part 21

3.3K 492 235
                                    

هوا به شدت سرد بود و پاییز کم کم به پایان خودش نزدیک میشد. بارون شب و روز می بارید و حیاط عمارت همیشه بوی نم و چوب های خیس‌خورده می داد.

پنجره رو باز کرد و سرش رو بیرون برد تا نفسی بکشه و هوای تمیز رو به ریه هاش تقدیم کنه. همه چیز در ساده ترین حالت ممکن می گذشت؛ اما خودش هم خوب می دونست توی چه عذابی داره دست و پا میزنه.

برگشتن نامجون، مشکوک بودن چانگ ووک، شدو و حرف ها و رفتار های عجیبش، همگی داشتن گیجش می کردن و صادقانه،
اون آدم این همه فکر و خیال نبود.

چیزی که خیلی ذهنش رو مشغول کرده بود حرف های شدو در مورد یک زندگی عادی بود. هیچوقت فکرش رو نمی کرد آلفای
ساکت و مرموزش همچین فکرهایی توی سرش پرورش بده ولی انگار تنها خودش نبود که دلش زندگی معمولی و پر از روزمرگی می خواست.

اما شاید هم اشتباه می کرد. ممکن بود شدو فقط برای این که بهش یه دستی بزنه همچین چیزی رو گفته باشه؟
نمی دونست و نمی خواست هم ذهنش رو زیادی درگیر این قضیه بکنه..از اونجایی که چیز های مهمتری وجود داشت.

مثل کیم یانگ و پیشنهادش. هنوز هم تصمیم نگرفته بود بهشون کمک بکنه و عجیب بود که انقدر داشت لفتش می داد وقتی تنها هدفش نابودی این دم و دستگاه بود.

حالا که فکرش رو می کرد هیچوقت به طور مستقیم از کارهای شدو سر درنیاورده بود. فقط می دونست گاهی زیر قراردادهای پدرش رو امضا می کنه؛ اون هم بخاطر شراکت و اتحادی بود که بینشون قرار داشت. چون رسما این امضای شدو بود که به ضمانت اون قرار داد ارزش می داد؛ اما از این که دقیقا شدو توی چه چیز هایی دخالت داره رو هیچکس جز جیمین نمی دونست.
شدو اجازه نمی داد کسی از کارهاش سردربیاره و همیشه در مورد همه چیز محتاط بود. به آدم های سرشناس نزدیک میشد، باهاشون
معاشرت می کرد و همیشه خودش رو بالا نگه می داشت.

نفسش رو ییرون داد و سرش رو به پنجره تکیه داد. رعد و برق آسمون ابری رو روشن کرد و لحظه ای بعد صدای بلندش باعث شد کمی شونه هاش بالا بپرن.

با بی میلی پنجره رو بست و لب هاش رو آویزون کرد. حوصله ش از توی خونه موندن سر رفته بود. انگار بدنش عادت کرده بود به کارهای سنگینش توی بیمارستان.

با یادآوری این که می تونه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کنه از اتاق بیرون رفت و آروم و با طمانینه پله هارو یکی یکی طی کرد.

خدمتکار ها با دیدنش دست از کار کشیدن و بهش تعظیم کردن.
جونگکوک لبخندی به همشون زد و جلوتر رفت.

"امیدوارم مزاحم کارتون نشده باشم"

سرخدمتکار سرش رو تکون داد.

"اختیار دارید جناب جئون...چیزی نیاز دارید؟"

لب هاش رو بهم فشرد و نگاهی به دور و برش کرد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now