گرگ سیاه و قدرتمندش، قدم هاش رو یکی پس از دیگری برای مغلوب کردن دشمنانش به پیش می برد.پوزه ش کاملاً با خون چندین نفری که کشته بود و با دندون هاش گلوشون رو پاره کرده بود قرمز و خیس شده بود.
جیمین همراه باهاش می جنگید و کاملا تبدیل به یک ماشین کشتار شده بود که متوقف کردنش، غیرممکن به نظر می رسید.
همگی اون هایی که تا ساعاتی پیش می خواستن خودش و خانواده ش رو بکشن، حالا از ترس پا به فرار گذاشته بودن تا فقط جونشون رو نجات بدن.مقابله با شدوی عصبانی و خشمگین کار راحتی نبود.
می دونستن مینجائه خیلی وقته عمارت رو از ترس ترک کرده و مجازات اون رو به وقت دیگه ای موکول کردن.فعلاً از بین بردن مکانی که برای پسرش ترس و وحشت، و برای همسرش درد و رنج
به ارمغان آورده بود مهم تر بود.جیمین از جنگیدن شدو و درگیری اون ها استفاده کرد و با حوصله دست های خونیش رو توی جیبش فرو کرد و سیگاری برای خودش روشن کرد.سرش رو بالا گرفت و دودش رو بیرون داد.ماه کامل بود و اتفاقات امشب، براش یادآور لذتی بود که ساید خون آشامش رو کامل می کردن.
با فندکش بازی کرد و لبخند زیبایی روی لب هاش جا گرفت.شاید هیچکس نمی دونست اون آلفای خشن، گاهی اوقات چقدر فرشته گونه رفتار می کنه.فرشته ای از جنس آتش و خون.
فندکش رو با بیخیالی روی فرش انداخت و عقب کشید.آتش کم کم زبونه کشید و فرش و مبل و پرده ها رو درگیر کرد.می دونست توی زیرزمین عمارت مقدار زیادی مواد مخدر و منفجره نگه داری میشه.به هر حال اون بوی باروت رو از جای جای اون مکان حس می کرد.عقب رفت و به شعله کشیدن خشمش نگاه کرد.
شدو پنجه هاش رو به قفسه ی سینه ی یکی از افراد کشید و زخم عمیقی روی قلبش به جا گذاشت.زبونش رو بیرون برد و پوزه ش رو از خون تمیز کرد.نفر بعدی انگار از ترسِ هیبت گرگ سیاهش، قادر به فرار نبود.
"رئیس...رئیس...اون...اون هنوز داخله"
با صدای فریادهای شخصی سرش رو چرخوند و نگاه تیزش رو به زیر دست شوگا دوخت.سونگمین، اون بود که فریاد می کشید.این یعنی شوگا هنوز داخل بود؟توی آتیشی که هرلحظه بیشتر از قبل زبونه می کشید و امکان انفجار تا دقایقی دیگه بود؟
بدون این که به چیز دیگه ای فکر کنه، سمت عمارت دوید و توی سالن پرید.جیمین با تعجب و وحشت به کاری که شدو کرد چشم دوخت و سیگارش رو روی زمین پرت کرد.دندون قروچه ای کرد و
به جنگ با افراد باقی مونده رفت.همین الان هم چند نفرشون فرار کرده بودن.و اون کسی نبود که این اجازه رو بهشون بده.زمان زیادی نبرد که از شر اون ها هم راحت شد و با نگرانی به ورودی عمارت نگاه کرد.شدو بیرون نیومده بود و نمی دونست کار درستیه که دنبالش بره یا نه.به هرحال هنوز ازش کمک نخواسته بود.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...