمیکنم
هارلی نامطمئن سرتکون داد. استیو با لبخند اضافه کرد
-میدونی اونا چین؟... خاطراتی که از شما دارم... یادته اولین شبی که به جمع دونفره امون اضافه شدی؟... یادته اینقدر با تونی از استاروارز حرف زدید که آخر مجبور شدیم تا دم دمای صبح بیدار بشینیم و کلش رو ببینیم؟.... یادمه بعداز سومین فیلم بود که تو مثل یه بچه گربه روی مبل خوابت برد...
هارلی میون گریه خندید
-خیلی زیادن.... خاطراتم از پیتر و مورگان...از تونی....
و باقی حرفش رو خورد....
دوطرف شونه هارلی رو گرفت و گفت
-حرفم اینکه.... شماها لحظات ناب زندگی منید...و من همیشه با فکرکردن بهتون آروم میشم... و وقتی چشم باز میکنم از ته ته قلبم میدونم که همه چیز قراره درست بشه...
میدونست اطمینان توی صداش به قلب هارلی نشسته
چون اون دیگه گریه نمیکرد
و این نشونه لبخند به لبش میاورد...
-چون من بخاطر شماها هرکاری میکنم...این قدرت درونی منه...
هارلی با چشم هاش ازش تشکر میکرد. صاف ایستاد و یه قدم از هارلی فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید.
-توهم باید مال خودت رو پیداکنی!... میدونم که میتونی از پسش بربیای... بهت اعتماد دارم
هارلی همراه باهاش سرتکون داد
حالا مطمئن تراز همیشه بود...
ناجیش به موقع سر رسیده بود!
-بجنب.... تونی خیلی وقته منتظرته...
و به طرف در رفت
هارلی برای ثانیه ای مکث کرد و به پدرش خیره شد
ناجی بودن واقعا برازنده اش بود!!
نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و همراه باهم وارد خونه شدند
استیو توی پذیرایی از حرکت ایستاد و روبه هارلی گفت
-میدونی که کجاست.... برو نجاتش بده
هارلی خندید و سرتکون داد و به طرف کارگاه تونی روانه شد
هیجانی وصف نشدنی داشت. که پشت اضطرابش خوابیده بود...
نگاهی به تک تک اجزای کارگاه انداخت
همونجایی که با قهر پدرهاش رو ترک کرده بود
اما الان دیگه مثل قبل نبود
خیلی چیزا عوض شده بود
از همه مهمتر خودش!!
با چشم به دنبال تونی گشت و با دیدنش که وسط سالن نشسته و دور و برش پراز وسایل وتجهیزات زره اش لبخندی ناخواسته روی لب هاش نشست
بغضش رو خورد زمزمه کرد
+دد....
تونی با شنیدن صدای هارلی دست از کارش کشید. لحظه ای نفسش رو تو سینه اش حبس کرد و بعد به آرومی سرش رو برگردوند
-اوه مای گااااد هارلی
بدون فوت وقت هرچی به دستش وصل بود رو جدا کرد و با عجله از جاش پاشد و به طرفش رفت
هارلی خواست لب به صحبت باز کنه که تونی اجازه این کارو بهش نداد و بلافاصله یه بغل کشیدش
آرامش ناگهانی به قلبش نشست
چطور میتونست حتی برای یک ثانیه هم به ترک کردنشون فکرکنه؟
از شوک بیرون اومد و دست هاش رو دور کمر پدرش حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت
امن ترین جای دنیا...
چشم هاش رو بست و بیشتراز قبل خودش رو به سینه تونی فشرد.
مثل بچگی هاش که وقتی از چیزی میترسید به بغل تونی پناه میاورد...
تونی همچنان که مشغول نوازشش بود زیرلب خداروشکر میکرد که هارلی به خونه برگشته
بیش از این نمیتونست خانواده اش رو تکه و پاره ببینه...
هارلی بعداز کمی آروم شدن منقطع گفت
+دد من متاسفم... خیلی خیلی متاسفم
از بغلش بیرون کشیدش و دو دستش رو دور صورتش حلقه کردو با لذت بهش خیره شد
انگار که داره به ارزشمندترین جواهر دنیا نگاه میکنه
چون برای اون همین بود...
لبخندی با بغض زد و گفت
-خوشحالم که حالت خوبه پسر... میدونی چقدر نگرانت شدم؟
اشکی که از چشم های هارلی پایین ریخت رو با انگشت شستش پاک کرد
هارلی با افسوس گفت
+من نمیخواستم اینجوری بشه دد.. باورکن.. میخواستم بهت بگم... همون اول... ولی ترسیدم...
سرش رو به طرفین تکون داد
-اصلا دیگه مهم نیست هارلی... چون دیگه تموم شده... مگه نه؟
هارلی سریعا سرتکون داد و گفت
+اره... اره.. تموم شد و منم قول میدم... دیگه هیچوقت هیچکدوم از این کارهارو نمیکنم... قول میدم
دستی به موهاش کشید و بهم ریختشون.
میدونست هارلی نمیتونه به این قول وفا کنه
مثل خودش که هردوفعه قول میده بیشتراز 4ساعت پشت سرهم توی کارگاه نمونه و باز بعداز گذشت 6ساعت استیو باید به دادش میرسید و نجاتش میداد
پس بهتر بود عذاب وجدان هارلی رو این بار برای همیشه از بین میبرد
اون مصرانه در تلاش بود که پسرش رو معمولی نشون بده...
تا اون از لذت هایی که خودش نکشیده بهره ببره
اما فراموش کرده بود که حتی لذت هایی که خودش کشیده رو به پسرش نشون بده...
اون واقعا از بودن تو کارگاهش و ساختن چیزهای جدید لذت میبرد...
و میدونست هارلی هم همین حس رو داره...
پس دیگه بهتر بود سد راهش نمیشد
و اجازه میداد اون طوری که دوست داره زندگی کنه...
با خنده گفت
-نمیخوام همچنین قولی بدی... تو خیلی توی این کار خوبی... نمیخوام کنارش بزاری... فقط...
هارلی با مسؤلیت پذیری گفت
+من امنیت پایگاه رو به خطر انداختم و شمارو توی دردسر...قول میدم دیگه این اتفاق نیوفته...
تونی سری تکون داد و با افتخار بهش زل زد
-این خوبه.... و اینکه میتونی کمکم کنی باهم جارویس رو بازنویسی کنید که دیگه از این اتفاقات هم پیش نیاد!
هارلی با شوق سر تکون
+حتما!!!
-این قرار بود تنبیه ات باشه.... نمیدونم چرا اینقدر خوشحالی ازش!!
و چشمی نمایشی براش گردوند
که باعث شد هارلی به خنده بیوفته...
.
(سال 2008، پرورشگاه سنت جوزف)
همزمان که همراه با استیو از پله ها بالا میرفت در ادامه گفتگوی داخل ماشینشون گفت
-میدونی شاید بهتر باشه یه سری تست هم ازشون بگیریم... میتونم به جارویس بگم ترتیبش رو بده!
البته گفتگویی درکار نبود. تونی حرف میزد و استیو سرتکون میداد
خودش هم میدونست این پرحرفیش از اثرات استرسه...
اونا سال اول ازدواجشون تصمیم به پدر شدن گرفته بودند..
و این از نظر تونی واقعا ترسناک بود...
همش از یک جوک شروع شد و یه سوالی که پس ذهن جفتشون نشست
" آیا پدرهای خوبي میشن؟ "
و بعداز اون، روزها کلنجار رفتن با این مسئله تا بالاخره به این نتیجه رسیدند
اما شاید اشتباه بود!!
تمام این ماجرا.... یه اشتباه بزرگ بود
دستی به سینه اش کشید و اطراف راکتورش رو ماساژ داد
این تپش قلب لعنتیش هم انگار قصد جونش رو کرده بود
وگرنه امکان نداشت بعداز خوردن اون همه قرص های رنگ و وارنگ همچنان تند بزنه...
استیو متفکر جواب داد
+تست؟ چه جور تستی؟
تونی نگاهی اول به در بزرگ و چوبی پرورشگاه و بعد به استیو انداخت
کاش از همین راهی که اومده بودند برمیگشتند...
چرا این وضعیت حتی از گروگان گیریش توی افغانستان هم براش ترسناک تر بود؟
تقریبا داشت سوال استیو رو فراموش میکرد که با عجله جواب داد
-تست هوش برای اینکه ببینیم کدوم باهوش تره...
استیو چشمی براش گردوند
+تونی!!!
حق به جانب جواب داد
-منظورم اینکه... تو که نمیخوای یه پسر بچه خنگ و بازیگوش داشته باشی... من که نمیخوام...
و بعد به فکر فرو رفت و درحالی که احتمالات مختلف توی ذهنش رو تجسم میکرد زمزمه کرد
-یا دختر بچه...
استیو نفس عمیقی کشید و بی توجه به تونی در رو هول داد و به داخل رفت
تونی با سرعت به دنبالش به راه افتاد
-بالاخره قرار شد جنسیتش چی باشه استیو!؟
استیو بدون اینکه نگاهش کنه همچنان با آرامش جواب داد
+قرار شد وقتی رسیدیم اینجا تصمیم بگیریم
و بی توجه به خانمی که به سمتون میومد به تونی چشم دوخت. نگاهشون بهم دوخته شد
توی نگاه هم ترس و نگرانی رو خوندند
اما استیو مطمئن تراز تونی بود به این مسئله...
خواست لب باز کنه که هردو با شنیدن صدا به طرفش برگشتند
خانم جانسون با خوشرویی گفت
_سلام خوش اومدید، جانسون هستم. مسئول پرورشگاه سنت جوزف
هردو سرتکون دادن و از سر ادب لبخند زدند
جانسون به طرف دفتر اصلی هدایتشون کرد
_از این طرف
بی توجه به نگاه های خیره کارکنان با جانسون همراه شدند.
با شنیدن صدای خنده های دو بچه که با شیطنت از کنارشون گذاشتند و در پیج راهرو ناپدید شدند، لبخندی به صورت جفتشون نشست.
جانسون در اتاقش رو باز میکرد با داخل راهنماییشون کرد و گفت
_چه رنج سنی مدنظرتونه؟
استیو بدون لحظه ای درنگ گفت
+7سال...
تونی نامطمئن نگاهی بهش انداخت
-مطمئنی این فکر خوبیه؟
استیو به طرفش برگشت
این استرس تونی واقعا بنظرش بامزه میومد
اون ها سر همه چیز باهم حرف زده بودند
و به توافق رسیدند. وگرنه الان اینجا نبودند
اما حالا تونی جوری رفتار میکرد انگار استیو اون رو به زور به اونجا برده...
-یعنی میگم میتونیم...
استیو صحبتش رو قطع کرد و به طرف جانسون که شاهد بحثشون بود برگشت
+ببخشید.... میشه برای چند دقیقه ما رو تنها بزارید
با اینکه از این حرف هیچ خوشش نیومده بود
اما به اجبار سری تکون داد و از اتاق خارج شد
با خروجش از اتاق استیو دست تونی رو گرفت و روی نزدیک ترین صندلی نشوند
جلوش زانو زد و با اطمینان بهش خیره شد
+تونی.... تو واقعا مضطرب شدی... اگه فکرمیکنی..
تونی میون حرفش پرید
-بنظرت داریم کار درستی میکنیم؟
شونه بالا انداخت
+چرا که نه؟
-نمیدونم... من فقط... نمیخوام مثل هاوارد بشم...
استیو لبش رو گزید. از جاش پاشد و کنار تونی نشست
تمام حواسش رو جمع تونی کرد و گفت
+تو قرار نیست مثل هاوارد بشی
بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد
-از کجا میدونی...
انگشت اشاره اش رو زیر چونه اش زد و سرش رو برگردوند و مجبورش کرد تا نگاهش کنه
+خیلی واضحه چون اولا اصلا هیچ یک از رفتارهات شبیهش نیست.... به من اعتماد کن!! و دوما خودت هم نمیخوای شبیهش باشی...
وتونی...انگار مجبور بود صورت سوال رو سخت تر کنه گفت
-ولی اگه ناخودآگاهم فکرکنه که بهترین شیوه برای تربیت یه بچه اینکه شبیه هاوارد باهاش برخورد کنم چی؟؟
استیو خنده اش رو خورد و گفت
+اونوقت من در اون لحظه اونجا حضور خواهم داشت تا جلوتو بگیرم تونی...خواهش میکنم به خودت مسلط باش... ما راجع به این قضیه حرف زدیم. این یه زندگی جدید برای جفتمونه... تو نمیخوای این رو امتحان کنی؟
-میخوام استیو.... اما اگه اشتباه انجامش بدیم؟
این نگرانی خودش هم بود
همیسه میترسید پدر بدی برای بچه هاش باشه...
اما میدونست این اتفاق نمیوفته!
یه اطمینانی ته قلبش داشت
خودش هم نمیدونست از چی ناشی میشه...
+فکرنمیکنم تمام پدرها و مادرها قبل از به دنیا آوردن بچه اشون همه چیز رو بدونن و همیشه درست ترین کار رو انجام بدن... ماهم همراه با بچه هامون رشد میکنیم... اشتباه میکنیمو یاد میگیریم... من مطمئنم اون ها هم بخاطر اشتباهمون مارو میبخشن
تونی تک خنده ای زد و با گوشه چشمش به استیو نگاه انداخت
+بچه هامون ها؟
با بیخیالی جواب داد
-تو که میدونی من حداقل به دوتا بچه نیاز دارم... برای اینکه تیممون تکمیل بشه لازمه...
تونی خندید و سری به طرفین برای استیو تکون داد
استیو هم خندید و کمر تونی رو نوازش کرد
+قراره فوق العاده پیش بره مطمئن باش...
چطور این کارو میکرد؟
چطور میتونست اینقدر به همه چیز خوشبین باشه...
شاید تونی به همین نیاز داشت
خوشبینی...
-اوکی راجرز... من رسما خام اون خوشبینی اساطیریت شدم
و با تموم کردن جمله اش تقه ای به در خورد و جانسون وارد اتاق شد
_کپتن راجرز... صحبتتون تموم شد؟
لبخندی زد و سر تکون داد
+بله... ممنون بابت زمانی که بهمون دادید
هردو صاف نشستند و چهره جدیی به خودشون گرفتند
_مشکلی نیست.... فایل ها رو براتون بیارم؟
+حتما!!
تونی نگاهی به جانسون کرد و قبل از اینکه به طرف میزش بره گفت
-میتونیم قبل از اینکه از این فایل ها انتخابشون کنیم، ببینیمشون؟
_اره چرا که نه... الان داخل حیاط مشغول بازی هستن اجازه بدید از کارکنان بخوام همشون رو وارد سالن کنن...
سریع از جاش پاشد
+نه نمیخواد... اگه از نظر شما اشکالی نداره داخل همون حیاط میبینیمشون
جانسون نگاهی به جفتشون انداخت و تایید کرد
_اوکی...
همراه باهاش از اتاق بیرون اومدند
استیو جلو میرفت و تونی پشت سرشون قدم برمیداشت. مشغول صحبت شدند که چه تعداد بچه رو سرپرستی میکنن و چه تعداد از بچه ها تا به حال به خانواده ها سپرده شدند و...
تونی علاقه ای به این گفتگو نداشت
پس همونطور که قدم زنان پیش میرفت چشمی به داخل تک تک اتاق هایی که ازش میگذشتند میگردوند
از راهروی اصلی خارج شدند و به طرف ضلع غربی ساختمون و که حیاط مرکزی قرار داشت رهسپار شدند.
تونی با شنیدن صدایی که از داخل یکی از اتاق ها میومد از حرکت ایستاد
کنجکاویش باعث شد تا به آرومی بهش نزدیک بشه و از لای در چشمی به داخل اتاق بندازه
پسر بچه ای روی زمین افتاده بود و دو پسر که دوسه سالی بزرگتر ازش بنظر میرسیدند بالای سرش قرار داشتند
-من واقعا نمیدونم چطور هنوز امید داری فریک!... هیچکس برای انتخاب کردن تو به اینجا نمیاد...
+چقدر احمقه...
میگفتند و میخندیدند
تونی نگاهش به طرف پسری که روی زمین افتاده بود رفت
انگشت هاش رو مشت کرد و خواسته درونیش برای رفتن و ادب کردن اون بچه هارو پس زد
-بیا بریم... ولش کن... اصلا ارزشش رو نداره
گفتند و یه طرف در اومدند
تونی کنار کشید و به دیوار تکیه داد
همزمان با بیرون اومدن اون دوپسر بود که پسر داخل اتاق داد زد
_اگه من احمقم، حماقت شماها مثل عدد پی تمومی نداره!!!
تونی از حرف پسر خندید و سر به زیر انداخت.
دوپسر بدون اینکه بهش توجهی کنن یه طرف حیاط راهی شدند. درحالی که باهم صحبت میکردند
-همین حرفارو میزنه که تو هر خانواده ای میره پس میفرستنش...
تونی بین رفتن و نرفتن گیر کرده بود
دراخر در یک تصمیم آنی وارد اتاق شد.
پسرک مشغول جمع کردن وسایل ریخته شدش وسط اتاق بود.
روی زانوش نشست و نگاهی بهش انداخت.
پسر سرش رو بلند کرد و با تردید بهش خیره شد
موهای ژولیده اش و چشم های خمار قهوه ای رنگش، اونو یاد خودش میانداخت....
دستی یه موهاش کشید و با خنده گفت
-تیکه ای که بهشون انداختی خیلی زیرکانه بود!!
درست مثل خودش توی اون سن. شونه بالا انداخت و به جمع کردن وسایلش ادامه داد
+چه فایده که اونا متوجه اش نمیشن...
تونی مشغول کمک کردن بهش شد و همزمان پرسید
-تو چطور متوجه اش شدی؟... کتاب میخونی
پسر به آرومی سرتکون داد
خواست دوباره سوالی بپرسه که با شنیدن صدای استیو از حرکت ایستاد
_تونی؟؟... کجایی تو؟ داشتم دنبالت میگشتم...
تونی سرپا شد
_بیا بریم... میخوام یه نفرو بهت نشون بدم
تونی سرتکون داد و استیو از اتاق بیرون رفت
نگاهی به پسر که بی توجه بهش روی زمین نشسته بود انداخت و نگاهی به درگاهی...
بین موندن و رفتن گیر کرده بود
به طرف در رفت و لحظه اخر منحرف شد
نگاهی دوباره به پسر انداخت و گفت
-اسمت چیه؟
پسر سرش رو بلند کرد و گفت
+هارلی..
.
همچنان که مشغول نگاه کردن به فایل های مقابلش بود، تمام ذهنش درگیر پسر بچه ای که توی اتاق دیده شده بود.
تلاش کرده بود که به باقی بچه ها هم نگاهی بندازه و مثل استیو راجع به هرکدومشون سوال هایی بپرسه، اما نمیتونست از فکر هارلی بیرون بیاد...
وقتی با اون چشم های معصوم بهش زل زده بود
و با وجود بی پناهیش همچنان غرور داشت
درست مثل خودش...
مطمئن بود اون هم توی همون رنج سنی که میخوان، پس برای اینکه بتونه پیداش کنه برعکس استیو یه دور کامل تمام فایل هارو از نظر گذروند
درجواب سوالات استیو فقط یه اره و نه ساده میگفت و ذهنش فقط روی اون پسربچه متمرکز شده بود
بعداز بار دوم گشتنش وقتی مطمئن شد که پرونده اش بین اونها نیست، نگاهش به طرف جانسون برگشت و متوجه شد زیرچشمی بهش خیره شده...
خواست لب باز کنه که استیو مانعش شد
-تونی... نظرت راجع به این بچه چیه؟ 8سالشه...
نیم نگاهی به عکس پسر بچه چشم آبی که استیو انتخاب کرده بود انداخت
و سرسری اطلاعاتش رو خوند
بنظر خوب میومد
-توی حیاط دیدمش... اسمش جیمزه...
سرتکون داد و بی توجه به استیو به طرف جانسون برگشت و گفت
+اینجا بچه ای به اسم هارلی دارید؟
زن به وضوح جا خورد. با لکنت گفت
_عا.... اره داریم
نگاهی با استیو ردو بدل کرد و با تردید گفت
+ولی من توی این فایل ها نمیبینمش
جانسون با ترس از جاش پاشد
_اوه آقای استارک...
ناخودآگاه جبهه گرفت
+میخوام پرونده اش رو ببینم!!
_آقای استارک. ابنجوری برای خودتون بهتره که اون اصلا جزو گزینه هاتون نباشه...
استیو با تعجب پرسید
-برای چی؟
_اون بچه دردسر سازیه!
استیو به طرف تونی برگشت
-همون پسر بچه ای که تو راهرو دیدی؟
برای استیو سرتکون داد و روبه جانسون گفت
+ولی من هنوزم متوجه مخالفتتون نشدم!
لب گزید و لحظه ای صبرکرد. نگاهی به چشم های منتظر جفتشون انداخت و بعد روبه روشون نشست
_دلایل زیادی هست که چرا ما این کارو کردیم. اون بنظر شرایط پایداری نداره.... مادرش یه الکی دائم و الخمر بوده و پدرش... اثری ازش نیست... مادرش بخاطر سرطان ریه از دنیا رفت و اون تنها سرپرستش رو از دست داد. یا حداقل این داستانیه که پرستاری که به اینجا آوردتش تعریف کرد...
+اما با این اوصاف اون بنظر باهوش ترین پسر این پرورشگاهه...
جانسون طوری که انگار حرف تونی رو نشنیده ادامه داد
_اون پسر عجیبیه... از همه فاصله میگیره و بیشتر وقتش رو با کتاب هاش میگذرونه...
تونی با لجبازی خندید
+من که مشکلی توی این کار نمیبینم!!
_اینا همش مشکله آقای استارک. اون به عنوان یه بچه 8ساله نیاز داره که با همسن و سالاش وقت بگذرونه....
+اگه همسن و سالاش یه مشت عوضی باشن چی؟
استیو با ناراحتی به طرفش برگشت. فهمید زیاده روی کرده و لب هاشو بهم دوخت
جانسون نگاهش به طرف استیو برگشت و گفت
_اون تا الان سه بار خانوادهاش رو عوض کرده، چون هیچکدومشون قادر به نگهداری ازش نبودند...
از جاش پاشد و پرونده اش رو از کشوی داخل میزش درآورد و جلوی روشون گرفت
استیو گرفت و صفحه اولش رو باز کرد
تونی نیم نگاهی به پرونده انداخت و به طرف جانسون برگشت
+و شما فکرمیکنید به صلاح همه است که اون بچه دیگه وارد هیچ خانواده ای نشه.... این قراره یه تنبیه باشه براش؟؟چون خانواده ای که میخواستنش رو راضی نکرده دیگه جزوی از این بچه ها نیست...
_آقای استارک؟ این یه تنبیه نیست. این فقط به صلاح خودشه...
و قبل از اینکه تونی دوباره لب از هم بازکنه و اتهام دیگه ای بهشون بزنه استیو صداش زد
-تونی...
به طرف استیو برگشت و با هیجان گفت
+این همون بچه ایه که ما میخوایم استیو
-تونی!!
+میتونم حسش کنم....
استیو با جدیت گفت
-میشه باهم حرف بزنیم؟!
تونی لحن قاطع استیو ساکت شد و جانسون سریعا از اتاق بیرون رفت...
استیو پرونده هارلی رو روی میز انداخت و پرسید
-چرا داری این کارو میکنی؟
تونی که جاخورده بود با تعجب گفت
+منظورت چیه استیو؟
انگار که جوابش رو گرفته باشه گفت
-تو الان تو وضعیت روحی خوبی نیستی و این تصمیم بنظرم عجولانه است...
و تونی درآستانه عصبانیت وسط حرفش پرید
+چرا عجولانه استیو... ما مگه به اینجا نیومدیم که یه بچه رو انتخاب کنیم..
تونی متوجه نمیشد مشکل کجاست.
اونها قرار بود یه بچه رو انتخاب کنن و تونی حالا انتخاب کرده بود....
استیو از جاش پاشد و کمی داخل اتاق قدم زد
-من دارم راجع به تصمیم تو حرف میزنم!
+این عجولانه نیست!!
-پس چرا حس میکنم داری بهش ترحم میکنی؟ برای همینه که انتخابش کردی دیگه نه؟ چون چندتا بچه دیگه بهش زور میگفتن و پرورشگاه سرنوشتش رو اینجوری قرار داده که دیگه هیچ خانواده ای حضانتش رو به عهده نگیره و تو فکرمیکنی این حقش نیست!!
اره شاید یه قسمتی از مغزش درحال حاضر مشغول تصمیم گیری راجع به این مسائل هم بود.
از جاش پاشد
+استیو... این همه ماجرا نیست... اون خیلی بچه باهوشیه. نگاه کن فقط 7 سال و 11ماهشه ولی اندازه یه بچه 12-13ساله اطلاعات داره....
استیو دست به سینه شد
-ولی این قانع کننده نیست تونی
خندید و با عصبانیت گفت
+دلیل بیشتر از این میخوای؟؟!
-اینایی که گفتی دلیل برای به حضانت گرفتن اون بچه نیست
تونی پرونده ای رو جلوی روی استیو گرفت و گفت
+این بچه، جیمز!!! چی داره که تو قبولش داری؟ دلیلت برای انتخابش چیه؟
تونی تیز شده بود. اما استیو همچنان با آرامش جوابش رو میداد
-تونی... من فقط فکرمیکنم اون بچه الان به تنها چیزی که نیاز نداره ترحمه.... نباید این کارو باهاش بکنی. تاحالا سه بار از داشتن یه خانواده محروم شده. این درست نیست که یه شکست دیگه رو بهش تحمیل کنیم. اونم فقط چون دلت براش میسوزه؟؟؟
+معلومه که نه
منظور استیو رو خوب متوجه میشد.
ترحم!! واژه غریبیه. اگه خودش رو جای اون بچه میذاشت میتونست تصور کنه که چقدر ازش بدش میاد...
سرش رو پایین انداخت. حرف های استیو سر عقل آورده بودش. وحالا عاقلانه میدید که این درست ترین تصمیمه...
نگاهی به استیو انداخت و متوجه شد، اون فقط منتظره تا دلیل اصلیش رو بدونه. اصلا مهم نیست اگه کسی بهش زور گفته یانه. حسی که به هارلی داشت چیزی فراتراز یه ترحم بود
به آرومی گفت
+من خودم رو توی چشم هاش میبینم... اون چشم های غمگین فندوقی رنگش!! درست مثل خودم توی اون سن تخسه.... (خندید)... من نمیخوام بهش دلسوزی کنم، یا ترحم یا هرچیزی شبیه بهش! چون اون بچه از پس خودش برمیاد... قویه... باهوشه...
به چشم های استیو زل زد و اضافه کرد
+و من فکرمیکنم زندگیمون با داشتنش خیلی بهتراز اینی که هست بشه....گاد...من از همین الانم میتونم تصورکنم چه آتیش هایی قراره باهم بسوزونیم...
استیو خندید و دستش رو گرفت
-درواقع.... این همون چیزی بود که میخواستم بشنوم...اگه تونسته روی تونی استارک این تاثیر رو بزاره مطمئنم منم ازش خوشم میاد...
.
تونی بوسه ای به موهای هارلی نشوند و عقب رفت. 7سال از ماجرای اون روزشون گذشته بود و تونی همچنان باورداشت حضانت هارلی بهترین تصمیم زندگیش بوده...
نگاهش به چشم های هارلی خیره مونده بود و لبخندی به لب داشت که با حس نگاه های خیره استیو چشم از هارلی گرفت و به طرفش برگشت
استیو درحالی که به درگاهی کارگاه تکیه داده بود لبخند معناداری به لب داشت
تونی چشم هاشو بست و باز کرد و لب زد: ممنونم
لبخند استیو عمیق ترشد
اون به قولش وفا کرده بود
هارلی رو به خونه برگردونده بود
حالا فقط یه چیز مونده
حرفشون درباره باکی
و تصمیم نهاییشون...
استیو قدم به داخل کارگاه گذاشت و گفت
-به جارویس شام سفارش بده... زودباشید دست و روتون رو بشورید و بیاید تا بعداز مدت ها یه شام خانوادگی کنارهم داشته باشیم...
هارلی براش سرتکون داد و از کارگاه بیرون زد
شامشون در آرامش سپری شد
استیو بعداز مدت ها با نگاه به بچه هاش درکنارهم نفس راحتی کشید و خیالش از بابتشون آسوده شد
اگرچه رفتار پیتر باهاش تغییر کرده بود و حتی جواب هارلی روهم به سردی میداد، اما اطمینان داشت که این سردی به زودی بینشون از بین میره
اون ها برادرهایی بودند که پشت هم رو خالی نمیکردند
و رابطه خودش با پیتر، با اینکه براش جای تعجب داشت اما بهش حق میداد و امیدوار بود به مرور زمان درست بشه...
بالاخره اون حرف هایی رو شنید که نباید میشنید
و شاید توی این شرایط یک طرفه به قاضی رفتن کار راحتی باشه، اما درنهایت میدونست که متوجه اشتباهش میشه
استیو فقط میخواست همه چیز رو درست کنه و به حالت اولش برگردونه
همون خانواده شاد و غیر عادیش...
هارلی هم درطرف دیگه متوجه این فاصله ای که پیتر میگرفت شده بود
دوست داشت تنها بشن تا بتونه هراتفاقی که توی این مدت براش افتاده رو برای برادرکوچکترش تعریف کنه
مخصوصا کل کل هاش با باکی و تنبیه هاش...
و شاید اگه گفتگوشون به جای خوبی میکشید، ازجاستین هم میگفت
از اینکه چطور قلبش رو توی همین زمان کم صاحب شده...
اون به این صحبت های برادرانه اشون نیاز داشت...
و مطمئن بود پیتر خیلی سریع میبخشه و فراموش میکنه
این خصلتش رو همیشه دوست داشت
برخلاف پیتر که آنچنان از دیدنش خوشحال نشده بود، مورگان با دیدنش حسابی بالا پایین پریده بود و تا تموم شدن غذا یک نفس تمام اتفاقاتی که توی این چندوقته افتاده بود رو برای هارلی تعریف کرده بود.
از وقت گذرونیاش با پپر تا بیرون رفتن و بستنی خوردنش با استیو گفته بود و تونی به شوخی اونو خائن خطاب کرده بود...
بعداز شام با خواهش های مورگان و موافقت همشون به پذیرایی رفتند. برق هارو خاموش کردند و مشغول تماشای فروزن شدند...
مورگان تو بغل تونی خزیده بود و استیو درکنارشون دست دور شونه تونی انداخته بود
در کنار استیو هارلی قرار داشت که با اضطراب هرچند دقیقه یک بار به گوشیش نگاه میکرد
ودر کنار تونی پیتر بود که به زور اونجا نشسته بود و از این جمع خانوادگیشون به هیچ وجه راضی نبود
درواقع از این راضی نبود که همه جوری رفتار میکردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
درحالی که مشخصا افتاده بود!
و شاید اون حالا دلش نمیخواست همه چیز تموم بشه...
خشمی رو درون خودش احساس میکرد که نمیتونست پسش بزنه
نیاز داشت یه جوری تخلیه اش کنه...
جسمش اونجا بود اما توی ذهنش، زره اش رو پوشیده بود و بین ساختمون های شهر تاب میخورد.
وقتی به خودش اومد دید تونی و استیو مشغول خندیدن هستند و زیرلب باهم حرف میزنند
مورگان هم با جدیت تمام بهشون اشاره میکنه که ساکت باشن و به فیلم نگاه کنند
و همین باعث شده خنده اشون شدت بگیره...
پیتر نگاهش رو ازشون گرفت و خمیازه ای کشید
به طرف پدرهاش برگشت و گفت
-من خیلی خسته ام.... فرداهم کلی کار دارم... پس اگه میشه
وبه پله ها اشاره کرد.
تونی اشک های ریخته شده اش از خنده رو پاک کرد و استیو نگاهی به ساعت انداخت و گفت
+اوه اره حتما...اتفاقا از ساعت خواب مورگان هم گذشته... پاشو سنجاب
و مورگان با لجبازی پاش رو به زمین کوبید
پیتر مخفیانه چشمی برای استیو گردوند و بی هیچ حرفی به طرف اتاقش رهسپار شد
هارلی برای ششمین بار شماره جاستین رو گرفت و استیو با دیدن اسم جاستین روی صفحه گوشیش لبخندی روی صورتش نشست...
باکی راست میگفت!!
پسرش واقعا عاشق شده...
برای خودش یک یادداشت ذهنی نوشت که اول با هارلی و بعد با تونی راجع به این مسئله صحبت کنه..
تونی تلویزون رو خاموش کرد و روبه استیو گفت
-میرم این وروجک رو بخوابونم. اگه خسته نیستی بعدش باهم صحبت کنیم؟
استیو براش سرتکون داد. تونی مورگان رو به بغل گرفت و برخلاف تقلاهاش با خنده درحالی که به اتاقش میبرد، مشغول صحبت باهاش شد.
هارلی با نگرانی گوشیش رو به داخل جیبش گذاشت و به پدرهاش شب بخیری گفت و سریعا به طرف اتاقش رفت
استیو نفس عمیقی کشید و روی مبل لم داد.
بعداز مدت ها یه شب آروم رو گذرونده بود...
شاید از این به بعد هم همه چیز به همین خوبی پیش میرفت...
شاید :)
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...