part 29

3.4K 532 339
                                    

این پارت آهنگ داره...برای گوش کردنش می تونید توی چنل عضو بشید💫

** ** ** **

جونگکوک همیشه فکر می کرد هیچ چیزی در مورد شدو کنجکاوش نمی کنه. هیچ چیزی نمی تونه باعث بشه که این مرد ذهنش رو درگیر کنه؛ اما حالا که رو به روش نشسته بود و اخم هاش توی هم فرو رفته بود شدیداً دلش می خواست بدونه توی چند دقیقه ای که به سرویس رفتن چه اتفاقی افتاده.

دستبند هنوز هم توی دستش بود ولی دیگه نگاه آلفا اون نرمش و
راحتی قبل رو نداشت. شاید با این کارش ناراحتش کرده بود؟
ولی اون فکر می کرد این کار برای قدم برداشتن و یک صلح نسبی مناسب باشه.

با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و با غذاش بازی کرد. هیچ چیز اون ها به یک خانواده شبیه نبود.

هاجون بدون توجه به اطرافش غذاش رو می خورد و جونگکوک خوشحال بود از این که حداقل پسرش متوجه اخم های درهم و نگاه عصبیِ پدرِ آلفاش نشده. دلش نمی خواست شبشون با اعصاب خوردی تموم بشه.

شدو نگاهش رو از غذای دست نخورده ی امگا به صورت سفیدش داد و با انگشتش چند ضربه به میز زد. وقتی نگاه جونگکوک تا چشم هاش بالا رفت اشاره ای به بشقابش کرد و لب زد.

"زودتر بخور بریم"

ناچار چنگالش رو برداشت و با بی میلی شروع به خوردن کرد.
هاجون که موفق شده بود نصف غذاش رو بخوره دستی روی شکمش کشید و با پشت دستِ دیگه ش لب های سسی شده ش رو پاک کرد.

"بابایی هاجونی سیر شد"

جونگکوک با لبخند کمرنگی بشقابش رو ازش جلوش برداشت و با دستمال دست های کوچولوش رو تمیز کرد.

"نوش جونت پسرم...دیگه چیزی نمی خوای؟"

هاجون با خوشحالی با دستبندش مشغول شد و "نه ی " بلندی گفت.

دیگه موندن توی رستوران بی فایده بود چون هردوی اون ها می دونستن اشتهایی برای غذاهاشون ندارن. بعد از حساب کردن میز
از رستوران بیرون زدن و پیاده سمتِ محل قایق ها رفتن. البته که به خاطر شیطنت های هاجون سرعتشون کم شده بود چون آلفا کوچولو جلوی هر مغازه ای که میدید می ایستاد و با چشم های گرد و کیوتش همه چیز رو تماشا می کرد.

از اون جایی که برای جونگکوک خیلی مهم بود به پسرکش خوش بگذره پس بی هیچ اعتراضی باهاش همراه میشد و سعی می کرد هیجانش رو بالا ببره. حال بدشون نباید روی بچشون تاثیر می ذاشت چون این مسافرت برای اون بود.

شدو در سکوت پشت سرشون می رفت و منتظر بود تا زودتر به اتاقشون برگردن و تا جایی که میتونه خودش رو توی دود سیگارهاش دفن کنه.

با رسیدن به قایق ها، هاجون محکم گردن پدرش رو بغل کرد و صورتش رو به پوست خوشبوش مالید.

"آباکوکی...خوابم میاد"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora