سکوت شب رو فقط صدای قطرات بارونی که به شیشه برخورد می کردن میشکست. سیگارش بدون این که بهش پک بزنه بین انگشت هاش خاکستر شده بود و فکرش جایی غیر از عمارت مارکو می چرخید.
نگاهش روی نقطه ای خیره مونده بود و نفس هاش به آروم ترین شکل ممکن بیرون میومدن.
با سوزش دستش تکونی خورد و فیلتر سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت. نگاهی به انگشت های قرمزش کرد. سوزشش فقط برای یک لحظه بود و دوباره فرار ذهنش باعث شد بی اهمیت بشه بهش.
ساکت تر از هر زمانی فقط به گذشته و آینده ی خودش فکر می کرد. در کنار تمام تلاش هاش می دونست شانس هم یکی از ناجی هاش بوده. شانس، شانسی که شاید خودش هم عامل تمام مشکلاتش بود. شانس یا سرنوشت این چیزی بود که باید همیشه باهاش می جنگید، حتی وقتی زنده مونده بود و دووم آورده بود.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بعد از این مدت طولانی به اتاقش برگرده؛ اما با دیدن مارکو پشت سرش چشم هاش بی حالت شد و نگاهش مثل همیشه یخ زد.
"شدو...اتفاقی افتاده؟...دوست من؟"
سرش رو تکون داد و از کنارش بی حرف و به آرومی گذشت. با یادآوری چیزی مکث کرد و آروم برگشت.
"مارکو...می خوام برام یه کاری بکنی"
مرد با نگاه منتظری بهش خیره شد و شدو بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد.
"یه اتاق...توی ونیز برام رزرو کن...به صورت ناشناس...می خوام این سه روز باقی مونده رو با خانوادم اونجا باشم...ترجیحا جای گرونی نباشه و یه مکان تمیز باشه"
مارکو با تعجب زیادی جواب داد:
"اما...این خطرناکه...اگر هویتت لو بره...ممکنه توی خطر بیوفتید"
بدون این که اهمیتی بهش بده برگشت و قبل از این که از پله های انتهای سالن بالا بره زمزمه کرد:
"فقط کاری که گفتم بکن"
یکی یکی پله ها رو طی کرد و وارد اتاقشون شد. توی نور کم اتاق نگاهش روی جونگکوک و هاجون قفل شد. آروم جلو رفت و با دیدن موهای نم دار امگا که به پیشونیش چسبیده بود اخم هاش توی هم رفت. هردوشون توی آغوش هم خواب بودن؛ اما از چشم های قرمز و صورت باد کرده ی امگا می تونست بفهمه قبل از خواب مدت زیادی رو گریه کرده. با نفس خسته ای نگاهش رو ازش گرفت و دستش رو توی موهاش فرو کرد.
اگر با موهای خیس می خوابید اتفاقی براش نمیوفتاد؟ از طرفی نمی تونست بیدارش کنه و بهش بگه موهاش رو خشک کنه.
با کلافگی تنها کاری که تونست بکنه زیاد کردن دمای سیستم گرمایشی بود و کشیدن لحاف روی هردوشون.
قدم هاش رو به عقب برداشت و با همون لباس هایی که تنش بود روی مبل تک نفره ای که با فاصله ی نسبتا زیادی از تخت قرار داشت نشست.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...