خستگی باعث شد به محض رسیدن به هتلِ الیزابت دوش سبکی بگیرن و روی تخت به خواب عمیقی فرو برن.
جونگکوک بعد از چندین ساعت پرواز و مراقبت از پسرکوچولوش
دچار سردردی وحشتناک شده بود و دیگه نمیتونست اون درد لعنتی رو نادیده بگیره.پس فقط تن کوچولوی آلفای دارچینی رو بغل گرفت و موهای خوشبوش رو بوسید و به خواب رفت.
هاجون هم دست کمی از پدرش نداشت و با اینکه در طول پرواز تایم زیادی رو خواب بود اما باز هم به محض فرو رفتن توی آغوش پدرش چشمهاش گرم شد.
نمیدونست چند دقیقه از خوابیدنش میگذشت که با گرمای زیادی نسبتا هُشیار شد.
پلکهاش رو از هم فاصله داد چون مطمئن بود قبل از خواب پنجرهرو باز کرده.
نگاهش توی تاریکیِ اتاق روی جفت چشم براقی که بهش نگاه میکردن خیره موند.
چشمهایی که خیلی خوب میشناخت. نگاه کشیدهای که براش جون میداد.
"تهیونگ؟"
زمزمهوار اسمش رو صدا زد اما آلفاش جوابش رو نداد و حتی نگاهش رو لحظهای از چشمهاش برنداشت.
درعوض دستش رو زیر لباسش سر داد و پوست شکمش رو لمس کرد.
"ت...تهیونگ...خدای من...تو اینجایی؟"
مرد لبخندی زد و سرش رو برای بوسیدنش پایین آورد.
هرچند نگاه جونگکوک ثانیهای سمت هاجون برگشت چون میترسید پسرش بیدار باشه و شاهد همچین صحنههای خجالتآوری بشه اما ندیدنش روی تخت اخمهاش رو توی هم برد.
باز هم به نظر میرسید انقدری محتاج و داغ هست که براش مهم نباشه.تهیونگ لالهی گوشش رو بین لبهاش گرفت و خیسیِ اونها باعث شد نفسش با کمی مکث بیرون بیاد. لعنتی بدنش به این لمسها و بوسهها محتاج بود.
وقتی دست تهیونگ بالاتر رفت و قفسهی سینهش رو لمس کرد
کمرش قوس گرفت و متقابلا به سینهی پوشیدهی آلفا دست کشید."من...من...دلم برات تنگ شده بود تهیونگ"
آلفا زبونش رو از لالهی گوشش تا پایین گردنش کشید و لبهای جونگکوک با بی نفسی از هم فاصله گرفتن. این زیادی بی رحمانه بود. اون میخواست صدای مرد رو بشنوه.
"چرا سکوت کردی مرد من؟...چرا نمیذاری صداتو بشنوم آلفای متانویا؟"
تهیونگ بی توجه بهش به لمسهای داغش ادامه داد و جونگکوک لبش رو تر کرد. با تمام وجود این لمسهارو میخواست اما برای الان بهتر نبود کمی باهم حرف بزنن؟
اصلا تهیونگ چهطور پیداشون کرده بود؟ چهطور وارد اتاق شده بود؟
وقتی شکم نرمش زیر دندونهای آلفا فشرده شد آهی کشید و انگشتهاش رو لای موهای مجعدش فرو کرد.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...