8 ماه بعد
گوشی رو عقب برد و با کلافگی سرش رو سمت هاجون برگردوند.
"خدای من هاجون کافیه...بم کل خونه رو بهم ریخت...بشین سرجات بچه"
هاجون روی مبل پرید و پشت سرش بم هم بالا رفت. نمیتونست توقف کنه چون سگ کوچولوش تمام صورتش رو با لیس زدنهاش خیس کرده بود.
"چیشده کوک؟"
جونگکوک دستی به شکمش کشید و پیشونی دردناکش رو لمس کرد و دوباره به تصویر جین روی اسکرین گوشیش نگاه کرد.
"چیزی نیست جین هیونگ...من استرس دارم و هاجون و بم مدام خونه رو بهم میریزن...باور کن خسته شدم...گاهی وقتا میگم کاش خونهرو عوض نکرده بودیم اونجا کوچیکتر بود مرتب کردنش راحتتر بود"
جین لبخندی زد و هیونسو رو که درحال بالا کشیدن از میز ناهارخوری بود بغل کرد.
"آروم باش کوک...فردا قراره بستری بشی و میدونی که فشار خونت نباید بالا و پایین بشه"
سرش رو تکون داد و روی کوسن مبل لش کرد. درواقع بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد استرس داشت.
"راستش هیونگ خیلی میترسم...میدونی؟...روزای خوبی رو پشت سر گذاشتم و میترسم...اتفاقی بیوفته"
امگای بزرگتر خیلی خوب درکش میکرد چون خودش هم قبلا توی شرایط مشابهی قرار گرفته بود. بنابراین فقط سعی کرد آرومش کنه.
"میدونم عزیزم...اما به چیزای خوب فکر کن...هاجون حالا جلسات تراپیش رو به خوبی پشت سر میذاره...پای همسرت درمان شده و از همه مهمتر یه دختر خوشگل میخواد به خانوادتون اضافه بشه"
حتی تصورش هم باعث میشد قند توی دلش آب بشه. فقط خدا میدونست از وقتی فهمیده بچهشون دختره چقدر کش مو و گلسر براش خریده.
دقیقهها ویدیوهای آموزشی بستن و بافتن مو رو میدید و با تصور انجام این کارها برای دخترکشون ضعف میکرد. البته که اولین بار این ویدیوها رو توی گوشی تهیونگ دیده بود. وقتی که بهش مشکوک شده بود و نمیدونست آلفاش مدام توی گوشیش به چی زل میزنه که تا نزدیکش میشه ویدیو رو قطع میکنه. اون میخواست بگیره چطور موهای دخترش رو خرگوشی و خوشگل ببنده.
و وقتی یک بار مچش رو گرفت و دید، به شدت احساساتی شد و
بغض کرد. تهیونگ علاقهی زیادی به مراقبت از دخترشون نشون میداد و در کنارش وقت زیادی رو صرف بازی و ورزش با هاجون میکرد تا احساس بدی نداشته باشه. اون نمیخواست ابدا بین بچههاش فرق بذاره وقتی هنوز هم گذشته مثل خاری توی چشمش بود. حالا میفهمید چه لذتهایی رو در گذشته از خودش محروم کرده بوده.به هرحال اونها در کنار دعواهای کوچیک و دلخوریهای روزمرهشون روزهای شیرینی رو باهم پشت سر میذاشتن.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...