part 30

3.1K 457 304
                                    

ثانیه های دردآورش وقتی صدای پای پسرکش رو شنید از بین رفت. اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد لبخندی رو روی لب هاش بنشونه.

هاجون، مستقیم به سمت میز صبحانه رفت و نگاهی به نون تست های گرم و مرباهای خوشمزه انداخت.

"بابایی...می تونم از همشون بخورم؟"

جونگکوک صورتش رو چرخوند تا چشم های قرمزش مشخص نباشه و به طرف سرویس رفت.

"آره عزیزم...صبر کن تا خودم بیام"

بعد از شستن دست و صورتش و مسواک زدن، از سرویس بیرون رفت. هاجون منتظرش روی صندلی نشسته بود ولی خبری از شدو نبود. سرش رو چرخوند و تونست آلفای قد بلندش رو توی بالکن ببینه و از همین جا هم می تونست تشخیص بده که احتمالا سیگاری بین انگشت هاش جا خوش کرده.

چندتا نون تست سمت هاجون هل داد و مرباهایی که می دونست دوست داره رو جلوش گذاشت.

"عزیزم...صبحونتو بخور...منم الان برمی گردم"

دستی به موهاش کشید و بعد از مرتب کردنشون به سمت بالکن رفت. شدو با صدای در متوجهش شده بود؛ اما نگاهش رو بهش نداد.

آهنگ رو پلی کنید❤️‍🩹

ژاکتش رو بیشتر دور خودش پیچید و کنارش ایستاد. دود سیگارش اطرافش رو گرفته بود و اخم بین ابروهاش چهره ش رو بی حوصله و جدی نشون می داد. با این حال دلش می خواست باهاش حرف بزنه. بهش بگه چقدر از این که پسرشون با زندگی ای که دارن غریبی می کنه، احساس بدی داره ولی وقتی خودش هم مقصر بود چطوری می تونست حرف بزنه؟ هیچوقت سعی نکرده بود در مورد هاجون و افکارش با همسرش حرف بزنه چون هیچوقت اون رو جزئی از خودشون ندیده بود. بی اهمیت به این که ممکن بود پسرکش فرقشون رو با بقیه ی خانواده ها ببینه و این براش حکم مرگ داشت. هاجونش حسرت زندگیِ دوست هاش رو می خورد. چند بار با دیدن والدینشون کنار همدیگه
غمگین شده بود؟ چندبار دلش یک خانواده ی گرم خواسته بود؟

نگاهش رو به نیم رخ شدو داد و انقدر بهش خیره شد تا مرد سمتش برگشت و متقابلا بهش نگاه کرد. چشم هاشون پر از حرف، پر از گلایه، پر از دلخوری بهم دوخته شد. هردوشون می دونستن برای زندگیشون کم گذاشتن؛ اما دلایلشون اجازه نمی داد که اعتراف کنن بهش.

جونگکوک اولین کسی بود که تاب نیاورد و نگاهش رو گرفت و به منظره ی پیشِ روش داد.

"هاجون...عادت نداره...اون...نمی دونه ما یه خانواده ایم"

شدو دود سیگارش رو از بین لب هاش بیرون داد و دست آزادش رو توی جیبش فرو کرد. نگاهش رو به جایی دور تر از اون جا داد و گوشه ی چشم هاش چین افتاد.

"چون هیچکس...بهش یاد نداده...نه من...نه تو"

جونگکوک سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو بهم فشرد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt