شاید نباید هرگز خونه رو ترک می کرد و مطمئن بود کارما این بلا رو سرش آورده.احتمالاً این تاوان ناراحت کردن و شکوندن قلب جیمین بود، وگرنه چرا باید اون رو می دزدیدن؟اون هم اینطور؟
حداقل جوری که از اطرافش حس می کرد، اینطور به نظر می رسید که توی یه اتاق گرم و مجهز زندانی شده؛ چون به خوبی صدای شومینه و البته مبل گرمی که روش نشسته بود رو حس می کرد.دست و پای بسته شده ش رو تکون داد و سعی کرد خودش رو آزاد کنه؛ اما این بی تأثیر به نظر می رسید.نمی دونست چقدرِ دیگه توی همون حالت نشسته بود که صدای باز شدن در اومد و بعد، قدم هایی که در کمال آرامش نزدیکش می شدن.لحظه ای بعد، چشم بند از روی چشم هاش برداشته شد و چهره ش بخاطر هجوم نور به پشت پلک هاش، جمع شد.آروم پلک هاش رو از هم فاصله داد و به مردی که رو به روش بود، چشم دوخت.
"شوگا؟"
لبخند آلفا حس خوبی بهش نمی داد، با این حال می دونست اون همیشه همچین لبخندی روی لب های صورتی و باریکش داره.
"دوست من...دلم برای موهای طلاییت تنگ شده بود...درست شبیه یک طلای با ارزش می درخشی"
خودش رو تکون داد و از لای دندون های بهم چفت شده ش غرید:"لعنت بهت...چرا منو آوردی اینجا؟...دست از سرمون بردار...
من نمی فهمم این کارا برای چیه"شوگا سرش رو تکون داد و موهای بلندش رو کنار زد.حالا زخم روی صورتش واضحاً مشخص بود.
"فکر کردی وقتی بهت گفتم ازت خوشم اومده شوخی کردم؟...اوه
البته میتونه همه ی داستان این نباشه...مثلاً شاید...داستان جذابمون قطع بازوهای شدو باشه؟"هوسوک با گیجی و استیصال نگاهش رو به چشم های بی حسش داد.وقتی اینطور تو خالی و سرد نگاهش می کرد و در تضادش، لبخند می زد خیلی ترسناک به نظر می رسید.
"منظورت چیه؟...من چه ربطی به شدو دارم؟...چی توی سرته شوگا؟"
شوگا سرش رو کج کرد و لب هاش رو آویزون کرد.چیزی توی ذهنش بالا و پایین می رفت که برای فهمیدنش حاضر بود همه چیزش رو بده.
"بیخیال...دوست پسر تو یکی از بازوهای شدوئه...اون یکیشم که دوست عزیزت بود که...اوه...داره بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه...پس...حالا فقط یک قدم مونده به تنها شدن آلفای محبوبم"
رنگ از رخ آلفای موطلایی پرید و لب هاش با بهت و ناباوری از هم فاصله گرفتن.چی داشت میشنید؟بلایی سر جونگکوک اومده بود که این مرد اینجوری می گفت؟
"جیمین...لباسای خونیش...حال بدش..."
شوگا جمله ش رو قطع کرد و دستش رو با بیخیالی تکون داد:"فکر می کردم سرگرم کننده تر از این حرفا باشی موطلایی...
الان باید فقط به من فکر کنی...به کاری که می خوام بکنم...تو...
بهترین طعمه ی من خواهی شد"
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...