با حمله کردن چندنفر همزمان سمتش، میله رو به شکم یکیشون کوبید و به محض گذشتن از کنارش، با چرخشی پاش رو بالا برد و قفسه ی سینه ی نفر دوم رو هدف گرفت. واکنش های بدنش ناخودآگاه و بسته به شرایطش، سریع و فرز بود.طوری که وسط اون افراد می چرخید و هربار میله رو توی سر و گردنشون فرود می آورد.
با ته میله ضربه ای به وسط گلوی یکی از مردها زد و بلافاصله سر میله رو توی شکم نفر دوم فرو کرد.مشتی که به سمتش میومد رو حس کرد و برای جلوگیری از کتک خوردنِ بیشتر، سرش رو پایین برد و جاخالی داد و روی زمین نشست طوری که فقط یک زانوش
کف زمین رو لمس کرد.میله رو توی دستش چرخوند و چندین ضربه ی متوالی به رون های مرد زد و باعث شد اون هم درست رو به روش زانو بزنه.با نیشخندی دستش رو پشت گردنش گذاشت و با سر، ضربه ی محکمی توی بینی مرد کوبید.حتی درد بدی هم توی سر خودش پیچید.
"آهههه...فاک بهش...سرم"
با حرص دستی به پیشونیش کشید و همون لحظه یقه ش از پشت کشیده شد و تا می خواست ری اکشنی نشون بده، مشتی توی صورتش فرود اومد.
"امگای سرتق...امروز قراره بمیری"
مردی که پشت سرش بود غرید و همونطور به وسیله ی یقه ش، روی زمین کشیدش.
"ولم کن...ولم کن حرومزاده"
خودش رو تکون داد و با بالا بردن دست هاش، ساق دست مرد رو چنگ زد و تنش رو روی زمین چرخوند و بلند شد.زانوش رو بالا برد و به آرنج مرد کوبید و با رها شدن یقه ش، سر مرد رو گرفت و با خم کردنش، چندین بار زانوش رو به صورت مرد کوبید.هربار صدای فریادش همراه با ضربات زانوش بالاتر می رفت؛ چون مبارزه باعث میشد درد بدی توی بدنش بپیچه و کتک هایی که قبلا خورده بود، بیشتر از قبل اعصابش رو بهم ریخت.
بین اون بهم ریختگی و درد و وحشت، صدای زوزه های گرگ هاجون رو می شنید و رنگِ آبی چشم هاش، نشون دهنده ی گرگِ بی تابش بود.باید زودتر خودش رو به فرزندش می رسوند و این مبارزه ها داشتن وقتش رو می گرفتن.
با حمله ی نفر چهارم سمتش، بدن دردناکش رو تکون داد و لگدی به شکم مرد کوبید؛ اما بخاطر وضعیت نامناسبش خودش هم روی زمین افتاد و این، موقعیتی شد برای نفر بعدی که محکم روی قفسه ی سینه ش بکوبه.صورتش از درد جمع شد و فریاد خفه ش
توی راهرو پیچید.سرفه کرد و خون جمع شده توی دهنش رو روی زمین تف کرد.نفس هاش با درد و گرفتگی بیرون میومدن و اوضاع دنده هاش خیلی داغون بود."آهههه...شت...فاک...لعنت بهتون"
به سختی از جاش بلند شد؛ اما با لگدی که توی پهلوش خورد، دوباره روی زمین افتاد.
"توی حرومزاده فکر کردی انقدر خایه داری که با ما دربیوفتی؟...
هه...همیشه جوجه ها زودتر از بقیه زیرپا له میشن"
أنت تقرأ
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
عاطفية_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...