سفرشون با تمام تلخی ها و شیرینی هاش به پایان رسید و جونگکوک وقتی پاش رو توی فرودگاه اینچئون گذاشت تازه فهمید چقدر دلتنگ کشورش بوده. هرجای اون کشور به خودش تعلق داشت و این براش ثابت شده بود.
به محض ورود به فرودگاه و رسیدن ماشین های اسکورترشون باز به زندگی سراسر تجمل و سختگیرانه برگشته بودن. حتی هاجون هم متوجه این شده بود و دیگه خبری از شیطنت هاش نبود.
شدو به پوسته ی جدی و نفوذناپذیر خودش برگشته بود و امگا نمی دونست چرا از این بابت انقدر احساس ناراحتی می کنه.
با این که صحبت کرده بودن توی سفر مراقب رفتارشون باشن؛ اما توقع داشت بعد از اون هم همه چیز ساده و شیرین بگذره ولی آلفاش نمی تونست ریسک کنه. اون شدو بود و باید شدو میموند.مثل قبل به بیمارستان می رفت و با هوسوک وقت می گذروند.
به نظر می رسید رفیقش خوشحال تر از قبله و این براش کافی بود. همینطور که خودش با تعریف کردن خاطرات سفرشون خیال
آلفای بارونی رو راحت کرده بود اون هم با تعریف هایی از رابطه ی خوبش با جیمین و احساس خوبی که این روز ها داشت بهش
فهموند دیگه نگرانش نباشه.برخورد زیادی با شدو نداشت و می دونست که مثل قبل در حال
انجام کارهاشه. با این حال ناراضی نبود. این زندگی واقعیش بود. انگار حباب رویاهاش ترکیده بود و دوباره رنگ هارو از زندگیش پاک کرده بود. همه چیز رنگ و بوی کهنگی و تیرگی می داد.بعد از تموم شدن شیفتش میزش رو مرتب کرد و به سمت خونه راه افتاد. دلتنگ پسرکش بود و برای بغل کردنش بعد از چندین ساعت کارِ خسته کننده بی طاقت بود.
خیلی سریع لباس هاش رو عوض کرد و سری به اتاق هاجون زد؛ اما با دیدن آلفا کوچولوی غرق در خوابش، لب هاش آویزون شد. برای این که بدخوابش نکنه فقط به بوسیدن گونه ش و نفس کشیدن کنار گردنش بسنده کرد و از اتاق بیرون رفت. دیر وقت بود و می دونست احتمالا کیک دارچینیش تمام روز رو در حال بازی با یونتان کوچولویی که گویا چندروز پیش از کیلینیک آورده بودنش، بوده.
با همون لب های آویزون در حال برگشت به اتاقشون بود که با دیدن نور کمی از سمت اتاق کار شدو نظرش جلب شد. ناخودآگاه قدم هاش رو به طرف اتاق کشید و به آرومی در رو باز کرد.
شدو بعد از مکث کوتاهی سرش رو بالا آورد و بهش خیره شد. طبق معمول عینکی روی چشم هاش بود و مشغول خوندن برگه های زیر دستش بود. به احتمال زیاد قراردادهای جدیدش.
وقتی مرد بی توجه بهش نگاهش رو به برگه های جلوش برگردوند، جلو رفت و درست کنار میزش متوقف شد.
"هنوز بیداری"
جمله ش خبری بود و شدو می دونست همسرش فقط می خواد سر صحبت رو باهاش باز کنه.
"چندروزی که نبودم کارا زیاد شدن و باید بهشون رسیدگی کنم"
جونگکوک با انگشت هاش بازی کرد و هومی گفت.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...