part 2

4K 572 107
                                    

سعی می کرد توی مهمونی حواسش رو فقط به هاجون بده.
درسته که خیلی از اون افراد برای پدرش و شدو کار می کردن؛ اما
باز هم اون از بچگی با خیلی چیزها دست و پنجه نرم کرده بود و می دونست به وقتش می تونن برای ضربه زدن به شدو، از هاجون یا حتی خودش استفاده کنن.البته که خودش انقدرا هم مهم نبود اما هاجون، پاره ی تنش رو نمی تونست توی خطر بندازه.

پس با چشم های تیزش همه رو زیر نظر گرفته بود تا اگر کسی می خواست دست از پا خطا کنه، به موقع از پسرش محافظت کنه.اون تنها کسی بود که براش باقی مونده بود.هاجون امیدِ زندگیش بود.تنها دلخوشی و تنها چیزی که باعث میشد هنوز هم تپش های قلب مرده ش رو حس کنه.نگاهش رو توی مهمونی چرخوند و روی هوسوک نگه داشت.اخم هاش توی هم رفت و دندون هاش بهم سابیده شد.انگار دوباره جیمین رفیقش رو ناراحت کرده بود؛ چرا که مرد با چهره ی غمگین و لب هایی که کمی رو به پایین خم شده بودن، به جام توی دستش خیره شده بود.

حقیقتاً هوسوک رو درک نمی کرد.چطور می تونست از کسی مثل جیمین خوشش بیاد؟بارها بهش گوشزد کرده بود که اون یک مرد بی رحم و قاتله، کسی که چندین بار شاهد بی رحمی هاش بود؛ ولی انگار نه تنها گرگ هوسوک برای اون آلفا زوزه می کشید، بلکه خودش هم قلبش رو بهش باخته بود و فکر نمی کرد رفیقش نجات یافتنی باشه.شاید این که جیمین مدام ردش می کرد و بهش بی توجه بود اونقدرها هم بد نبود.انگار اون پسر، خودش هم می دونست که به درد عاشقی و رابطه نمی خوره.

حتی تصورش هم خیلی خنده دار به نظر می رسید.چندتا از دختر هایی که زیر جیمین داغون شده بودن رو خودش درمان کرده بود.یادآوری تن کبود و پر از زخمشون، سوختگی ها و شکستی های لگنشون نشون دهنده ی خوی وحشی اون توی رابطه بود.واقعاً هوسوک عاشق چه چیزِ اون شده بود؟

با تکونی که هاجون خورد و چنگی که به لبه ی کتش زد سرش رو پایین گرفت و با نگرانی بهش نگاه کرد.

"هاجونا...پسرم...چی شده؟"

پسر به سختی لب هاش رو تکون داد:"آبا...اون...اون...دارم خفه میشم"

شدو اخم شدیدی کرده بود و انگار در حال جنگیدن با خودش بود؛ بخاطر همین، رایحه ی جنگجوش رو آزاد کرده بود و هاجون بخاطر بچه بودنش داشت آسیب می دید.هرچند، خودش بخاطر
مصرف داروهای ضد هیت تقریباً تحت تاثیر این فرمون ها قرار نمی گرفت.کمی خودش رو به مرد نزدیک کرد.

"رایحتو کنترل کن...داری هاجونو اذیت میکنی"

آلفا سمتش برگشت و چشم های قرمزش رو بهش دوخت. نیازی نبود حرفی بزنه.چشم هاش همیشه گویای همه چیز بود.
آلفاش وارد رات شده بود، اون هم وسط مهمونی تولد پسرشون. این بدترین چیزی بود که می تونست اتفاق بیوفته.گرگش داشت تلاش می کرد بیرون بیاد و با این که داشتن باهم مبارزه می کردن؛ اما باز هم ظاهر شدو همونقدر محکم و با صلابت بود.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now