part 49

2.8K 488 502
                                    

تمام ذهنش پر شده بود از درد و حتی حس می کرد، چشم هاش هم نمی تونه جز سایه های پوچ و بیهودگی، چیز دیگه ای رو ببینه.

سایه ای که روی زندگیش افتاده بود و هر لحظه بیشتر از قبل تاریکی و سردیش رو به رخ می کشید.درست مثل خونه ای که هیچکدوم از چراغ هاش روشن نبود و انگار دیگه هیچ نوری رو قرار نبود به خودش ببینه.

زمینِ سردش، پذیرای بدن بی جونش شده بود.چند ساعت بود که توی خودش جمع شده بود و تلاش می کرد تاب بیاره دقیقه هایی که پشت هم می گذشتن؛ اما انگار حتی ساعت هم برای تحمل اون دقیقه ها زیادی ناتوان بود.

حساب دونه های اشکی که روی پارکت ریخته بود و چنگ هایی که به سینه ش زده بود تا قلبش رو از جا دربیاره و تموم کنه این سیاهی رو، از دستش در رفته بود.

صدای هق هقش توی خونه ی خالی می پیچید و دیگه نفسی برای دم و بازدم نداشت.

همه چیز دست به دست هم داده بود تا افکار زشتی توی سرش شکل بگیرن؛ ولی در واقعیت، این زندگی رو بدون جیمین نمی خواست.هرچند هم که اشتباه بود؛ اما چطور می تونست فراموش کنه چه بلایی سر عشق و زندگیشون اومده؟

چطور قرار بود فراموش کنه و به زندگی کردن ادامه بده وقتی تمام وجودش پر شده بود از پسر بی رحمی که رنج می کشید از دردهای عجین شده با پوست و گوشت و خونش؟

نه این ممکن نبود، زندگی بدون جیمین ابداً ممکن نبود و می تونست بفهمه که از همین الان، داره کم میاره.

افکار احمقانه ای که احاطه ش کرده بودن فقط یک چیز رو توی سرش فریاد می زدن و حقیقتاً اون ضعیف تر از چیزی بود که بتونه جلوشون مقاومت کنه.

شاید بهتر بود به حرفشون گوش کنه و خودش رو راحت کنه از گردابی که درونش حبس شده بود تا بتونه دوباره چهره ی دوست داشتنی جیمین رو ببینه.

بیشتر از قبل توی خودش جمع شد و این بار ناخن هاش رو روی پارکت کشید و صورتش رو به زمین سرد فشرد.

"جیمینا...جیمین...بهت گفته بودم من بدون تو نمی تونم...چطور تونستی این کارو با قلبم بکنی؟...چطور تونستی تنهام بذاری جیمین؟"

صدای گریه ی بلندش توی خونه ی کوچیک آلفای بزرگتر پیچید.
خونه ای که حتی دیوارهاش هم بوی چوب می داد و دلباختگی، بوی عشق و گل هایی که هربار چهره ی غمگین و خشک پسر با دیدنشون، رنگ عوض می کرد.

با یادآوری لحظاتی که در گذشته سپری کرده بودن، حتی بیشتر از قبل به خودش پیچید.برای همین بود که جیمین مدام از خودش دورش می کرد، فحشش می داد و کتکش می زد.شاید بخاطر این بود که اون هم می دونست نمیتونه پایان خوشی برای عشقشون ببینه.

هوسوک دیوونه بود، دیوونه بود که الان هم فکر می کرد با کشتن خودش می تونه زیباترین پایان رو برای خودش و عشقش رقم بزنه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now