part 48

2.9K 492 374
                                    

باورش نمی شد؛ اما شوگا حتی آدرس خونه ی جونگکوک رو هم براش فرستاده بود.هنوز هم مطمئن نبود این که به اونجا بره و حال امگا رو جویا بشه، کار درستیه یا نه.

جلوی عمارت بزرگ و خوش ساخت ایستاد و نگاهی به چراغ های روشنش کرد.

"همینجاست"

جین نفسش رو بیرون داد و دستش رو روی دست نامجون گذاشت.

"میریم...از حالش می پرسیم...و برمی گردیم...کار سختی نیست نامجونا"

نامجون تردید داشت و حس می کرد براش آماده نیست؛ ولی چاره چی بود؟اون نگران بود و باید مطمئن می شد که حال جونگکوک خوبه.

از ماشین پیاده شدن و به سمت در بزرگ و آهنی رفتن.نگهبان با دیدنشون جلو رفت و چشم های کنجکاوش رو به چهره های ناآشناشون دوخت.

"شما کی هستید؟"

نگاهی بین نامجون و جین رد و بدل شد و در نهایت نامجون با صدای آرومی جواب داد:"به صاحبخونه بگید کیم نامجون هستم"

نگهبان سرش رو تکون داد و از طریق بیسیمش به بادیگاردهای داخلی خبر داد.

بعد از چند دقیقه، در براشون باز شد و شونه به شونه ی هم وارد عمارت شدن.انگار شدو منتظرشون بود که جلوی در ایستاده بود و با سیگاری بین انگشت هاش، بهشون خیره شده بود.

وقتی به پنج قدمیش رسیدن، به احترامش ایستادن و هردو کمی سرشون خم کردن و تهیونگ هم به رسم ادب متقابلاً اون کار رو تکرار کرد.

"می تونم کمکتون کنم؟"

نامجون آب دهنش رو بخاطر شنیدن صدای بم و خش دارش قورت داد و نگاه سرگردونش رو بهش دوخت.اون مرد طوری بود که ناخودآگاه هرکسی رو مجبور می کرد که بهش احترام بذارن و البته، ازش بترسن.

"من...من...راستش...خب...شنیدم جونگکوک...حالش خوب نیست...
اومدم بپرسم حقیقت داره؟"

شدو با پوزخند محوی سرش رو پایین انداخت و پک دیگه ای به سیگارش زد.خبر ها زود می پیچید.

"متأسفانه...حقیقت داره...البته نمیشه گفت حالش بده...اون فقط...
تصمیم گرفته مدتی نگاهش رو ازم دریغ کنه"

واضحاً افتادن شونه های نامجون رو دید.امگایی که کنارش بود، به نیم رخ مرد زل زد و با نگرانی آرنجش رو گرفت تا مبادا دوباره
تشنج سراغش بیاد.

با صدای ریز و ظریفی، نظرشون به پسربچه ی کوچولو و خوابالودی که پشت پاهای پدرش پنهان شده بود، جلب شد.

"آبا...اونا کین؟"

تهیونگ روی پاهاش نشست و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد.

"اونا دوستای آباکوکی ان...اومدن حالشو بپرسن"

حواس امگا خوب به نگاه های بتاش بود.دیدن مردمک هایی که می لرزید و هزاران حرف پشتش بود، دلش رو به درد می آورد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now